غُرنامه

اصولاً بدقولی در هر سن وسال، و برای هر کسب و پیشه‌ای روا نیست (نقطه سر خط !)

 فرقی نمیکنه یه آدم بیکار یا علاف بدقولی کنه یا یه کارمند یا یه معلم یا یه پزشک یا رییس جمهور یا هر کسی دیگه؛ مهم اینه که خوب نیس...چه معنی داره برای کار به این مهمی بدقولی بشه؟..

این همه باید و نباید بخاطر اینه که عصرِ دیروز طی تماسی از بیمارستان به اطلاعمون رسوندن بخاطر مشکلی که برای آقای پزشک پیش اومده انجام عمل همسر به روز یکشنبه موکول شده!

حالا یکی بیاد جلوی منفی‌بافیهای ذهن مغشوش منو بگیره! از دیشب دارم فکر میکنم که: الکی میگن مشکل... احتمالاً روز تعطیل بوده رفته تفریحی.. گردشی.. چیزی خیلی بهش خوش گذشته نخواسته برگرده، زنگ زده عملاشو کنسل کرده... بعله اصن اون دکتری که من با اون دَک و پزش دیدم انگار از دماغ فیل افتاده.. دکتری که نصف سال بلاد کفره و نصف دیگشم که اینجاس همش داره تفریح میکنه بایدم اینجور بی‌مسئولیت باشه...........!!!

اینا کل محتویات ذهن آشفتۀ یک عدد خانومی میباشد که همۀ برنامه‌ریزیش بهم خورده... از دیشب تا حالا هم داره غر میزنه که چرا بعضیا فکر میکنن بخاطر جایگاهی که دارن وقتشون بیشتر از بقیه ارزش داره؟... چرا به دیگران و برنامه‌ریزیشون احترام نمیذارن؟ چرا ؟...... اصلاًم به اون فرشته‌ای که روی شونۀ راستم هی با عصاش میزنه توی سرم که :بابا..... شاید بندۀ خدا واقعاً مشکلی براش پیش اومده... گوش نمیدم

از همممۀ اینا بدتر یک عدد همسری میباشد که پاهاشو کلهم اجمعین ژیلت زده، هی جلوت رژه میره، اونم با شلوارک!! حالا فکرشو کنید دوباره شنبه شب، این پروسه باید تکرار بشه

اَه....

ضمیمه: هیچوقت اجازه ندین محض خنده هم که شده همسرتون پاهاشو به صافی پای خودتون کنه و هی بیاد بگه پاهای من تمیزتره یا تو؟!!............. مگر اینکه عمل رباط زانوی پا داشته باشه.

 

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

سورۀ قدر یکی از اون سوره‌هاییه که من عاشقشم.

نمیدونم چرا، ولی نه که همش دم از خیر و برکت میزنه، وقتی میخونمش حالمو خوب میکنه.پشت در اتاق عمل ته‌تغاری هم یهو دلم خواست هییییییی بخونمش. احساس میکنم موقع خوندنش از اون لحظاتیه که توی آسمون نورافشانی میکنند یا مثلاً کلی فشفشه روشن میشه..

شبای قدر همتون مبارک...یا بهتر بگم همۀ شباتون قدر

در اینکه ماه رمضان ماه مبارکیه هیچ شکی ندارم، شایدم بخاطر همین بعد از 6 سال حاضر شدم امسال تا دکتر ته تغاری گفت عمل بشه و تاریخی مشخص کرد که توی این ماه بود تسلیم شدم. و حالا راضیم از این تسلیم..از این تصمیم..از این تشخیص..از این؟...ت بده!

 حالا همسریه که فردا برای عمل زانوی پاش بستری میشه!

مامان میگه: خدا به دادت برسه.. این چند وقت چه روزگاری پیدا کردی!

 و من میگم: شکرش

باید امشبم همون ساک وسایل بیمارستانو جمع کنم وصبح زود بچه‌ها رو برسونم خونه مامان‌اینا و با همسری بریم بیمارستان.

 همسری که دیروز برای تشکیل پرونده رفته بود بیمارستان میگه: گفتن همراه، باید مرد باشه.. بهش گفتم خب میگفتی همراهم سامسونگه، دیگه نمیدونم زنه یا مرد! لبخند میزنه و میگه:نه، یعنی تو نمیتونی شبا بمونی.معنا و مفهوم این حرف یعنی اینکه روزا باید برم پیشش.

بزرگه میگه: من میام پیشت.همسری میگه: روزا که مامانت هست فقط می‌مونه شبا..و بازم معنا و مفهوم این حرف یعنی اینکه روزا باید برم پیشش.

 توی دلم میگم خداروشکر که بیمارستان بستری همسر نزدیکه و مث ته‌تغاری نیست.. شایدم بهتر که نمیذارن شبا من بمونم.. نه اینکه بخوام تنبلی کنم، ولی اینطوری شبا میتونم بیام بچه‌ها رو ببرم خونۀ خودمون و مراقب ته‌تغاری باشم.هرچند بی‌انصافیه اگه بگم مامان و خواهرام براش کم میذارن ولی اونم بدجور عادت کرده شبا پیشم بخوابه.

شبا یا بزرگه رو که دیگه برای خودش مردی شده میفرستم پیش پدرش یا برادرمو. احتمالاً فقط دوشب بستری باشه.

از این عشق من به ماه رمضون سوءاستفاده نشه یه‌وقت! هر کی هر کاری داره زبونم بند میاد وفقط میگم: یاعلی!

فعلاً یا علی

........................................................

قلمم دیشب بعداز مدتها یه ورق روسیاهی کرد، اینجا گذاشتمش...

دوش دیدم که ملایک همه جا چرخ زنند!

درب هر خانه یکی پرچم خوش‌رنگ زنند

دستشان بود بسی خیل عظیمی بیرق

دیگران دفتر و دستک به کف و جمع زنند!

خانه‌ای قهوه‌ای و از دگری نارنجی

آبی و نیلی و قرمز، سبز یا زرد زنند

گفتم: ای خاک به گورت، چه نشستی ای دل؟!

