معمولیه رو به پایین

اونقدر حالم بد نیست که با دیدن دانشجوهای مشتاقِ چشم به دهانم دوخته خوشحال نشم

هنوز حضور اون تعداد از دانشجوهایی که بعضی درسارو با اساتید دیگه پاس کردن ولی ازم اجازه میگیرن بیان سر  همون کلاس که دارم تدریس میکنم بشینن خوشحالم میکنه

هنوز پرس و جوی اوناییشون که میرن ببینن کدوم درسا باهام ارائه شده تا همونا رو بگیرن به ذوقم میاره

 

همه اینا یعنی بعله.... بنده چنین مدرس ضعیف النفسی هستم که با همین چیزا خوشحال میشم. اگرم احیاناً جایی کلاس گذاشتم گفتم برام فرقی نمیکنه ضمن این اقرارنامه کتبی اعتراف میکنم چنین نیست! هیشکی از تعریف بدش نمیاد... منم که روم به دیفال بنده ضعیف النفس و بی جنبه!!

الان این مرقومه یک ازخودتعریف نامه بود یا ازخودبدگوئی نامه؟!

............................................

عاغا وبلاگستان را چه شده است؟!

من نبودم عذرم موجهه هیشکی نیاد سراغم, صحیح؛ بقیه چرا کم کار شدن؟؟

کجایید ای رفیقان مجازی؟؟؟

خوبم..

 نوشتم الان احتیاجت داشتم که ازت آرامش بگیرم، وقتی توی خونه ای بهترم. این شیفتای لعنتی..

 Send

Delivery riport: resived

خبری از جواب نیست..

بازم نیست....

و بازم..


چرا بعضی شبا سردتره الکی؟ 

عرض حال

گاهی توی زندگی تصمیماتی میگیریم که دلمون راضی نیست. بعضیا میگن تقابل عقل و قلب

بعضیا هم میگن دو وجه متفاوت از هر فرد

دومیشو بهتر میپسندم

این تصمیم گیریها بدجور انرژی گیرن

در 2حالت مختلف اجرا میشن: مثلا دوس داری 1جور بشه، اما منه دیگه ت با تندی میگه نه! درست نیست

اگه به منه اولی گوش سپردی، اون منه دیگه هرباری بهت چشم غره میره،چه بسا حتی دستشو بعلامت(خاک تو سرت) هم نشون بده..

اگه به فرمایش منه دوم عمل کردی ، منه اول هر از گاهی با چشمای اشکالود نگات میکنه میگه پس من چی؟!..

بنظر من این وسط ی شخص ثالثی هم هست، و اون شخص ثالث خودمونیم!

منه اولی و دومی هم هرچیزی میتونه باشه... قانون، شرع،دل، احساس، وجدان، اصول، ادب، دین، ترس، دوزخ، عقل، حس هشتم،نهم،دهم.... 

مقابله این من ها! منه شخص ثالثو داغون میکنه

چرا؟

چون منه شخص ثالث 1 دشنه گرفته دستش هر دفعه یکیشونو قربانی میکنه... دیده شده حتی علیرغم میلشم بوده ها

عاغا اصن عایا میشه یکی از این من ها رو بریم تحویل بدیم به کارخونه سازندش؟؟ ... یا نه، کلا سازندهه هدفش این بوده بشینه به تماشای این سریال دراماتیک و اکشن؟

واقعا لذت بخشه؟؟؟

سازنده عزیز! با کمال تشکر از زحمات بیدریغ شما در امر آفرینش من و من ها، احتراما بعرض میرسانم... لطفا بسه... من سریال اکشن دوست ندارم...

به همین سوی چراغ

ماه و مهر

چند ماهه؟!! چند ماهه ننوشتم؟ چرا؟...

نمیتونم بگم ننوشتم چون دقیقا از همین وقتی که میگم ننوشتم 3 تا خودکار تموم کردم! منتها اینجا ننوشتم... وای بر تو خانمی... وای بر تو که فراموش کردی روزی اینجا دیازپامت بود وای بر تو و وای بر پدیدآورندگان دنیای مجازی که مجبورت کرده اند به خواندن جوکها و جملات ادبی و اعتراضات ث ی ا س ی و اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی و تربیتی و.........

 و درود بیکران بر روح مبارک وبلاگم...البته که تا وقتی بلاگفا بودم وبلاگم برام مقدستر از این حرفا بود... وای بر مشکل آفرینانی که مجبورم کردن بار سفر ببندم ... وگرنه من که خیییییییلی خوب بودم دل از نوشتن نمیکندم!!

بنویسم که فراموشم نشه توی این مدت اخیر بالاخره با سلام و صلوات, در کنار کمی کیلیلیلیلیلی و رقص و پایکوبی(استغفرالله) , خواهرکم به خونه بخت رفت.

نصیب همه دخترا بشه چقدرم که ماه شده بود...... خودمونم همینطور!... این (خودمون) شامل حال خواهر وسطی و جمیع زن داداشا و مامان و خودم و فک و فامیل و حتی همسایه ها میشه!.. آهان فامیل داماد هم همینطور.

خلاصه که ما هی بغض میکردیم هی میرقصیدیم... هی رومونو برمیگردوندیم یه قطره اشک پاک میکردیم هی دست میزدیم.. و این اقدامات متناقض ادامه داشت تا 3 روز بعد از عروسی که با رفتن خواهر به شهر و دیار خودش به اوج خودش رسید.

از قبل با مامان صحبت کرده بودیم که مبادا جلوی خواهری اشک بریزه ها.... حتی داداش خونگی! باهاش شرط کرده بود فقط در صورتی اجازه میده به بدرقه خواهر بره که گریه نکنه... و مامان بنده خدا قبول کرده بود, دریغ از اینکه باید این قرارو با خود خواهری هم میذاشت!

توی خونه برای خودم کتاب به دست نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد... خواهرجان بود از فرودگاه که میخواست خدافظی قبل از رفتنو بگیره خیلی شارژ و خوشحال سلام علیک کرد و گفت آجی با اجازتون ما داریم میریم..بابت زحماتی که این چند وقت خودت و همسری (همسر خودم) کشیدید خیییییییلی ممنون, ایشالا بتونیم جبران کنیم.............بعد...... میگم که..... خواهر....

دیگه من چیزی نشنیدم.... هر چی الو..الو... صدای همهمه بود و صدای خواهرکم که در شرف دل کندن از خانواده بود, نبود..

سریع خودمو به اتاقم رسوندم که مبادا جوجه ها بفهمند که اشکم دراومده.....

خواهر فرشته خوی من نمیتونست آروم بشه و فقط وسط اشک ریختناش گاهی میگفت مراقب خودت باش.... مراقب جوجه ها باش.... هوای مامانو داشته باش... مراقب خواهر باش.............

جگرم خون بود, اشکامو پاک میکردم و مثلا میخندیدم و میگفتم عه... خواهر؟! گریه نکن عزیز دلم... دم رفتن اینطور نکن... ناراحت نباش گلم... خداروشکر خودت خوبی...همسرت خوبه..عاشقته... شرایط زندگیتونم خداروشکر خوبه... به دوری هم عادت میکنی عزیزم.. هر وقت دلت گرفت اگه نمیخواستی مامان بفهمه خودم هستم.... هر وقت هر مشکلی داشتی سریع به خودم زنگ بزن...

و خواهرم رفت...

و من میدونم که با اون چشمای درشت و قشنگش چقدر اشک ریخته. چون وقتی همسرش یک ساعت بعد از خودشون عکس گرفته بود هنوز چشماش قرمز بود.

اون روزها من بارها رسم و رسوم تلخ روزگارو مورد توبیخ قرار دادم که آخه چرا؟؟؟ چرا باید دل داد و دل کند؟!

خواهر به خیر و خوشی رفت سر خونه زندگیشو از اول مهر هم جوجه ها مشغول درس و مدرسه شدن.

منم بخاطر حجم سنگین کلاسای این ترم و مخصوصا که سابقه تدریس بعضیاشونو ندارم حسابی درگیرم... شبها معمولا تا ساعت 2 بیدارم و از ساعت 6 صبح هم همینطور...

الان فقط دوس دارم پناه ببرم به آغوش تخت و کمی آروم بگیرم.... احساس خستگی و دروس و مطالب و امتحانات میان ترم و.....

...........................................

عنوان پست همینطور الکی به ذهنم رسید.. هیچ مناسبتی هم نداره

سفرنامه و مخلفات

مسافرت یکی از مفرح ترین امور زندگی است...تکبیر

امسال قسمت شد تابستون دو تا سفر رفتم. یکی جنوب برای چیدن جهیزیه خواهر و یکی شمال با بروبچ. دو سه ساعت اولو خودم پشت فرمون نشستم و بقیه ش رو همسر. رودبار و منجیل که رسیدیم کمردرد شدیدی گرفتمو مجبور شدم صندلی رو بخوابونم. اگه اون روز ماشینی دیدید که اثر و آثاری از سر مسافر جلوئی نبود و فقط دو لنگ در هوا معلوم بود قطعا خانومی بوده.. توی ترافیک دیدم این صحنه ناخوشایند حیثیت و آبرو برای همسری نمیذاره دیگه کم کم صندلی رو اوردم بالا کله مبارک پیدا بشه.

کتلتی که از شب قبل آماده کرده بودم ناهارمون شد امامزاده هاشم. دیگه تا رسیدیم ویلا رو گرفتیم و سریع وسایلو جاگیر کردم و پیش بسوی دریا که صد متر تا ویلا فاصله داشت.

شب من و جوجه ها توی اتاقا میخوابیدیم و همسری جلوی کولر توی نشیمن. شب اول نصفه شب از ی صدای مهیب بیدار شدم. احساس کردم کولر صداش خیلی بلند شده..اول اهمیت ندادم بعد ترسیدم نکنه یهو کولر منفجر بشه! اومدم بیرون دیدم همسری هم بیدار شده و کولرم هیچیش نیست!

عاغا اینا بارونه شمال میاد یا دوش آسمون باز میشه؟؟؟ ی چیزی مینویسم ی چیزی میخونین! بارونی بودا .. هر چی لباس شسته بودم دوباره خیس شد. وجدانا شمالیا چطور لباساشونو خشک میکنن؟ فقط با ماشین؟؟ خداروشکر لباس زیاد برده بودم ولی بازم نمیشد لباسای ماسه ای جوجه هارو نشست..اونم روزی دو بار!

ی روز که دیگه اختیار از کف خودمم رفت و نتونستم فقط به رفتن توی موج تا زیر زانو قناعت کنم .. خیلی شیک و قشنگ نشستم کف دریا و منتظر میشدم موج بیاد منو پرت کنه عقب!! تا زیر گردن توی آب بودم... هر چی خزه و ماسه بود چسبیده بود به لباسم.. همسری هم جلوم ایستاده بود چپ نکنم! دیگه جایی که زورم به موج نمیرسد پاهای همسری رو میگرفتم.

 ایندفه دیگه ماسوله نرفتیم؛ چند سال قبل رفتیم و فقط از ده، بیست تا پله هاش تونستیم بریم بالا.عوضش رفتیم قلعه رودخان، حالا نگو پله های اینجا از ماسوله بیشتر! میگفتن هزارتا پله داره... ما هم همگی عزم جزم نمودیم که با تمام قوا بریم تا بالا.. شمردیم حدود صد و خرده ای پله رو نفس زنان رفتیم بالا که احساس کردم کم کم سمت چپ قفسه سینم درد گرفت.. اهمیت ندادم و ادامه دادم که درد کشیده شد به دستم... صورتم خیس عرق شد و هر چی با دستمال خشک میکردم فایده نداشت.. احساس کرختی داشتم.. ترسیدم اگه ادامه بدم ی کاری دست خودم بدم و سفرو به بقیه زهرمار کنم... گفتم من میشینم شما برید، میدونستم همسری قبول نمیکنه و نکرد..اونم گفت زانوش درد گرفته و ادامه نمیده . جوجه ها رفتن ولی وسطی و ته تغاری سریع برگشتن ولی بزرگه تا آخرش رفته بود.

منم بعد از اینکه نفسم جا اومد ی راه میان بر ولی صاف پیدا کردم و ادامه دادم که رسید به ی رودخونه. منطره بسیار زیبا.. کفشامو دراوردم و پاهامو گذاشتم توی آب خنک. دل و جیگر و قلوه م حال اومد. همسری و جوجه ها هم همینکارو کردن و کلی همونجا نشستیم تا بزرگه برگشت.

تالاب انزلی، بازار آسیای میانه ، بازار کاسپین و منطقه آزاد و گیلار هم رفتیم. در کل طبیعت بسیار زیبایی بود ولی دو شب و روز آخر بارون خیلی شدیدی گرفت..جوری که شب آخر همسر نتونست ادامه بده، مجبور شد بزنه کنار.

موقع برگشت من دیگه رانندگی نکردم..ترسیدم باز کمردردم عود کنه، مپ گوگل رو روشن کردم و شدم نقشه خوان همسر.عاشق جاده و سفر با ماشینم ولی حیف که کمرم یاری نمیکنه.با اینحال خوشحالم که تونستیم بریم سفر.. برای جسم و روح خستمون خوب بود.. هرچند بزگه خیلی دوست داشت برادر مجردم هم توی سفر همراهمون باشه و حتی پیشنهاد دادیم بیاد ولی خب اینجا صادقانه بگم من به این نتیجه رسیدم با همسر و جوجه های خودم خیلی راحتترم تا اینکه کسی دیگه هم باشه ولو خانواده خودم.نمیدونم از غرورمه یا هر چیز دیگه ولی واقعا دوس دارم سفرامون فقط خودمون باشیم..هر جور دوس داشته باشم با خانواده و بچه هام رفتار میکنم..درکل احساس راحتی دارم.هر دو جورشو امتحان کردم سفر تنهایی رو بهتر پسندیدم.

نصیب همه جوونا بشه، هفته آینده شب عید غدیر عروسی خواهریه..بعد فکرشو کنید من هر دو روز قبلش کلاس دارم! تا حالا دیده بودین خواهر عروس به این بدبختی؟ روز حنابندون که قراره دو روز قبلش برگزار کنیم کلاس دارم..روز قبل از عروسی هم تا ساعت  3 کلاس دارم! اونم درسایی که تا حالا نداشتم و جدید هستن؛ طبعا باید بشینم بخونم و آماده سر کلاس برم. ضمن اینکه فردا هم کانون ی همایش برگزار کرده که باید بعنوان مجری از ساعت 9 تا 1 اجرا کنم... بعداز ظهرش با خواهر وسطی نوبت آرایشگاه برای رنگ مو داریم، ی گزارش جامع و مبسوط هم باید تا آخر هفته تهیه کنم تحویل بدم....امروز و فرداست که سر و کله اعضای دور خانواده و چه بسا فامیل هم برای عروسی پیدا بشه و مامان و خواهرا توقع دارن برم کمکشون که البت حق دارن... آهان لیمو ترش هم امسال هنوز نگرفتم برای آبگیری! در این مرحله از زندگی اگه دیگه با سر برم توی دیفال واقعا حق دارم.

الان مثلا اومده بودم مطالب اجرای فردا رو آماده کنم نشستم به نوشتن! برم تا از دست خودم دق نکردم.

پیش بسوی آخر تابستان

تابستون تخته گاز داره میره، چیزی به آخرخط نمونده. وسایل زندگی خواهر رو بردیم چیدیم. من و دوتا خواهری فقط. مادر داماد نیومد، شاید بخاطر حرمت برادرش، شایدم ملاحظه مارو کرد. راستی پراید ثابت کرد میشه ی کم بهش اعتماد کرد! کولرشم یاری کرد.شایدم پراید مادر داماد میخواست آبروداری کنه، هرچند هنوز بنظرم روی سرعتش همراه با امنیت نمیشه حساب کرد، توی دست انداز هم حسابی استخونارو ردیف میکنه، کوچکترین ناهمواری رو با تمام وجود حس میکنی!

  وسایل بعداز ما رسید و جناب داماد برای تخلیه و اوردن اونها تا داخل خونه مجبور شد چند تا کارگر بگیره.

 چیدن جهیزیه بدون کمک هیچ مردی هرچند سخت بود اما بهانه ای شد تا ما3خواهر چند روزی با هم خلوت کنیم،داماد صبح میرفت محل کارش تااا شب. ما 3تا وقت داشتیم با هم بگیم،بخندیم،غر بزنیم، گریه کنیم، جک بگیم و نهایت استفاده رو از آخرین روزهای باهم بودن ببریم. خواهرک کوچکم قراره خیلی از ما دور بشه ، اما همین که خودش از بودن کنار همسرش،از خونه ش و از محل زندگیش راضیه خداروشکر.

موقع برگشت دیگه داماد مرخصی نداشت که مارو برگردونه، در نتیجه بعداز سالها سوار اتوبوس شدیم که بد نبود تجدید این تجربه هم. همسر جلومون اومد ترمینال و من جوری روی صندلی پژو نشستم که انگار سوار سفینه شدم! بالاخره با کلی مکافات تونستن ی تالار برای آخر شهریور پیداکنن، امیدوارم اینبار دیگه آخرین تاریخی باشه که تعیین میشه.

از دوستان کانون اجازه خواستم بقیه تابستون بذارن به کارام برسم، کارائی مث تغییر مدرسه جوجه ها! بزرگه امسال کلاس دهمه و وارد دبیرستان شد، وسطی چهارم و ته تغاری دوم.هر سه غیرانتفاعی! خدا کمکمون کنه فقط. 

هنوز لوازم التحریرشون رو نخریدیم. لباسای عروسی خواهری تاحدی تهیه شده ولی ی چیزایی مونده.