نکند رنگ سیاهی درِ این خانه زنند؟!

جَستم از جا و دویدم، قدحی آب به دست

جهت رفع عطش بلکه یکی جرعه زنند!

نظری کرد به رویم، برگ زد دفتر را

من در اندیشه که یک بیرق شاهانه زنند...

آب بگرفت ز دستم، به غضب ریخت به خاک

گفت: امر آمده این درب فقط گِل بزنند!

.......................................

میدونم پُر از غلط غولوطه،یهوئی بود. واجب شد از همون گِل به دهن و قلم و چه بسا کیبورد لبتابمم بزنند!

از عهده شکرت که برآید؟

بهترین لحظه بعداز روزها سختی و اشک و آه  میتونه یه جمله باشه... اینکه به ته‌تغاری بگی: به خدا بگو خدایا شکرت.... و اون آروم بگه خدایا شکرت........ بعد هم بهت رو کنه و بگه: مادر! با خدا باید آروم حرف زد.

دیروز دکتر بعداز جداکردن اون وسیله از ته‌تغاری اعلام کرد تا اینجا مشکلی نیست، منتها بمدت یک ماه نباید فعالیت زیادی داشته باشه. نه دوچرخه‌سواری، نه جست و خیز، نه حتی بالا پایین رفتن از پله..چون ممکنه بخیه‌ها باز بشه و سکه به اون رو برگرده.

درسته آروم‌نگهداشتن ته تغاری کار حضرت فیله و تقریباً جزو محالات، ولی اصلِ خبر اینقدر لذت‌بخشه که ازش میخوام با زبون خودش از خدای بزرگ تشکر کنه.

نقشۀ خونۀ ما طوریه که برای بیرون رفتن از خونه حتماً باید از پله استفاده کنیم، یه چیزی تو مایه‌های دوبلکس، دوطبقه.. حالا منم و یه وروجکی که مرتب میخواد یا بره پایین یا بره حیاط.. حتی موقع راه‌رفتنِ ساده هم نمیتونه آروم راه بره! دلش میخواد همش درحال دویدن باشه.. این اواخرتا یه لحظه ازش غافل میشدم با همون وسیله که بهش وصل بود میرفت سراغ وسطی یه شیطنتی میکرد و فرار میکرد! حالا هرچی من توی سرم بزنم که نباید بدویی...

همۀ اینا باعث نمیشه من سجدۀ شکر بجا نیارم و هزاران بار نگم الهی....شکرت

حتی اگه خواهرشوهر کوچیکه زنگ بزنه با حالت طلبکارانه‌ای بگه مگه نمیریم عروسی برادرش؟!

دوستان بلاگفایی شاید یادشون باشه برادر شوهرم از همسر اولش با وجود یه بچه جدا شد و حالا در شرف ازدواج دومه.. و اتفاقاً با توجه به تعصبات این خانواده مبنی بر (فقط وصلت با فامیل)، بعد از تجربۀ ناموفق با دختر دایی، اینبار با دخترعمو.

سربسته بخوام جریان اختلاف همسری با خانواده‌شو بگم سرقدرنشناسی خانواده نسبت به زحمات همسری بعنوان پسربزرگ خانواده و انکار حق و حقوق همسریه.. همسر سالها پیش که برادرشوهر با همسرش مشکل داشت خونۀ خودمونو فروخت و برای ایشون خونه خرید. . یعنی مادرشوهر حاضر نشد خونۀ 350 متری خودشو با یه خونه کوچکتر عوض کنه و پسرشو خونه دار کنه! بلکه از همسری خواست با سه تا بچه خونمونو بفروشیم و پسر کوچکترو عروسشو که دختربرادرش بود خونه‌دار کنیم... چندوقت بعد همسرشم خیلی قشنگ و شیک با تبانی با یه نفر دیگه خونه رو پنهونی بنام خودش کرد وبعدم جدا شد! هیچی دیگه علی موند و حوضش.. البته قبلش همسری از برادرشوهر تعهدی گرفته بود مبنی براینکه ایشون حقشو از ارث گرفته، درحقیقت سهم برادرشو از هر دو خونه خرید. ما هم بعداز چندسال کرایه نشینی با سه تا بچه تونستیم خونۀ خودمونو بخریم واز آوارگی دربیایم.ولی مساله اینه که خواهرشوهرا معتقدن حالا که ما دیگه خونه داریم خونه‌ای که مادرشون نشسته فقط سهم خواهراست و همسر دیگه حقی نداره، با اینکه همسر در حقیقت حق برادرشوهرو خریده. یعنی منظورشون اینه که اون کاری که همسر در حق برادرش کرده علی‌اللهی بوده و محض رضای خدا!

صد البته که منم نه دوست دارم حق کسی رو بخورم نه کسی حقمونو بخوره.

بهرجهت درجواب خواهرشوهر کوچیکه گفتم مگه نمیدونید شرایط مارو؟ من چطور بچمو با این شرایط تنها بذارم بیام عروسی؟ اونم توی اون روستا، با اونهمه فاصله؟ مگه مامانت نگفت شرایط ته‌تغاری رو؟ هرچند مامانت‌اینا روزی هم که اومدن خونمون سوالی درمورد وضع ته‌تغاری نپرسیدن (یادتونه که گفتم خودش و خواهرشوهر بزرگه چه دادوبیدادی راه انداختن).... ولی خواهرشوهره انگار حرفای منو نمیشنید و حرفای خودشو میزد . حتی با اینکه میدونن همسری قراره زانوشو عمل کنه بازم فعلاً به تنها چیزی که فکر میکنن عروسیه. منم آخرش براشون آرزوی خوشبختی کردم و گفتم ایشالا همیشه شاد باشید.اینقدر دور و بر خودم پر از مشکله که جایی برای اضافه کردن فکر کردن به رفتارای اونارو ندارم.