واحدائی که این ترم بهم ارائه شده اکثرا جدیده! نمیدونم بی انصافا چرا اینطوری میکنن؟ باید منابع رو تهیه کنم بشینم خرخونی

فردا عازم سفریم، سفری به شمال. بچه ها مخصوصا بهش نیاز داشتن. امروز آخرین فرصته برای جمع کردن وسایل، برای فرستادن بچه ها وخودم به آرایشگاه(باید بگم زیاد کوتاه نکنن که موقع عروسی بشه موهاشونو مدل داد)، برای اینکه از داداش بخوام روی گوشیم جی پی اس بریزه، برای خرید مایحتاج سفر و انشاالله فردا صبح ساعت4/30 حرکت

ی چیزی میگن رفتنم باخودم،برگشتنم با خدا...هرچند هر دوئه ش چه رفت و چه برگشت باید مقدر بشه، خلاصه حلال کنید خانمی رو

دو کلام از مادر عروس

این روزا یه حس خاصی داره...انگار که مثلا میخوام دخترمو شوهر بدم! دخترِ نداشتمو

خواهری و داماد از مراسم خدابیامرز برگشتن... معلوم شد اون مرحوم قبل از عمل وصیت کرده بوده که خواهرزادش عروسیشو بموقع بگیره..اونم مفصل ، منتها خب نمیشه تا قبل از چهلم ..بهر حال هم رسم و رسوم و هم احترام به مادرشوهر خواهرم که عزادار برادرشه ایجاب میکنه چهل روز دیگه این بندگان خدا صبر کنن. ولی مشکل اینه که نوبت تالار قاعدتا کنسل شده و نوبت دیگه ای تا آخر تابستون نیست! اول مهر هست ولی بیشتر اقوام راه دوری هستن و اکثرشون از جمله دو تا از برادرای خودمون امسال دانش آموز کلاس اولی دارن. اگه نزدیک بودن بازم ایرادی نداشت ولی اغلب راه دوری هستن... حالا دربدر دنبال سالن میگردن.

 قرار بر این شد فعلاً جهیزیه رو از این وسط جمع کنن ببرن.... و در راستای اصرار و ابرام خواهر جان، بنده بهمراه عروس و داماد و اون یکی خواهر وسطی و مادر داماد فردا راهی چندصد کیلومتر راهیم.

حقیقتش این خواهر کوچیکه موقعی که متولد شد بنده با توجه به فرزند اول بودن برای خودم کلی کارکشته بودم.. یاد گرفته بودم چطور باید به بچه رسید و حسابی کمک حال مامان بودم. خواهر ی چیزایی از رسیدگیهای من به خودش تعریف میکنه که خودم فراموش کرده بودم..حتی بعضیاشو یادم نمیاد! ولی خودش طوری تعریف میکنه که حس میکنم مامانش بودم..تعریف میکنه که من حمامش میدادم... میبردمش خرید ... جای تعجب نداره حالا حس کنم دارم دخترمو میفرستم خونه بخت!

خدارو هزاران بار شکر ته تغاری ظاهرا مشکلی نداره... همسری هم دو شب آینده شیفت شبه و احتمالا باید بچه ها رو بذارم خونه مامان اینا که خیالم راحت تر باشه.

شهر مقصد یکی از شهرای با آب و هوای گرمه و از حالا تب کردم! باید با 1 ماشین بریم .. اونم چی؟؟؟ پراید مادر داماد! بعد فکرشو کنید قراره 3 نفر آدم عاقل و بالغ صندلی عقب بچسبیم به هم!! از قضا همسر پیشنهاد دادن با ماشین خودمون بریم اما خب من قبول نکردم!! اصلام خواهر بدجنسی نیستم.. خو حالا همسری یه تعارف زد، شاید این یکی دو روز خودش بنده خدا احتیاج داشته باشه... گفته بودم چند ماه پیش ماشین عتیقه مون رو عوض کردیم؟؟؟ یادم نمیاد گفته بودم یا نه... حالا گفتم.هر چند این یکی هم چندان مالی نیست..ولی قطعاً از قبلی بهتره. یادش بخیر چقدر برام خاطره ساخت.

برای کلاسهای کانون باید حتما جایگزین بذارم.

برم فکر کنم ببینم دیگه چه کارایی لازمه برای این دوروز درنظر بگیرم...

خدایا لطفاً به آب و باد و مه و خورشید و فلک بفرمایید دست به دست هم بدن مشکلات حل بشه این دوتا برن سر خونه زندگیشون.

حق ولی تلخ

حکمت بعضی اتفاقا رو شاید هیچوقت هیچوقت نفهمیم

تقریبا دوسال پیش که قرار بود جشن عقد خواهر کوچیکه و نازنینم برگزار بشه پدر داماد به رحمت خدا رفت. اینجا درموردش نوشتم.

 حالا هم که همه چیز آماده بود اوایل شهریور برن سر خونه زندگیشون، دایی داماد مرحوم شدن!

مرگ حقه ولی اون شب وقتی صورت خواهرمو دیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد. نه فقط من که بقیه آشنا و همسایه ها بیشتر از اینکه برای مرحوم که 1ماهی میشد به کما رفته بود ناراحت باشن، برای  بهم خوردن دوباره عروسی این دو جوون ناراحت بودن که ی سری از کارتهای عروسیشون هم حتی پخش شده بود.

جهازش که گوشه کنار خونه آماده و کارتن بندی شده و معلوم نیست باز تا کی باید بمونه.

قربون دلت برم خواهر

شاید راحتی مرحوم از بیماری سخت به شما ارجحیت داشت. شاید خدا نخواست اون مرحوم و خانوادش بیشتر از این توی اون شرایط زجر بکشن...

شاید قراره اینقدر خودت و همسر گلت خوشبخت بشین که بد نیست قبلش این پستی و بلندیهارو تجربه کنید تا قدر خوشبختیتون رو بیشتر بدونید.

خدا جفتتون رو عاقبت بخیر کنه فرشته های عاشق

آمین

خدایا من جز تو کسی را ندارم...

مبادا رهایم کنی

بعداز عملی دیگر

سلام به دوستان نازنینی که جویای حال و احوال این روزای من و جوجه هام هستن.

هرچند با شرایط جسمی و روحی که دارم نوشتن برام سخته ولی دور از ادب دونستم اینقدر خودخواه باشم که بخاطر اینکه دستم به نوشتن نمیره طبق میل خودم رفتار کنم. بعله اینجا وبلاگ خودمه و قاعدتا باید هروقت دلم میخواد از هر چی که دوس دارم بنویسم و هروقتم نخوام ننویسم.. ولی نمیخوام فراموش کنم همین وبلاگ بود که رفیق روزهای خوشی و ناخوشیم بود..پس سعی میکنم تا جایی که بتونم نگهش دارم..هر چند بسختی..هر چند هیچی ننویسم!

گفتنش سخته ولی خب حال روزهای اخیر من تعریفی نیست.نمیدونم چه مرگمه..توی یه دور باطل گیر کردم و به جایی نمیرسم.این تعریف فقط و فقط مشمول حالات روحیمه وگرنه که حال جسمیم عادیه ولو اینکه با ی کمی کاهش وزن رسیده باشم به 56/5کیلو

ذهن مغشوشی دارم که اگر تونستم خودمو راضی کنم شاید بذارمش تو یه مطلب رمزدار..ذهنی پر از سوالای مختلف..شایدم نذارم.نمیدونم..............

ته تغاری در اوج روزهای پر تنش فکری و روحیم عمل شد.دکتر طبق معمول از عملش راضی بود.از دیروز دیگه میتونه راه بره... اما اینکه نتیجه عمل چی باشه از این به بعد معلوم میشه..اونم نه در طی یکی دو روز..که شاید یکی دو ماه.

ممنونم از همتون چه روشنا چه خاموشا که ولو لحظه ای برای ته تغاریم آرزوی سلامتی کردید... دعاش کردین .. هرچند امسال خجالت کشیدم بیام ازتون التماس دعا بخوام.. اما بودند نازنینای مهربونی که بدون درخواست من جگرگوشمو دعا کردند.

تعریف از روز عمل بی شباهت به پارسال نیست.دقیقا همون پروسه بیمارستان و بغض و اشک و همراهی با ته تغاری تا لحظه بیهوشی و بهانه های بعداز عمل و مراقبتهای بعدتَرش و...

ببخشید اگه خوش ننوشتم. میدونم که درکم میکنید.

خدایا...................................................راضیم به رضای تو...میدونی که عاشقتم

کسی به ناز طبیبان نیاز مباد

فردای امروز در چنین وقت و ساعتی، ذره ذره وجودم باز ضجه میزند

فردای امروز نمیدانم آب و هوا در چه شرایطیست اما آفتابی نخواهد بود خصوصا هوای چشمانم

دیگر نه حالی برای تمنا مانده نه زبانی برای التماس دعا

فردا منم و یک صبح زود و یک جاده طویل و یک سالن وسیع و یک لحظه عجیب و یک انتظار غریب و بعدش نمیدانم یک چه چیزی... 