راستی میگم این بلاگفای نامرد درست شده! وبلاگ منم سرجاشه...خب الان تکلیف چیه؟ .. درسته اونجا سابقۀ زیادتری دارم..درسته اونجا دوستای خوبی داشتم ولی حقیقتش اینجارو هم دوست دارم.اینجا هم دوستای ماهی پیدا کردم که دوستشون دارم.. که بهم نزدیکن(چون بلاگ اسکایی هستن) . دلم نمیخواد برگردم خو... چقدر آواره باشیم؟..

خاطرات عمل3

سلام. عبادتای همگی قبول حق.مخصوصاً دیشب که شب قدر بود و نزول ملائکه و روح . یه ویدیو چندوقت پیش دیدم که نشون میداد شب قدر یه فرشته میاد روی کعبه میشینه و بعد باز برمیگرده آسمون!! نمیدونم چقدر صحت داشت، هر کسی یه نظری داد. اتفاقاً جوجه‌های منم این ویدیو رو دیدن.. دیشب وسطی شاید بیست بار رفت کنار پنجره آسمونو نگاه کرد ببینه فرشته‌ها رو میبینه یا نه! بعدشم گفت تلسکوپ میخوام.. ولی همش میگفت ای کاش فقط فرشته‌ها نزول کنند و روح نیاد.. من میترسم!..

ته‌تغاری میتونه یه کم راه بره ولی با همون تشکیلاتی که باش همراهه. امروز باید ببریمش که اینارو ازش جدا کنند. تنها مشکلی که بوده این بود که از دیروز ترشحات خونی داشته! توی بیمارستان گفتن در صورت وجود این ترشحات حتماً به بیمارستان مراجعه کنیم ولی امروز که دیگه میبریمش مطب همونجا با دکتر درمیون میذاریم.. بازم امیدم به خداست

............................

و اما تا جایی نوشتم که به هوش اومد و بالاخره به بخش منتقل شد...بخش جراحی

این انتقال دقیقاً همزمان شد با ساعت ملاقات... مامانم، خواهر کوچیکه و همسرش(که عقدن)،داداشم، بزرگه، وسطی، ومادر دامادمون همونموقع رسیدن.. ینی هنوز ما توی راهرو بودیم و ته‌تغاری رو نرسونده بودیم اتاقش.اینم بگم هر چی همسری اینور اونور رفت بتونه اتاق تک‌تخته براش بگیره گفتن ما اصلاً اتاق تک‌تخت نداریم! اتاق تک‌تخت، اتاق ایزوله هست که اونام پره. نهایتش اتاق دوتخت داریم.

اول یه اتاقی دادن که یه بچۀ کوچک هم‌اتاقیش بود که عمل شده بود و همش گریه میکرد.یادم اومد قبل از عمل که کلینیک بودیم ته‌تغاری گله کرد چرا بچه‌ها اینقدر گریه میکنن؟اعصابم خورد میشه!

بخاطر همین برگشتم از خانمای پرستار مسئول خواهش کردم اتاقشو عوض کنن. اول قبول نمیکردن، اما دیگه اینقدر التماس کردم که دلشون به رحم اومد وقرار شد یه تخت دیگه توی یه اتاق دیگه که اون یکی مریضش همسن خود ته‌تغاری بود بهمون بدن.

توی این فاصله بقیه دور ته‌تغاری توی راهرو بودن... وقتی دوباره پیششون برگشتم دیدم مامان.. خواهر کوچیکه... بزرگه.. وسطی ..همه چشماشون قرمز شده بود.

منتظر موندیم تختو آماده کنن. منم روی یه نیمکت کنار برانکارد نشستم. یک لحظه چشمم به دامادمون افتادم دیدم رنگش زرد شده... عرق کرده! اول احساس کردم شاید گرمشه بعد دیدم سفید شد...اومد نشست روی نیمکت.. پرسیدم چی شده؟..

به خواهرم نگاه کردم..دیدم اونم متوجه این حالتش شده.. سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست.خیلی ترسیدیم.همسر و داداشم زیر بغلشو گرفتن و بردنش اورژانس. تخت ته تغاری حاضر شد و ما هم رفتیم اتاق.

یک ساعت بعدش بنده خدا حالش که یه کم بهتر شده بود باز اومد بالا .. بهش گفته بودن فشار عصبی بهت وارد شده فشارش اومده بود روی 6... کلی ازش عذرخواهی کردیم و اونم متقابلاً از ما عذرخواهی میکرد که نگرانمون کرده.

وقت ملاقات تموم شد و بزرگه و وسطی اومدن برای خدافظی.... وسطی باز زد زیر گریه... نمیخواست بره. میگفت من میخوام پیش داداشم بمونم... هرچی هم باهاش صحبت کردیم فایده نداشت. کلی قربون صدقش رفتم و گفتم اینجا اجازه نمیدن تو بمونی قربونت برم..برو فردا باز میتونی بیای..بالاخره راضی که نشد ولی بردنش.

اونا که رفتن بهونه گیریای ته تغاری شروع شد... بهونۀ داداشاشو میگرفت که میخوام برم پیششون... اونا دارن از من دور میشن!

اجازه نمیدادن همسری بمونه..فقط یه همراه میتونست بمونه اونم زن.

هر لحظه منتظر بودم اون حالت بیحسی تموم بشه و بیقراریهای ته‌تغاری شروع بشه... ولی اینطور نبود..بیقراریهاش فقط برای داداشاش بود. وقتی پرستار میومد وضعیتشو چک کنه تعجب میکرد چطور با وجود انجام چنین عملی اینقدر آرومه. وضعیت خاصی داشت...مرتب باید چک میشد.. به خودم آموزش دادن چطور با شرایط جدید کنار بیام و لحظه به لحظه مراقبش باشم و سرویسش بدم. اما این کار موقع شب سخت‌تر شد.

نباید میخوابیدم... باید چشم ازش برنمیداشتم.شب باز یاد داداشاش افتاد.همسری هم که نبود بیشتر ناراحتی میکرد.دوباره شروع کرد به اشک ریختن و حرف زدن! میگفت: من دلم میسوزه... من داداشامو خیلی دوست دارم اما براشون کاری نکردم! به حرفشون گوش نکردم.. اونا از من خیلی دورن..دیگه نمیبینمشون... همینجورم بی‌وقفه اشک میریخت.حرفاش جگرمو کباب میکرد.. مادر مریض هم‌اتاقیمون هم اشکش دراومده بود!

شب سختی بود..مخصوصاً وقتی متوجه شدم روی زخم جای عمل، تاول زده ولحظه به لحظه داره بزرگتر میشه!

منتظر بودم صبح بشه دکتر بیاد باش صحبت کنم ببینم عمل چطور بوده.. آیا تموم کارهای لازم انجام شده؟ این تاول چیه که داره هی بزرگ میشه؟و کلی سوال دیگه

صبح شد، همۀ دکترها اومدن مریضاشونو دیدن اما دکتر ته‌تغاری که اتفاقاً رییس بیمارستان هم بود نیومد!

داشتم دیوونه میشدم... تاولو که میدیدم بیشتر داغون میشدم... نتونستم خودمو کنترل کنم.شکر خدا همون لحظه همسری رسید، جریانو براش گفتم و برای اینکه ته‌تغاری اشکامو نبینه از اتاق زدم بیرون

دوباره هزااااار تا فکر بود که اومد توی سرم...سالن بخش شلوغ بود ... دستامو جلوی صورتم گرفتم و گریه میکردم...یه مادربزرگی بود اومد نزدیکم گفت شما همون هستین که دیروزم در اتاق عمل همش گریه میکردین؟ یه خرده برای ته‌تغاری دعا کرد و دلداریم داد... بعد پرستاره پرسید چی شده؟ جریانو با گریه براش گفتم.. یهو دیدم چند تا پرستارو دکتر و رییس بخش رفتن اتاق ته‌تغاری... معاینه‌ش کردن. دکتر دستور داد اول یه شربت خوا‌ب‌آور بهش بدن بعد پانسمان رو باز کنن چون ممکنه این تاول بخاطر فشار پانسمان باشه..بعدم مراقبت شدید بشه چون روی عمل چیز دیگه ای نباید گذاشته بشه تا فرداش که دکتر خودش بیاد! (خود دکتر برای یه جلسه رفته بود خارج از شهر)

اومدن داروی خواب‌آور بهش دادن، برای اینکه موقع بازکردن پانسمان زیاد بیقراری نکنه! چندنفر اومدن که بتونن کنترلش کنن ولی ته‌تغاری اصلاً بیقراری نکرد..بچم یه ذره هم تکون نخورد..مشخص بود داره دردو تحمل میکنه... بعدازچندساعت تاول شروع به کوچک شدن کرد و یه کم حالم بهتر شد.

 بعدازظهر همون روز مامان و برادرم و پدرم و بزرگه باز با کلی اسباب‌بازی اومدن ملاقات..هرروز ملاقات بود ولی فقط 1 ساعت..دیدم وسطی همراهشون نیست! سراغشو گرفتم مامان گفت دم در اجازۀ ورود بهش ندادن و خواهرم پیشش مونده پایین. میدونستم الان چه حالی داره سریع رفتم پایین و دیدم بعله... چشمای درشتش کلی قرمز شده.چشمش که به من افتاد باز اشکش دراومد. بغلش کردم کلی بوسیدمش...هر چی به مامور حراست التماس کردم بذاره ببریمش بالا تازه دیروز بهش اجازه داده بودن که، اجازه نداد..گفتم اون برادرش که مریضه همش بهونۀ اینو میگیره گفت فعلاً بازرسی داریم نمیشه الان بره، نزدیکای 4 که شد ببریدش.همسری هم اومد پایین و به من گفت برگردم بالا.من رفتم و یه کم بعد از من همسری و وسطی اومدن بالا...

موقع خداحافظی باز همون آش بود و همون کاسه... ایندفه وسطی بیشتر ناآرومی میکرد و نمیخواست بره... وقتی اونو راضی کردیم و رفت ته‌تغاری شروع کرد! باز میگفت من وسطی رو نبوسیدم. بهم گفت عکساشونو از گوشیت نشونم بده..گالری رو باز کردم و عکسارو نشونش دادم..نه فقط آروم نشد تازه گریه‌هاش بیشترم شد.بعداز رفتن همسری هم باز همون وضع بود.

توی این مدت مرتب تب داشت.باید مراقب بودم تبش بالا نره.اولش شیاف استفاده کردم براش ولی دیدم اذیت میشه سعی کردم با بدن‌شویه نذارم تبش بره بالا.

اون شب با هزار مکافات گذشت.مکافات بخاطر این بود که ته‌تغاری توی خواب زیاد غلط میزنه.. بخاطر دستگاهی که بهش بود نباید اجازه میدادم تکون بخوره.. یعنی کلاً نباید میخوابیدم...نخوابیدنم مهم نبود مهم این بود که حرکاتش توی خواب ناگهانی بود و یهو غافلگیر میشدم.

صبح روز بعد بالاخره دکترش اومد..با یه دکتر دیگه که ظاهراً شاگردش بود.اومد بالای سر ته‌تغاری..مسئول بخش هم که یه خانم بود همراهشون بود.دکتر با ته‌تغاری دست داد و پرسید: چطوری؟ مسئول بخش گفت: آقای دکتر، این همون مریضمونه که بسیار پسر خوب و آرومیه.دکتر برای اون یکی دکتره توضیح میداد که این مورد یکی از  مواردی بوده که قبلاً عمل شده بوده و برای همین کارمون سخت بود. ما سه لایه رو باز کردیم و......

توضیحاتش که تموم شد پرسیدم آقای دکتر حالا از کارتون راضی هستین؟ جواب داد تا الان خوبه، منتها بازم میگم امکانش هست که عمل کاملاً نتیجۀ مثبت نده و نیاز به عملهای دیگه باشه! پناه بر خدا........