فردا منم و 1خاطره از همان دویدنها و باریدنها و مردمانی که حال خرابم را بنگرند و نچ نچ بگویند

دیگر التماس دعائی از کسی نخواستم که روئی ندارم.. که 1بار 1سال پیش گفته بودم و دوستان شرمنده ام کرده بودند

باید باز جمع کنم اسباب این سفر را، ولی چگونه که دردانه ام بیقرار رفتن نشود

ای بهترین رهنما اگر در آنچه فرای راهم می نهی چاره ای نیست، مددی کن مادری کنم، مادری دروغگو!که رو به دیوار چشم به ناکجاآباد بدوزم و در جواب طفل معصومم اگر پرسید کجا میرویم؟ بگویم یک معاینه ساده! 

باد آورده رو باد برد

بشدت نادم و پشیمان!

میگن بعضی وقتا آدم دلش میخواد خودشو جر بده الان از اون وقتاس

نمیدونم چی شد ..چیکار کردم..یهو دستم کجا خورد ..چطوری شد که عکسای گوشیم رفت! بجز اونایی که با واتساپ گرفته بودم بقیه پاک شد. اونم نه از روی مموری..از روی حافظه خود گوشی!

عکسای جوجه هارو بگو...

دقیقاً الان چه کنم؟

پاسخ به نظر (ی آدم)

دوست عزیزی که نوشتی صدو خورده ای ایمیل گذاشتی و من جواب ندادم، وجدانا من دریافت نکردم! 

دوس ندارم ازم ناراحت باشی. خودتو بهتر معرفی کن، آدرس ایمیلی،وبلاگی چیزی بذار که بشه بهش مراجعه کرد عزیز.

فدای لطف و محبتت و آمین به دعاهای قشنگت

بی عنوان

در اشک ریختن زیر دوش حمام لذتی است که زیر باران نیست!... تکبیر

عمل ته تغاری ما افتاد برای هفتم مرداد... دکترش گفت عمل ایندفه ای به سنگینی عمل قبلی نیست... اون روز دوباره ایمان اوردم به وجود یه مُسَکن قویتر از هر چی ژلوفنه. یه آرامبخش قویتر از هر چی دیازپامه.ایمان اوردم هر چقدرم من بد باشم اون خوبه..هر چقدر بیقرار باشم اون آرومه.. هر چقدر بی اعتماد باشم اون قابل اعتماده.... همونی که تا حالا هوامو داشته.

دیروز موقع دوش گرفتن یهو بدجور یادش افتادم!! خجالتم نمیکشم.. یکی سرنماز فقط یادشه.. یکی وقتی بیکاره..یکی وقت خواب.. یکی وقت بیداری.. یکی وقتی دوش نمیگیره.. یکی وقتی دوش میگیره مث من. بعد همونجا توی دلم بهش گفتم اگه ازت توقعات بزرگ دارم چون بزرگتر از تو کسی رو سراغ ندارم.. اگه اینقدر پرروام که وقتی گرفتارم میام سراغت چون از روت میبینم.. هی من به درگاهت بنالم هی تو آرومم کنی.. هی من گنهکار, هی تو ستار  اونم از نوع عیوبش ..هی من زِرزِر میکنم هی تو گوش میکنی.. آخه من چه روئی دارم؟؟ همونجا اشکم دراومد..بعد بنظرم رسید دوجاست که اشک ریختن لذت داره: زیر بارون... زیر دوش

داروهای مربوط به مشکلمو اشتباهی خورده بودم!! نمیدونم بعضی وقتا مخمو کجا جا میذارم؟ باید از روز پانزدهم میخوردم از دهم خوردم.. با دکتر مشورت کردم گفت قطع کنم سری بعد رو دقیق مصرف کنم.. ولی خب فعلا با کمک داروها برگشتم به روال سابق! پُست قبلی یادمه گفتم: خدایا الان چی باید بگم!! الان باید بگم مرسی اوستا کریم!

ماه رمضون نیست که..سال رمضونه! چه خبره امسال اینقدر روزها طولانیه.هر چند چند ساله که ما بی سحری روزه میگیریم.. سحری خوردن حالمو دگرگون میکنه.. منم از خدا خواسته دیگه مجبور نیستم سحرا بیدار شم..راحت میخوابیم تا لنگ ظهر البته اگه انجمن نباشم... و اگر معذور نباشم, چون بخاطر مشکلات این اواخر نمیخوام مانع روال طبیعی بشم(چقدر پررو شدما)

خدایا ! ..........میگما...... هیچی, فقط نذار خفه بشم.

من میتونم

دلت جوون باشه بهتره تا صورتت....تکبیر(به تکبیر گفتنای من باید عادت کرد)

وجدانا اگه کسی بهتون گفت وای چقدر خوب موندی زیاد جوگیر نشین! مث من زیاد ذوق نکنین... الان دیگه میگم خدایا شِکر خوردم, اندرونم جوون باشه قیافمو مث شونصد ساله ها کن

ریا نشه هروقت میگفتم حدود40 سالمه ملت انگشتکی به درو دیوار و میز و صندلی میکوبیدن که عه؟؟؟ چه خوب موندی ماشالا!! مام دور از جونتون مث چی خرکیف میشدیم! تااااااااااااااااااا این اواخر که دیدم ای دل غافل از اندرون دارم به فنا میرم!

صدالبته که مشکلات اخیر بدجور موثر بود ولی خودمم فکر نمیکردم ایییییینقدر اثر داشته باشه که یهو جواب آزمایشام بگن دارم دچار یه سری جریانات زودهنگام میشم!

عاغا خواهشا (آقا) اینجارو نخونه میخوام حرفای خاله زنکی بزنم.

از وقتی که در سن14 سالگی به جرگه دختران بالغ پیوستم اینقدر این دوره اذیت میشدم که ماهی 1دفعه میگفتم خوش بحال اونایی که راحتن! دیگه تموم شده براشون...تا این اواخر که دیدم دچار ی سری نوسانات شدم و بعدش آزمایش و بعدم دیدم ای وای جواب آزمایش میگه دارم توی این سن ....

خانم دکتره بدتر از خودم نگران بود!! آمپول برام نوشت و داریم سعی میکنیم به کمک دار و دوا همچنان کمافی السابق نرمال باشم.

از وقتی جواب آزمایشو دیدم شوکه شدم....نمیدونم چطور میشه توصیفش کرد!مث اینکه وارد مقطع دیگه ای از زندگی شده باشم... انگار بزرگتر که نه ولی پیرتر شدم.. تصور کنین چنین اتفاقی براتون بیفته بعد فردای همون روز یه خانم ازتون بپرسه شما ازدواج کردین؟!!!!! دلتون میخواد صاف برین تو دیفال!

بنظرم جا داره مراتب شکر و سپاس خودمو از خدای مهربون بجا بیارم.. ولی خب خدایا بجان خودم الان راضی بودم برعکسش باشه...قیافه بره تو مایه های خانم پیره توی کشتی تایتانیک بودااا ولی دلم جوونه جوون باشه

در مورد اون اتفاق زودهنگام دکتر گفت علتش میتونه ارثی باشه(که نیست..مامانم هنوز از اون نظر جوونه!)یا میتونه بخاطر کم تحرکی باشه(که عمرا)یا اصلا میتونه ناشی از استرس باشه..که برای این یکی جوابی ندارم, چون حسابی باش دوستم!

سال گذشته استرس, دهنمو سرویس کرد...بیمارستان عاشق رویت روی مبارکم شده بود و دم به ساعت در دامانش نقش آفرینی میکردم!

عمل ته تغاری...عمل همسری..عمل مامان..

همچنانم مشغول انجام وظیفه ام! بعد از عمل ناموفق ته تغاری, دکترش تشخیص داد برای انجام اقدامات بعدی 9 ماه باید از عمل بگذره ,  و الان وقتشه.

هفته پیش بود که به بهونه فقط معاینه! بردییمش مطب. از شما چه پنهون بمحض اینکه پامو میذارم مطب این جراح, دیگه دست به دیوار راه میرم...وارد سالن که میشم گلوم بسته میشه..دیگه وقتی روبروی منشی میرسم بجای زبونم چشام با زبون بارشی حرف میزنه!

چند دیقه همینجور گذشت و من نمیتونستم حرف بزنم تا بالاخره همسر بعد از اینکه ماشینو پارک کرده بود رسید.ولی منشی نوبت نداد! باید نوبت قبلی میگرفتیم که نگرفته بودیم.میگفت برای شهریور نوبت داره! ولی نمیدونم چرا بعد از چند دیقه که دید چقدر راحت چشام میباره روی یه برگه نوشت:19/3 چهارشنبه

دقیقا وقتی تونستم زبون باز کنم که توی ماشین نشستیم برگردیم خونه.