گفتم آقای دکتر تا کی باید بمونیم؟ گفت: میشه تا وقتی که این دستگاه باهاشه بمونید اگر هم میتونید مراقب باشید، میشه زودتر برید.بعد از خود ته‌تغاری پرسید میخوای بمونی یا بری؟ ته‌تغاری گفت میرم خونه.دکتر گفت باشه... دکترِ همراه گفت آقای دکتر بنظرتون یه شب دیگه نمیخواد بمونه مطمان بشیم بعد بره؟دکتر گفت اگه میتونن توی خونه مراقبت زیاد داشته باشن میتونه بره

خب این جوابها برای من کافی نبود..دلم میخواست دکتر بمونه و کلی برام توضیح بده ولی نموند..اجازۀ ترخیص صادر شد.با همسری تماس گرفتم بیاد برای کارای ترخیص که این کارا تا ظهر طول کشید.با برانکارد ته‌تغاری رو تا پای ماشین اوردیم و سوارش کردیم ... بالاخره از بیمارستان زدیم بیرون و بعد از چند روز هوای آزاد خوردیم.

رسیدیم خونه ولی هوا خیلی گرم بود... ماشینو توی حیاط بردیم و توی این فاصله تا همسر اومد ته‌تغاری رو بغل کنه و از پله‌ها ببره بالا هردوشون خیس از عرق شدند.. همسری از خستگی..ته‌تغاری هم خب بهش فشار اومده بود..بعد هم این عرقها به زخمش نفوذ کرد و شروع کرد به گریه کردن..حتی یه لحظه دستشو برد طرف شیلنگهایی که به محل عمل وصل بود که من دیگه جوش اوردم و داد زدم: نکن.. اگه دست بهشون بزنی دستاتو میشکنم!

میدونم کلی فحشه که الان بارم میشه ولی اون لحظه تقریباً هممون داشتیم گریه میکردیم... ته‌تغاری یه بند گریه میکرد و میگفت سوختم.. همسری هم میگفت چه غلطی کردیم اوردیمش منم که .... بمب استرس بودم.وسطی هم خونه مامانم اینا بود.

از شانسم همون روز بعدازچندروز تاخیر مریض شدم  و روزه‌م باطل شد.. همسری هم حالش بهم خورد و اونم روزه‌ش باطل شد

دیگه سریع کولرو روشن کردم و بهش مسکن دادم، تا بعد از کلی اشک‌ریختن آروم شد.

تا الان که دقیقاً 10 روز از عملش میگذره ما شبا توی هال میخوابیم که کنار ته‌تغاری جامون بشه.. دوشب اول همسری تلوزیونو روشن میکرد که بتونه بیدار بمونه، منم تونستم بعداز چند شب استراحت کنم.مامان اینا چندروز اول توی خونه غذار درست میکردن برامون میفرستادن که کاملاً حواسمون به ته تغاری باشه.

 و اما خانوادۀ همسر..بالاخره بعدازچند روز اومدن اما چه اومدنی! خواهرشوهر بزرگه با همسر دعواشون شد و بالای سر بچم کلی عربده کشید. منم تمام بدنم میلرزید و گریه میکردم....

 

 

 

خاطرات عمل2

سلام به بهترین دوستان که قطعاً همتون بهترینید.

قبل از اینکه قسمت دوم خاطرات عمل رو بنویسم یه عذرخواهی به همتون بدهکارم.یه عذرخواهی که کمه هزار بار از همتون معذرت میخوام که نمیتونم بیام وبلاگتون نظر بذارم، دروغ چرا گاهی حتی اگه ته‌تغاری خواب باشه میام مث باد یه سر میزنم اما خدا شاهده فرصتی برای نظرگذاشتن ندارم، ایشالا شرایط مساعد بشه بیام یه دل سیر همتونو بخونم ونظر بذارم.

اینا رو هم مثلاً صبح زود که خوابه مینویسم بعد توی یه فرصت دیگه میام توی وبلاگم کپی میکنم.قطعاً این روزها برامون روزهای حساسیه که هرچی مراقبتهامون بهتر باشه نتیجۀ بهتری میده.

ارغوان عزیزی که فقط تونستی از طریق پیغام به مدیر برام نظر بذاری فدای دل مهربونت بشم... خوندمت گلم،ولی نمیدونم همون ارغوان واگویه‌های امنی یا یه ارغوان ماه دیگه؟

...................

بعد از جدا شدن از ته تغاری و بیرون اومدنم، خواهر کنارم نشسته بود و بیصدا اشک می‌ریخت.. تلاشی برای آروم کردن گریه‌های بلندم نمیکرد چون میدونست بی‌فایدست.

مدتی طول کشید تا تونستم خودمو کنترل کنم و از اون هق‌هق بلند بیفتم. یه نگاه به ساعتم انداختم که 12 ظهرو نشون داد.. کیفمو از خواهر گرفتم و قرآن کوچیکمو ازش دراوردم... بازش کردم..اشکام همینطور میریخت و نمیتونستم کلمه‌هارو درست ببینم ..توی کیفم دستمال کاغذی نبود ولی خواهر یه بسته از این دستمال کیفیا بهم داد.. بالاخره به زحمت تونستم آیةالکرسی رو پیدا کنم..بعدشم یاسین... بعدشم واقعه..هرچی که توی اون پشتیبان کوچک اما بزرگِ من توی اون لحظات سخت بود خوندم... آروم ولی شدید اشک میریختم و میخوندم..همۀ سوره‌های قرآنمو که خوندم سرمو بالا گرفتم.. تقریباً تموم کسائی که اونجا نشسته بودن زیرچشمی یا حتی مستقیم نگام میکردن... برام مهم نبود. مهم حسی بود که داشتم.. همون لحظه بود که یادتون افتادم، یاد تموم دعاهایی که توی آخرین پست نوشته بودم که توی کوله‌بارم با خودم به بیمارستان میبرم... سعی کردم فضای خالی بین خودمو و دیوار و پنجره رو ببینم. توی دلم گفتم اینجا پشت این در شاید هم اونطرفِ در توی اتاقی که ته‌تغاریم دراز کشیده الان موجی از دعای کلی آدمه که بدرقه‌ش کردن..الان اون دعاها همه دارن دورش میچرخن و از فرشته‌ها میخوان که شفاعت فرشتۀ منو پیش خدا کنن... الان همۀ اونا اینجان..هر کی درحق ته‌تغاری دعا کرده،دعاش اینجاست..همین اطراف میچرخه...دوباره اشک میریخت و میریخت و میریخت..