این وسط همسری چندروز پیش دلش خواست ی چکاب بده.. که متوجه شدیم آنزیمای کبدش بالاس! ایشونم فردا سونو داره.. ...

 خدایا من الان هیچی نگم سنگینتره

از الان دارم با خودم کار میکنم...دارم به خودم آموزش میدم... دارم به خودم تلقین میکنم که من میتونم..من صبورم.. من از پس همه چیز برمیام.امیدوارم مسافرت اخیر شارژم کرده باشه..امیدوارم ایندفه همه چی خوب پیش بره...خودمو روحیه میدم...تازه بعدشم قراره خدا کمک کنه ته تغاری که خوب شد باز بریم سفر(از برنامه های من درآوردی!)

باید بنویسم اینارو ..وگرنه دق میکنم

 

خواستگار و خواهر

ننوشتن کار خوبی نیست... تکبیر

الان دلم میخواد از سفر بنویسم وکلی چیزای دیگه..... ولی یه موضوع ننوشته دیگه روی زمین مونده! موضوع خواستگاری آقای کاندید نمایندگی از خواهرم که بهش اشاره کرده بودم و بعضی دوستان وفادار یادشون مونده.

از روزی که خواهرم جریان رو برام تعریف کرد نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم! با خودم میگفتم چطور کسی توی بحبوحه تبلیغات و اوج شلوغی فیلش یاد هندوستان کرده؟! حتی یه شب که رفتیم خونه مامان اینا با خواهر, جدی صحبت کردم و گفتم یه موقع باهاش صمیمی نشیا.. اصلا بهش رو نده..صبر کن تا بعد از انتخابات..خودتو محکم نشون بده... ولی خواهرم برگشت جوابی داد که تا حالا چنین برخوردی ازش ندیده بودم! گفت خانومی! زمان شما با الان فرق کرده..الان اگه دختر نجیب باشه نمیگن دختر خوبیه.. این روزا باید زبون داشته باشی تا به چشم بیای!!... باورم نمیشد این حرفارو دختری میزنه که حتی گاهی عاقلتر و سنگینتر از من برخورد میکنه. ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم.حتی یواشکی با مامان صحبت کردم که مراقبش باشه!

فرداش خواهر پیام فرستاد که فلانی(آقای کاندید) شمارتو میخواد!!بهش بدم؟؟

دلم ریخت! گفتم در مورد حرفامون چیزی بهش گفتی؟ قسم خورد که نه, فقط در مورد خانواده پرسید منم درمورد همه یه توضیحی دادم.شمارو هم گفتم تدریس میکنی اونم پرسید کدوم دانشگاه؟منم بهش گفتم.بعد گفت که اتفاقا خودشم همونجا تدریس میکنه و چطور تا حالا ندیدمش! بعدم شمارتو خواسته که درمورد کاندید بودنش صحبت کنه.

گفتم خواهر یه وقت شمارمو بهش ندیا! تو که میدونی همسر حساسه. گفت نه بهش ندادم ولی آی دی تلگرامتو بهش دادم! میخواد برات آدرس لینک کانال تبلیغاتیشو بفرسته! دلم میخواس سر خودم و خودشو بکوبم به دیوار

نمیدونم چقدر گذشت که پیامشو توی تلگرامم دیدم. مودبانه سلام و احوالپرسی کرد.در مورد دانشگاه صحبت کرد. بعدم ازم خواست بهش وقت بدم در مورد کاندیداتوریش و تبلیغات صحبت کنیم! حالا این وسط خواهر هی پیغام پشت پیغام که باهاش خوب حرف بزنیا... تند جوابشو ندیا..

 جواب دادم متاسفانه فرصت زیادی برای کارای خارج از برنامم ندارم.با توجه به وضعیت تاهل و کارو رسیدگی به درس بچه هام فرصتی ندارم.بعدم خدافظی

عاغا روز اولی که کلاس داشتم وارد کلاس که شدم دیدم بچه های اون کلاس اون روز نیومدن!رفتم دفتر برنامه ریزی اطلاع دادم, گفتن شما یه کم بمونین اگه کسی نیومد میتونید تشریف ببرید.باز برگشتم سر کلاس و روی یکی از صندلیهای دانشجوها نشستم. توی این فاصله چندتایی دانشجو هم اومدن که از کلاس من نبودن و حتی منو نشناختن.با هرهر و کرکر پرسیدن اینجا کلاس فلانه؟ و رفتن

یه بار دیگه باز یه آقای جوون از اون شیشه وسط در نگاه کرد و آروم درو باز کرد..دیدم عه این همون آقای کاندیده که خواهر عکسشو نشون داده(بُرد دانشگاه شماره و مدرس هر کلاس رو نشون میده).سلام و احوالپرسی کرد و وارد کلاس شد. وانمود کردم نمیشناسمش! خودشو معرفی کرد و روی یکی از صندلیها نشست و شروع به صحبت کرد..آهان یه نفر دیگه رو هم از بیرون صدا زد که ظاهرا از حامیانش بود که حالا تنها نباشه مثلاً. صحبت همسرو پیش کشید و اینکه دورادور آشنایی داره. ولی عمده صحبتامون در مورد انتخابات و تبلیغات و رقبا بود.بهش گفتم روش تبلیغاتیش درست نیست و اگه رای نیاورد نباید شوکه بشه و در مورد رقباش و کاراشون صحبت کردیم و بالاخره بلند شد خدافظی گرفت و رفت.اصلا در مورد اینکه خواهرمو میخواد هیچی نگفت!. منم سریع از دانشکده زدم بیرون دیدم باز جلوی ورودی,سوییچ بدست ایستاده گفت اگه اشکالی نداره میرسونمتون, منم تشکر کردم, سوییچمو نشون دادم و گفتم خیلی ممنون, وسیله هست.سرمو انداختم پایین و رفتم سمت پارکینگ.ولی حس خوبی نداشتم(خانما میفهمن چی میگم)

رسیدم خونه, هنوز لباسمو عوض نکرده بودم که پیغامای خواهر شروع شد: خواهر چه خبر؟ دیدیش؟چطور بود؟....

جواب دادم خواهر این یارو اومد توی کلاس من! تعجب کرد اولش, بعد دیگه از سرو وضع ولباسش پرسید و اینکه دقیقا چی گفتیم.

متوجه شدم خواهر از اینکه این آقا پاشده اومده سرکلاسم نشسته یه جوری شد ولی میخواست وانمود کنه مهم نیست براش! منم نامردی نکردم بیشتر تحریکش کردم که خواهراین یارو بهش نمیره بار اولش باشه بخواد با یه خانم در ارتباط باشه ها....بهش میره کارکشته باشه! انگار که از این تجارب زیاد داشته.

روزهای بعدش دیگه نشنیدم خواهر درموردش صحبت کنه..تعطیلاتش تموم شد و برگشت دانشگاه.اما در عوض تا دلتون بخواد تلگرام من پر شد از پیغامای این آقا! دیگه به هر بهانه ای سوال داشت.چند واحد گرفتم...دیگه کجا تدریس میکنم...آیا میتونم کمکش کنم نفرات بیشتری بهش رای بدن؟ حتی صحبتهای خاصتر که دیگه خودمو میزدم به اون راه ینی متوجه منظورش نمیشم!

خب من که همه اینارو به خواهر نگفتم..چون میدونستم چقدر ناراحت میشه. از طرفی هم نمیتونستم اروم و بیتفاوت باشم.

ازش بدم میومد..خواهر دسته گلم ایرادی نداشت که بخواد کسی دیگه رو ترجیح بده اونم یه آدم متاهل مث من که چپ و راست به همسر و بچه هاش اشاره میکنه.اوائل برداشت من از این رفتارش این بود که فقط قصد سوءاستفاده از جایگاه کاری منو داره. اینکه بین همکارا و دانشجوها ازش حمایت کنم.. از دوستام دعوت کنم بهش رای بدن وخلاصه فقط برای هدف خودشه  این ابراز لطف و مهربانی!

چندبار از خواهر پرسیدم از فلانی چه خبر؟جواب میداد خبر خاصی نیست! دفعه بعد که برگشت خونه برام تعریف کرد که یارو بعد از چند مدت بیخبری پیداش شده و خواهرم بهش تذکر داده که اهل روابط پنهانی و دوستی نیست ,طرفم سرد برخورد کرده و بینشون شکراب شده!

عذرخواهی کرد که تو درست میگفتی..این یارو فقط میخواست وسط این همه مشغله یه نفر باشه سرگرمش کنه..باش بیرون بره..همه جوره باش راحت باشه.

منم وقتی فهمیدم حدسم درست بوده و اینجور با احساسات خواهرم بازی کرده یکی دوتا پیام اساسی حوالش دادم و حالیش کردم که این قبری که سرش گریه میکنه میت توش نیس.بساطشو جمع کنه بره جای دیگه

خلااااااصه انتخاباتم انجام شد و این آقای کاندید به هیچکدوم از محافل مجلس و خانه بخت راه پیدا نکرد... و ما بسی ذوق نمودیم!

بعد از غیبت

به همون اعتباری که دوستان قدیمی به محض دیدن هم همدیگه رو در آغوش میگیرن...منم باید الان آغوشمو باز کنم و وبلاگم و دوستانی رو که اینجا داشتم و احیانا دارم در آغوش بگیرم... سلام گرمی کنم,روی ماهتونو ببوسم و در جواب سوال کجا بودی؟ چرا خبری ازت نبود؟.. سرمو بیارم نزدیک و آروم در گوشی بگم:بودم ولی کمرنگ.. نمیشه گفت اصلا فرصت نبود که دروغ چرا؟؟.بود.. ولی من ضعیف بودم.برای نوشتن ضعیف بودم و چه بسا هنوزم باشم.

انگار که توی چاه عمیقی افتاده باشم که هر چی به درو دیوار چنگ بزنم نتونم خودمو نجات بدم..بعد هم سریع خسته شده باشم و نشستم کف چاه منتظر یه معجزه...منتظر یه کاروان که صدای زنگوله هاشونو از دور بشنوم منتها رمقی نداشته باشم فریاد بزنم..ولی اونا از فرط تشنگی سطلشو بندازن توی چاه و منو بکشن بالا...!

نه اینجا کنعانه..نه من یوسف.. نه برادرام با من سردشمنی دارن... فقط منتظرم. نمیدونم منتظر چی؟! انگار که عادت به انتظار دارم.. ساعتها و روزها و ماهها بگذره و نمیدونم چه اتفاق خوبی قراره بیفته..

هیچوقت قطعا روزی نخواهد آمد که بگم: بالاخره روز موعود رسید..

روزی نمیرسه که بگم دیگه دغدغه هیچی رو ندارم و به همه خواسته هام رسیدم!

 با هر برآورده شده آرزویی, امید دیگه ای توی دلم رشد میکنه..با هر شکستی امید دیگه ای توی دلم رشد میکنه..جالبه که همش منتظر وقوع امیدهامم.

و اتفاقا فکر کنم این داستان خیلی از ماهاست که همش منتظر روزهای بهتریم.

........................

قابل توجه دوستانی که از حال خودم و ته تغاری پرسیده بودن... خوبیم... خداروشکر خوبیم... ملالی نیست جز دوری شما! باری اگر احوالی از اینجانب بخواهید........... عجب نامه هایی مینوشتیما!!!اصلا نمیدونستیم ملال چیه , باری چیه!! اما الان خوب میدونیم ملال ینی چی..

الان دلم میخواد از همون نامه هایی بنویسم که از غم دوری و جور روزگار مینالیدیم, ولی گیرنده معلوم نیست! کی مخاطبم میشه؟؟

ته تغاری امسال رو گذروند.. همونطور که حدس میزدم عمل قبل صددرصد موفق نبود..البته بی تاثیر هم نبود ولی درمان کامل که ما توقع داشتیم انجام نشد.

هر چی بیشتر به آخر سال تحصیلی نزدیک میشیم فکر رفتن مجدد پیش دکتر و عمل جدید بیشتر تقویت میشه.. بخاطر اینکه یه سری مشکلاتی داره که از ترس به ما نمیگه چون میدونه به کجا ختم میشه ولی از طرفی منم نمیخوام بزرگتر بشه بعد برم سراغ درمان کلی.

و اما خودم...من مشغولم..این ترم فشار مطالعاتی زیادی تحمل کردم. تعداد دروس بیشتر بود.اونم دروسی که قبلا انجام نداده بودم

چند کیلو کم کردم, شدم 57 کیلو.منتها این کاهش وزن یه سری عوارض زنانگی هم برام داشته که تقریبا شوکه شدم.البته مطمئن نیستم مربوط به کاهش وزنم میشه یا استرسی که این مدت اخیر بهم وارد شد! اما بهر حال این روزها احساس میکنم پا به مرحله جدیدی گذاشتم... بزرگتر یا بعبارتی مسن تر شدم! نمیتونم دقیق توصیفش کنم..

بغیر از کلاسای دانشگاه توی 1 موسسه عضو شدم با ی سری فعالیتهای خیرانه.منتها بخاطر کمبود وقت فقط 1روز درهفته میرم.از کلاسهای دانشگاه فقط 2 جلسه مونده که اونام امتحانه و ایشالا تموم بشه سال تحصیلی به حق این سوی چراغ(خانومی در حال سینه کوفتن)

وسطی و بزرگه کماکان مشغول درساشون هستن.

همسری هم بعد از حدود 1سال از عملش هنوز روی زمین نمیشینه! البته درد خاصی نداره ها, ولی بنظرم میترسه بهش فشار بیاره.

وضع روحی جسمانیم اساسی قاطی پاتی شده و خیلی دوس دارم میتونستم برم سفر. آخر هفته دعوتیم عروسی اقوام همسری,اهواز. هر چند هوا الان گرمه ولی اگه میشد برم یه جور تنوع بود..مدتهاست سفر نرفتم.نه بخاطر عروسی چون من خیلیهاشونو تا حالا ندیدم و نمیشناسم, بیشتر دلم هوای طبیعت کرده...جاده و راه و کوه و درخت وبیابون و علف ورودخونه و هر جایی که خونه نباشه.....

تایید شده‌ای منتظر

قبل از هر چیز از عوامل پشت صحنه خواهشمندم آهنگ هزاردستان را در طول این پُست به سمع خوانندگان برسانند.. اگرم مقدور نیست خودتان تصور کنید!

بر دوستان عزیز واضح و مبرهن است که اینجانب اهل روزانه‌نویسی نیستم..البته نه اینکه خوشم نیاید بلکه وقتش را ندارم.از طرفی هم از آنجایی که آخرین پست اینجانب حاوی کلی غرولند و عاری از انرژیِ مثبت بود روز وشب به خود میپیچیدیم که بهانه‌ای پیدا شود بلکه یک متنی بنویسیم تا روی آن یکی را بپوشاند....

همینجور هی فکر کردیم تا اینکه دیدیم ای دل غافل! چه امری واجب‌تر از امر مهمی که در پیش روی مملکت است..... مگر میشود ایرانی بود و غافل از امر خطیری که عن‌قریب در پیش داریم؟...یا اصلاً مگر میشود در خانۀ پدری خواهر داشت و غافل ؟!!!(حالا ربطش را میگویم)

شاید بعضی از دوستان وبلاگ قبلی در جریانند که اینجانب دارای دو همشیرۀ بس عزیز میباشم.هر دو هم کوچکتر از بنده. سال گذشته خواهر آخری به عقد ازدواج یک آقا پسر همسایه درآمد که نمیدانید این دو چه جفت عاشقی شده‌اند و چه لاوها که نمیترکانند! قرار بود پایان امسال به میمنت بروند سر خانه زندگیشان که یهو تصمیم گرفتند پولی را که برای هزینه عروسی + پول پیش خانه کنار گذاشته بودند جمع کنند و یک وامی هم گرفته و خانه بخرند! علی‌هذا یحتمل عروسیشان بیفتد به تابستان سال آینده ان‌شاء‌الله..(فقط نامردا یه خرجی روی دست من گذاشتن برای هاشور!)

و اما آن وسطی که هنوز در ردای تجرد باقی مانده و بعداز چندسال دوری از درس، در حرکتی انتحاری پارسال برای ارشد اقدام نمود و یهو قبول شد! و فعلاً در دانشگاهی عالی مشغول به تحصیل است... منتها این تجرد روز به روز دارد خواهرمان را هی عوض میکند!

یعنی ملاک و معیارش برای امر خطیر و مقدس ازدواج به حد انفجار رسیده! به سختی به کسی اعتماد میکند.معیارهایش برای انتخاب فرد موردنظر در حالت مکتوب دفتر هشتادبرگی را میطلبد یحتمل!

و اما اینکه این مواضع!(جمع موضوع) چه ربطی به امر خطیر ا ن ت خ ا ب ا ت دارد؟.... عرضم به حضورتان یکی از این آقایان داوطلب، درنظر دارند همزمان با اینکه میخواهند به خانۀ ملت تشریف ببرند به خانۀ ابوی ما هم تشریف بیاورند!

 یعنی ایشان فی‌الحال در دو جا کاندید گشته‌اند... یکی همان ن م ا ی ن د گ ی ویکی هم کاندید مزدوج‌شدن با صبیۀ ما...