یک ساعتی به درازای یک سال گذشت و خبری نشد..از جام بلند شدم، شروع به قدم‌زدن کردم. احتمالاً بقیۀ اونایی که نشسته بودن خیلی ملاحظۀ حالمو داشتن که همییییییییینجور جلو چشمشون رژه رفتم و صداشون درنیومد.

شروع به خوندن ذکر امن یجیب‌المضطر...با بندبند انگشتام کردم... لاحول ولاقوةالابالله... یا من‌اسمه‌دواء.... هرچی بلد بودم خوندم...اینجور وقتا دنبال ذکری میگردی که بنظرت بیشتر میتونه دل خدارو به رحم بیاره!

ساعت2شد وخبری نشد!

هر بیماری که میخواست بیدار بشه مادرشو صدا میزدن که بمحض هوشیاری مادرشو کنار خودش ببینه. کم‌کم بچه‌ها هوش میومدن و مادراشونو صدا میزدن ولی خبری از اسم ته‌تغاری نبود!

کار به جایی رسید که حتی چندتا از بچه‌هایی که بعداز ته‌تغاری عمل شده بودن هوش اومدن و به بخش منتقل شدن و ته‌تغاری هنوز بیدار نشده بود.

 یه مانیتور قسمت پذیرش گذاشته بودن که اسم هر بچه‌ای رو که پذیرش شده بود مینوشت و اینکه اون لحظه در چه مرحله‌ایه.. یه پامون اونجا بود یه پامون پشت در اتاق عمل... اسم ته‌تغاری از لیست افراد درحال عمل دراومده بود وریکاوری بود ولی بیدار نمیشد!

حتی دیدیم دکترش هم اومد بیرون و از پله‌ها رفت پایین. سریع از جام پریدم و با همسری رفتیم سراغش..دکتر نمی‌ایستاد جوابمونو بده فقط در جوابمون که عمل چطور بود سرشو تکون داد و رفت!

درِ راهروی اتاق عمل کشویی بود... شاید فاصلۀ من با این در که هی بازوبسته میشد میلیمتری بود.. ماموری که اونطرف در نشسته بود دیگه نمیدونست چی جوابمو بده از بس ازش پرسیدم ته‌تغاری بیدار نشد؟... حتی دوسه بار دلش برام سوخت خودش رفت سرزد اومد .. نمیدونست چی جوابم بده میگفت بیست دیقه دیگه... بیست دیقه دیگه میگفتم آقا چی شد؟ نیاوردنش؟... میگفت ربع ساعت دیگه!..

کم‌کم دلم شور افتاد.... فکرای بد به سرم میزد... نکنه بچم بیدار نشه... نکنه نتونه.... نکنه.....

هر چی خواهر و همسری ازم خواستن برم بشینم نرفتم..نمیتونستم برم ..دیگه قدم هم نمیزدم..همینطور صاف ایستاده بودم جلوی در.

ساعت 3 بود که همون مامور باز رفت پرسید و اومد گفت انگار میخواد بیدار بشه..هروقت که گفتن صدات میکنم بیای..فعلا همونجا بایست و اینطرف نیا...

دیگه دل توی دلم نبود.... از سایه‌های پشت شیشه دیدم یه تخت اوردن توی راهرو... در باز شد و مامور گفت بیا...

پریدم توی راهرو کفشامو عوض کردم و دویدم بالای سرش...

رنگش مث گچ شده بود... یه ماسک تنفس کنارش بود! معلوم بود بهش اکسیژن زدن بیدار بشه..

سعی میکرد چشماشو باز کنه اما نمیتونست. آروم صداش زدم... قربون صدقش رفتم... کم‌کم تونست چشماشو نیمه‌باز نگه داره... وقتی منو دید حالت گریه گرفت... اما انگار نمیتونست گریه کنه.. بهش گفتم عزیزم همه چی تموم شد... عمل تموم شد..دیگه بیدار شدی...خوش اومدی

برای انتقال مریضا به بخش یه آقای جوون و یه خانم مسئول این کار بودن. آقاهه اومد کنار تخت و منتظر دستور انتقال بود.. ته‌تغاری چشماشو باز کرد و اون آقا رو دید. فکر کرد همون آقای دکتره... آروم و بیحال گفت: مرسی آقای دکتر

آقاهه بهش خندید، منم توی دلم تا بناگوش به تمام لطف خدایی لبخند زدم..

خاطرات عمل 1

شاید نوشتن خاطرات روزهای بدی که برامون اتفاق میفته کار موردپسندی برامون نباشه..شاید یادآوری خاطرات سخت دوباره اشکمونو دربیاره ولی.........می‌نویسم تا در یادم بماند....

از پنجشنبه بعد از دیدن خوابی که قبلاً تعریف کردم دیگه خواب به چشمام حروم شد. فرداش به هر کسی که میدونستیم زنگ زدیم شاید کسی رو بشناسه که تعبیر خواب بلد باشه ولی بی‌فایده بود.نذر کردیم ایشالا بعد از عمل موفقش یه گوسفند قربونی کنیم..اما یه چیزی ته دلم میگفت ای کاش میتونستم تا قبل از عمل هم یه قربونی بدیم.

اون شب خونۀ مادرشوهر خواهرم دعوت بودیم. به مامان زنگ زدم و تا جون داشتم غر زدم! گفتم چرا وقتی می‌دونی ما توی چه شرایطی هستیم همچین دعوتایی رو قبول میکنی؟ من با این حال و روزم ..با این شرایط روحیم بیام اونجا چی بگم؟ اگه خونۀ خودتون بود مشکلی نبود ولی خونۀ مردم برم چیکار؟ خودم که داغونم اونارو هم ناراحت میکنم... مامانم قسم و آیه که بخدا من شرایطتو بهش گفتم ولی مادر دامادمون گفته اتفاقاً توی همین شرایط باید از خونه بکشیمش بیرون... حماً حتماً باید بیاریدش.

مثل مار زخمی به خودم میپبچیدم و همییییینجور توی خونه راه میرفتم. ته‌تغاری رو حمام دادم..خودمم یه دوش گرفتم.صبر کردم تا اذانو گفتن وبعدش راه افتادیم.مامان اینا زودتر از ما رفته بودن.

مادرشوهرخواهرم بنده خدا کلی تدارک دیده بود.این خانم همونه که قبلاً تعریف کردم چند ماه پیش همسرش یهو سکته کرد و مرد!

 از وقتی ما رسیدیم من دیگه چشمم به ته‌تغاری نیفتاد! ینی شوهرخواهرم بنده خدا از اول تا آخر مهمونی تموم وقتشو گذاشت برای بازی با این بچه.. با اینکه اون شب بازی والیبال بود و همه دوس داشتن بازی رو ببینن ولی بعد از افطار همه رفتیم توی حیاطِ سرسبزش و بزرگه و وسطی و داداشم یه تیم شدن، ته‌تغاری و دامادمون هم یه تیم.. کلی گل‌کوچیک بازی کردن. بعدم با هم رفتن دوچرخه‌سواری. آخر شب ما این بچه رو به زور ازش تحویل گرفتیم!

خدا میدونه ته‌تغاری چقدر بهش خوش گذشته بود... این شوهرخاله شد یه عموخاله‌ای! اون شب خوابمو برای مامان خودم و مادرشوهرخواهرم تعریف کردم.اونا بهم قول دادن فرداصبح قبل از انجام عمل حتماً یه مرغ یا خروس میخرن و قربونی میکنن.

رفتیم خونه مامان‌اینا که بزرگه و وسطی رو بذاریم خونشون و ما با ته‌تغاری برگردیم خونه که فرداصبح سریع بریم بیمارستان و دغدغۀ بیدارکردن بقیه رو نداشته باشیم... همین که نشستیم توی ماشین ته‌تغاری بغضش شکست.. ازش پرسیدیم چی شده؟ گفت من داداشامو نبوسیدم! منم که به زور تا اونموقع جلو گریۀ خودمو گرفته بودم دیگه اشکام همینجور میریخت.

پیادش کردیم که بره خدافظیشو بگیره... اوردمش توی حیاط خونه مامان‌اینا و بچه‌ها رو صدا زدم. وسطی که اومد ته‌تغاری دستاشو دور کمرش حلقه زدو سرشو گذاشت روی سینه‌ش و شروع به گریه کرد.... اشک همه دراومده بود.. وسطی هم نتونست طاقت بیاره.. بزرگه پیشنهاد داد که همگی برگردیم خونه و صبح ببریمشون خونه بابابزرگشون.خواهر وسطی هم گفت من میخوام باهاتون بیام بیمارستان..صبح که بچه‌ها رو اوردین منم میام..هر چی گفتم تو بهتره توی خونه پیش بچه‌ها بمونی قبول نکرد و گفت مامان و خواهرکوچیکه هستن

هیچی دیگه ما باز همگی برگشتیم خونه.. تا سحر من نتونستم حتی یه دیقه بخوابم.. سبد وسیله‌ها حاضر بود و منتظر بودیم صبح بشه

طبق معمول سحر چیزی نخوردم ... علیرغم اینکه قرار بود روزه نگیرم بخاطر کلی حکم درمورد مسافر و روزه آخرش نفهمیدم روزه بهمون واجبه یا نه! ماهم به نیت روزه چیزی نخوردیم.

یواش یواش هوا روشن شد.همون بار اول که بچه‌هارو صدازدم بیدار شدن! وسیله‌هارو توی صندوق عقب گذاشتیم ورفتیم درخونۀ مامان‌اینا...بچه‌ها پیاده شدن و خواهرم که آماده بود سوار شد.

حدود ساعت هفت بود که رسیدیم بیمارستان.. از اینجا به بعد دیگه خواهرم بنده خدا همینطور گوشی دستش بود و جواب خواهر و برادرام و مامان و عمو و زن عمو و بقیه رو میداد... من که قبل از عمل با همه اتمام حجت کردم که جواب هیچ تلفنی رو تا وقتی که خیالم کمی راحت بشه نمیدم... این وسط همممه تماس گرفتن بجز خانواده همسر! سرجریان یه موضوعی با همسر مشکل دارن و این روزها دیگه هیچ سراغی نمیگیرن..همسر هم اجازه نداد بهشون خبر بدم.

خلاصه هنوز کادر اداری برای پذیرش نیومده بودن... کلی هم اونجا معطل شدیم... اون لحظات برای هممون مخصوصاً ته‌تغاری خیلی سخت گذشت. با اینکه روحیۀ خوبی داشت ولی اونموقع دیگه باور کرد واقعاً توی بیمارستانیم.. دستاش میلرزید.. بغلش کردم شاید بخوابه ولی نخوابید..

بالاخره گذشت وکارای پذیرش انجام شد. باید میرفتیم قسمت کلینیک برای کارای آزمایش خون و سرم‌گیری. اونجا لباس مخصوص عمل دادن و خواستن ببریمش روی تخت خودش. بچم همینطور میلرزید و ما سعی میکردیم بهش روحیه بدیم. تصمیم گرفته بودم نذارم اصلاً اشکمو ببینه.بالاخره نوبت سرم‌گیری ته‌تغاری رسید... صدامون زدن توی یه اتاق دیگه و بردیمش.