اینجانب هم که بعنوان خواهر بزرگتر ایشان حداقل یک مموری بیشتر از او استفاده نموده ام از هیچ کاری برای خواهرم مضایقه نمیکنم! و چه امری مهمتر از اینکه بخاطر این آقای محترم خواهرجانمان مجبورمان کرد بالاخره تسلیم فضاهای مجازی گشته و برنامۀ منحوس ت ل گ ر ام را بر گوشی خود نصب کنیم! باور کنید مدتهای مدید بود که به عالم و آدم فخر میفروختم که بنده اسیر این فضاها نگشته و نیازی به این چیزهای قِرتی‌گری ندارم........ هی وااااای... نیستید که ببینیند چطور همییییینجور یک بند گوشی‌ بدست نشسته  و کانال این کاندید خواستگار را دنبال میکنیم تا عکسهای جدید از جلساتش بگذارد وما آن عکسها را زووم نماییم و پیشاپیش رویتشان کنیم!

الته که عذرتقصیر به گردن خودش است که هنوز به شیوۀ سنتی خواستگاری نفرموده مدتهاست که دارد روی مخ خواهرجانمان کار میکند تا ابتدا ایشان را راضی کند، سپس دق‌الباب نموده و قدومش را به سنگفرش خانۀ پدری تبرک نماید!(دقت کردین چه منتی سرش گذاشتم؟!)

همۀ اینها به کنار ..طی آخرین اخبارِ رسیده، ایشان به اطلاع خواهر ما رسانده اند که در چند دانشگاه مشغول هستند واز قضا یکی از دانشگاهها، دانشگاهیست که بنده هم از ترم گذشته مشغول شده ام... بعد خواهر سادۀ ما هم نتوانسته جلوی زبانش را بگیرد یهو پاسخ داده که :عه!.... خواهرم هم همانجا درس میدهد!.. بعدش ایشان هم پاسخ داده‌اند: عه!.....پس شمارۀ‌شان را بدهید تا برای شرکت در همایش و جلسات تبلیغاتی دعوتشان کنیم..

بعد خواهرمان تازه یادش بیفتد که عجب گندی زده و پاسخ دهد که: اجازۀ این کار را ندارد...  بعد ایشان برود در پورتال دانشگاه مربوطه دنبال اسم و آدرس وشمارۀ بنده بگردد و باز از خواهر بپرسد که چرا ایمیل بنده را نمیبیند؟! بعد خواهرجان همین را از ما بپرسد.... بعد ما بگوییم که: بابا من از همین ترم قبل اونم با 1 درس با این دانشگاه شروع به همکاری کردم.. شاید اطلاعاتم دقیقاً وارد نشده...حالا این ترم 3تا درس دادن حتماً وارد میشه... اصن بگو ایمیل میخواد چیکار؟...

 از همین حالا به فکرم که هفتۀ آینده شروع کلاسهای ترم جدید است و بنده بسی مشعوفم که این دانشگاه همان دانشگاهیست که عرض کردم اتاق اساتید خانم و آقایش جداست؛برخلاف بقیۀ دانشگاهها مجبور نیستیم سیخ جلوی اساتیدِ آقا بنشینیم و مراقب باشیم پاچۀ شلوارمان صاف باشد و کفشهایمان واکسی.... خیلی راحت ولو میشویم و تا جا دارد حرفهای خاله‌زنکی میزنیم و شکوه‌های همان اساتید مجرد را میشنویم که از تجرد خویش مینالند....

با این تفاسیر، خوشبختانه بعید میدانم با خواستگار مربوطه روبرو شوم...

علت استفاده از لفظ(خوشبختانه) هم اینست که راستش ما به همشیرۀ خود اطمینان نداریم! از آن میترسیم که امروز کمی به راه آمده باشد وفرداروز که چشمانش را باز کرد یهو یک جانوری در خواب گازش گرفته باشد... ساز مخالف بزند که اَه اَه من اصن خوشم ازش نمیاد!

آهان یک چیز دیگر هم بگوییم ناکام از دنیا نرویم....علیرغم بریز و بپاش‌های زیادی که جناب خواستگار میکند با توجه به حریفان قدَری که دارد چشممان آب نمیخورد بنده خدا رای بیاورد..

فکرش را کنید ما هم خانوادگی تصمیم گرفته بودیم امسال شناسنامه خود را مزین به مُهری اضافه ننمایم!

حال امیدواریم اگر خانۀ ملت راهشان ندادند اقلاً درب خانۀ بختشان گشوده شود...

دنیای پر ازفریب

نوشتن زیر هر لوایی قشنگه... فضاهای مجازی خیییلی هم دلچسب میشه اگه درست و بجا استفاده بشه.اگه بقول گفتنی ظرفیتشو داشته باشیم.. اگه بعداز ی مدت وهم و خیال برمون نداره که : واااااای ببین چقدر خواننده دارم..بعد یهو تریپ خاصی بردارم و برخوردای خاص نشون بدم! یا به خودم اجازه بدم با کوچکترین سوال نادرستی برخوردای بزرگ از خودم نشون بدم...یا خودشیفته بشم...

این ویژگی نه فقط خاص بلاگ اسکای یا بلاگفا یا هر فضای مجازیه.... اصولاً برای هر شخص و در هر مکانی ممکنه پیش بیاد.

دیروقتی نیست که بلاگفا اینقدر توی عالم هپروتی خودش موند تا مجبور شدیم دل بکَنیم و دربدر بشیم هر کدوم به یه دیاری..حالا این وسط بعضیا خونه زندگی خودشونو با خودشون برداشتن بُردن(آرشیو)، بعضیای نابلد مث منم دست خالی فقط جا عوض کردم. توی هر دوی این فضاها  با اسمای مختلف آدمای زیادی رو خوندم...خوشبختانه یا متاسفانه با هیشکی دیدار واقعی نداشتم... ولی همون آشنایی مجازی با آدمای مختلف باعث شد گاه و بیگاه حسای مختلفی رو تجربه کنم. یه بار میخندیدم..یه بار یواشکی اشک میریزم... یه بار دعا میکنم..ی بار از خدا میخوام کمک کنه...

هر کدوم در شرایط مختلف حسای مختلفی توی وجودم میریختن..با اینحال از هر کدوم یه برداشت کلی داشتم.قطعاً میدونستم نمیتونم جزئیات خودشون و زندگیشونو تصور کنم ولی بصورت کلی از هر کسی برای خودم یه تصوری تجسم میکردم.

درسته که بنابر مشغلۀ زندگی و سه تا جوجه و فعالیتای مختلف درون‌خانگی و برون‌خانگی فرصت زیادی برای نوشتن ندارم ولی هیچوقت از خوندن غافل نشدم. خوندن نوشته‌های خیلی از کسایی که حتی توی لیست دوستان وبلاگم نیستن ..یا حتی شاید برای اینکه وارد وبلاگشون بشم مجبورم برم یه وبلاگی رو باز کنم بعد از توی لیست دوستانش وبلاگ موردنظرو پیدا کنم...بهرحال مهم این نبود که از کجا پیداشون میکنم، مهم این بود که علاقمند بودم بخونمشون..

علاقه امر مهمیه... اینکه علاقه از کجا بوجود میاد واصولاً چرا بوجود میاد؟ و بنابر چه ملاکی؟

یه علت اصلیش تشابهات روحی یا زندگی یا شاید حتی جسمی با طرف مقابل باشه. جالب اینجاس که همیشه هم این تشابهات نیستن که میتونن باعث ایجاد علاقه بشن، برای خودم پیش اومده تفاوت عمده با طرز فکر یا زندگی کسی باعث شده علاقمند به خوندنش بشم... دیگه نمیدونم احتمالاًمرضی چیزی دارم؟

روزایی که فرصتی برای مرقوم کردن تموم اتفاقای خوب وبد زندگیم نیست دلم خوشه به خوندن متعلقات کتبی دیگران..که بشینم و بخونمشون... نه تنها پُستاشونو حتی قسمت نظراتشونو!!....ولی دلم میسوزه!

دلم میسوزه برای خودم و امثال خودم که چطور نوشته های یه نفر برای ما تصوری دوست‌داشتنی ساخته باشه ولی یهو بعداز مدتها یه جاهایی چیزایی ازش بخونیم که توی دلمون بگیم: واااااا!!!!

بنابر اینکه به یه سری از نوشته ها میل خاصی پیدا میکنیم طبعاً نویسندش برامون عزیز میشه...حتی شاید برای خیلیا هم مقدس بشه!

میخوام بگم اشتباهه! اشتباهه که منِ خواننده به صِرف خوندن کسی از نویسندش برای خودم یه شخصیت خارق‌العاده بسازم..اون شخصیت میتونه هر کسی باشه..حتی خودم...نمیخوام تفاوت قائل بشم ینی اون طرف هر کسی میتونه باشه... ولی نباید تبدیل به بُت بشه. مگه بت‌پرستی شاخ و دم داره؟ همین که بیخود و بیجهت از کسی برای خودمون الهه بسازیم..میخوایم لباس بخریم میریم از طرف میپرسیم مدلش چطوری باشه؟ میخوایم بریم رستوران میریم از طرف میپرسیم تو کجارو دوس داری تا منم همونو برم؟ میخوایم بریم بازار از طرف میپرسیم کجا بریم ؟ که چی؟ که تا اونجایی که میتونیم خودمون و زندگیمونو شبیه الهۀ مثلاً مقدسی کنیم که برای خودمون ساختیمش.

قصد قضاوت ندارم...درسته که هر کسی بنابر شرایط مختلف ممکنه چیزایی بنویسه تا دل مخاطبینشو بدست بیاره حالا انگیزش میتونه پرکردن خلاهای زندگیش یا سبک شدن یا هر چیز دیگه‌ای باشه... ولی دلم برای خودم میسوزه که ببینم احساساتم در مورد کسی راه رو به اشتباه رفته بوده!

رُک میگم شاید چندین و چند ماه وبلاگایی رو خوندم و مجذوب نوشته‌ها و طرز زندگی طرف میشدم..اینقدر اون نوشته‌ها لباس قشنگی داشتن که نه فقط من شاید خیلیهارو جذب خودشون میکردن...حالا اون طرف از مشکلاتش مینوشت از بحرانای زندگیش..از تصمیمای خوبی که گرفته بود و خیلی چیزای دیگه................بعد یهو قسمت نظرات یه بنده خدایی با توجه به برداشتی که از نوشته های نویسنده پیش خودش داشته فکر میکنه میتونه یه سری سوالای خصوصیتر بپرسه و میپرسه..... بعد این خانم نویسندۀ مثلاً عزیز، چنان زمین و زمانو بهم میریزه که باورت نمیشه ایشون همون نویسندۀ مظلوم و محبوب و نجیبی بودن که تا الان میشناختی! با خودت میگی احتمالاً طرف توی خصوصی اذیتش کرده یا مثلاً ایشون روز خوبی نداشته بعد میبینی فرداش باز در مورد یکی دیگه همین آش و همین کاسه!....

اینجاس که به خودت میگی: ببخشید.....چی شد؟! این نویسنده همونه؟ همونی که نوشته‌هاش سرشار از شعارای اخلاقی و وجدانیه؟... پس این چه طرز برخورده؟

حالا جالب اینکه این نویسندۀ مثلاً محترم با یه عده ای مث خودش در دنیای واقعی دوست شدن وحتی رفت وآمد دارن... وقتی سراغ نوشته‌های  بقیه دوستانش میری این جسارت و گستاخی رو اونجا هم بصورت غیرمستقیم میبینی!

بعد یکی مث من میشینه افسوس میخوره که چه وقتی از خودم هدر دادم با خوندن مطالبشون....

میخوام به همتون و حتی خودم بگم برای خودمون احترام قائل باشیم.اگر وبلاگ ندارین...یا اگر دارین و کم مینویسین یا مینویسین ولی فکر میکنین بخوبی بقیه نمیتونین بنویسین..اگه بعد از یه مدت به نوشته‌های کسی عادت کردین وتا الان با جونم و عزیزم باتون حرف میزد و حالا بخودش اجازه میده با هر لفظ وبرخوردی باتون برخورد کنه..یموقع فکر نکنین اون بالاست وشما پایین! یموقع در وجود خودتون احساس ضعف و حقارت نکنین. قطعاً صداقت شما در مقابل خوب‌نوشتن ایشون به هیچ عنوان از ارزشش کم نمیشه.

اگر اون شخص صِرف استعدادِ قلم خوب داشتن میخواد به خودش اجازه بده عقده‌های زندگیشو سر مخاطبینش خالی کنه، مخاطب باید در مقابلش جاخالی بده تا عقده‌ش برگرده بخوره توی سر خودش.

خوشبختانه با توجه به اینکه با واسطه با وبلاگای همچین افرادی آشنا شدم یا تا حالا براشون نظر نذاشتم یا انگشت شمار بوده، ولی دلم میسوزه وقتی میبینم یه خوانندۀ ساده با وجود برخوردای بدون حرمت و ادب بازم میاد براش نظر میذاره که: فلانی!!بابت اون سوال ازم ناراحت شدی؟؟؟!!!!!ببخشید من نمیدونستم نباید اینو ازت میپرسیدم!

خب عزیز من!خواهر من!همون بار اول که جوابتو با اون لحن داد شما تا ته خط برو که ایشون هرچی مینویسه شعاره، متوجه شو که حقیقت زندگی هچنین کسی صدوهشتاد درجه با چیزی که مینویسه متفاوته..حالا یه استعدادی در نوشتن داره که مینویسه تا یه عده رو دور خودش جمع کنه بهش به‌به و چه‌چه کنن که احتمالاً توی زندگی واقعیش این به‌به و چه‌چه رو نمیشنوه...

چرا اجازه میدی چنین برخوردی باهات بشه؟ به چه گناهی؟ مگه جرم کردی که مستحقش باشی؟ مگه جوهرۀ وجودی شما با ایشون چه فرقی داره؟چون توی وبلاگش خوندی که همیشه لباسای مارک میپوشه یا مثلاً غذاهای خاص و دسرای جورواجور بلده درست کنه؟ یا چون پایتخت نشینه؟... عزیز من فریب نخور....فریب اون چارتا اسم عجق وجقی که از غذاها و نوشیدنیاش مینویسه نخور...صداقتت شرف داره به هممممۀ اینا.

.....................

شرمندۀ دوستانم که بعداز مدتهام که نوشتم اینطوری نوشتم. چندباره که دارم توی وبلاگای مختلف و به اصطلاح چه بسا پرخواننده چنین مواردی رو میبینم نتونستم ساکت بمونم.

 

 

برابریم..باور کن

به میمنت و خجستگی انگار سریاله تموم شد!

 البت که معمولاً بهتر میباشد گذشته را به دست خاطره‌ها بسپاریم، دیده بر آتیه بدوزیم و صحبتی از آنچه ماضی شد ننماییم... ولی وجداناً کی فهمید منظورش یا شون! چی بود؟!

همین (نف س گ رم) رو میگم.. ینی ما که هر چی نشستم نگاه کردیم و حرفاشونو گوش دادیم ببینیم بالاخره چه نتیجۀ عرفانی، روحانی، مادی، معنوی، غیرمعنوی میشه ازش گرفت......

درعوض نتایج دیگه‌ای رو که بهش رسیدیم به این ترتیب بود که:

خانومای عزیزتر از جان! ای ملت همیشه در صحنه،ای بانوان..دوشیزگان بدانید و آگاه باشید که اصلاًم ایرادی ندارد جنس برتر!! باوجود همسری بس محترمه در منزل، تشریف مبارکشان را ببرند و همسری دیگر اختیار کنند آنهم یواشکی!..حالا اگر بانوی اول قادر به امر مهم بچه‌دار شدن هم نمیشده که دیگر اصلاً حرفش را نزن... وحی مُنزَل است که الا و بلا باید بانویی دیگر به کار آید. مدیونید اگر فکر کنید در این امر مهم هم، ذره‌ای لذت دنیوی غرض باشد!حاشا و کلا که همه‌اش فقط رسیدن به لذات روحی معنوی و اخروی است.اصلاً یک سرسوزن هم درش کیف و عشق وحال نیست! به این سوی چراغ

دستاورد دیگر اینکه تا اینجا به کنار، چه بسا اصلاً بانوی ثانویه این وسط یکهو در اثر تقدیر وسرنوشت و همان امیال روحانی، معنوی همینطور الکی باردار شده باشد! خب چه اشکالی دارد؟ بانوی اول که نمرده... میتواند درکمال آرامش و آسایش او را در دامن خویش بپروراند و تا بزرگ شدن آن طفل معصوم آخرش نفهمد چرا آن مهربان همسر خیانت! کرد...زبانم لال چه جسارتی کردم!خیانت؟؟؟ ... شما همان رسیدن به آرمانهای اخروی بدانید.

 تازه اینها هم به کنار ... باز هم بانوی اول میتواند و اصولاً باید اینقدر خوب باشد که داروندارش را بنام عناصر تازه وارد نماید و کلی به پایشان بریزد تا بلکه در بارگاه ملکوتی، جبروتی، لاهوتی و....مقبول نظر واقع شود.

آخر سر هم برای اینکه بهشت ابدی را برای خود دربست بخرد با همسر مرحوم آشتی نموده تا روح مبارک ایشان در بهشت ازلی و ابدی بابت لطف و عنایت همزمان دو بانو به وجود مبارکش، بر دیگر ارواح طیبۀ یک همسران، فخر بفروشد که: ما اینیم دیگه!

اینجانب از طرف خود و دیگر بانوان سرزمین وهم‌آیینم نهایت سپاس خود را از دست‌اندرکاران دلسوزِ این مجموعه بعمل می‌آورم که اینقدر ما را خووووب آگاهانیدند تا اگر به چنین سعادتی دست یافتیم بدانیم و بلد باشیم در چنین شرایط قشنگ و مسرت‌بخشی چگونه به وظایف! خود عمل نماییم.

اصلاً هر کی نداند و بلد نباشد و عمل ننماید خر است.