دوبار بهش آمپول زدن تا تونستن رگشو پیدا کنن.. باورم نمیشد اصلاً صداش درنیاد. اینقدر این بچه مث آدم بزرگا اونم از نوع قوی رفتار میکرد که خود پرسنل لذت میبردن.

از رگ سرم نتونستن خون بگیرن و با یه سوزن دیگه از آرنجش خون گرفتن و بازم بچه‌م هیچی نگفت

بقیۀ بچه‌ها این قسمتو گذاشته بودن روی سرشون! با اینکه درودیوار پر از عکسای کارتنی و یه مقدار وسیله بازی براشون بود ولی خب بچه بودن دیگه... نمیتونستن تحمل کنن یه چیزی مث آتل به مچ دستشون بسته باشه و نتونن دستشونو تکون بدن... همین موقعها بود که مامان با خواهرم تماس گرفت و خبر داد که یه مرغ قربونی کردن و دادن به نفر مستحق... انگار ته دلم یه چکه آب ریختن روی یه گوشه از از یه آتش بزرگ

حدود ساعت11 بود که بالاخره صدامون زدن!

رفتیم طبقه‌ای که اتاق عمل بود.. فقط به من اجازه دادن همراه ته‌تغاری وارد بشم و همسر و خواهر بیرون موندن.

وارد یه اتاق شدیم که از تلوزیونش کارتن پخش میشد. کلی وسیله بازی و صندلیهای رنگی بود... چندتا بچه و مادر هم بودن که منتظر بودن بچه‌هاشونو بفرستن برای عمل

نشستیم و همونجور آروم منتظر موندیم.. اینجا اتاق انتظار بود و اینجا هم باید منتظر می‌موندیم تا صدامون بزنن یه اتاق دیگه.

نیم ساعتی هم اونجا موندیم تا بالاخره ته‌تغاری رو صدا زدن... قلبم مث قلب خرگوشی که از دست روباه فرار میکنه میزد!

ازمن خواستن یه فرم آبی رنگ بپوشم کفشامم عوض کنم و دمپایی بپوشم و ته‌تغاری رو ببرم یه اتاق دیگه. اونجا دیگه کسی نبود .. تلوزیونی هم نبود.. ته‌تغاری انگار زبونش بند اومده بود.. هیچی نمیگفت ولی ترس از چشاش میبارید. منم دستاشو گرفته بودم و میبوسیدم..اون اتاق خیلی سخت گذشت.. انتظار بدی بود... تا بالاخره یه خانم با یه سرنگ توی دستش درو باز کرد و اومد داخل!

 با مهربونی گفت که ته‌تغاری روی تخت بخوابه... ته‌تغاری خیلی ترسیده بود. آروم گذاشتمش روی تخت... صدا زد: مادر

گفتم:جان مادر... چیه عزیزم؟با یه صدای ضعیف گفت: مادر تنهام نذار................ انگار دنیا روی سرم خراب شد، صورتمو به صورتش چسبوندم که اشکامو نبینه و گفتم: من تنهات نمیذارم ولی تو هم قول بده تنهام نذاری... سرشو به علامت تایید تکون داد.

خانم مهربون به ته‌تغاری اطمینان داد نمیخواد آمپولش بزنه فقط یه موادیه که میخواد وارد شیلنگ سرمش کنه.. گفت حتی اگه میخوای خودت بیا بزن! ته‌تغاری اینقدر ترسیده بود که قدرت هیچ کاری رو نداشت و نتونشت فشارش بده. خانم مهربون گفت بذار من کمکت کنم و اون مایع رو خالی کرد.....

ته‌تغاری معصومم جلوی چشمای خودم بیحال شد ... ولی چشماش هنوز باز بود. خانم مهربون تخت رو هل داد یه قسمت دیگه و از من خواست برم بیرون و منتظر باشم. گفتم هنوز هوشه... گفت: نه خانم.. دیگه هوشیاری نداره..شما بفرمایید بیرون...

من موندم و یه اتاق خالی که داشت دور سرم میچرخید... چشمام تار شد.... با صدای بلند شروع کردم به گریه... همینجور با دستام درو دیوارو گرفتم تا خودمو برسونم بیرون... بیرون همسری و خواهری و کلی پدرومادر دیگه بودن... دیگه برام مهم نبود کسی با اون حال و روز ببیندم... کلاً از اون تیپ آدمایی هستم که هرچقدرم از ته دل گریه کنم صدام درنمیاد ولی اون روز نمیشد بیصدا بودبا صدای بلند از صمیم قلب گریه میکردم.... همسری دستمو گرفت و هدایتم کرد که بشینم روی صندلی...

فقط یه صدا توی گوشم میپیچید: مادر.. منو تنها نذار.......

یا من اسمه دوا و ذکره شفاء

بنام خداوند مهربان                  
دوستان سلام
به لطف خدای بزرگ و مقتدر و رحیم،و به لطف دعای همه شما عزیزان عمل ته تغاری انجام شد.
درمورد سنگین بودن عمل و اتفاقات بعدش که مارو فوق العاده ترسوند،سرفرصت میام مینویسم.فقط خواستم بی معرفتی نکرده باشم بیام خبر بدم.
دیروز به باتوجه به بیقراریهای زیاد ته تغاری دکترش اجازه داد به شرط مراقبت شدید،با همون تشکیلاتی که بهش وصله وتا ده روز باید همراهش باشه بیاریمش خونه.             
فردابعدازظهرباز دکتر باید ببیندش.اینکه عمل جواب بده ،بستگی به این روزها داره...                    
همسری هم مرخصیه و به نوبت مراقبشیم.دیشب بعداز چندین شب تونستم کمی استراحت کنم .الان همسری درحال استراحته،تا ته تغاری ی کم تونست بخوابه ،منم از فرصت استفاده کردم اومدم خبر بدم. قربان دلهای زلالتون

عمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوئ

                                                  به نام خودت

سلام

این چندمین نامه‌ایست که بعد از مدتها وقفه برایت مینویسم

برایت نمی‌نوشتم ولی مگر لحظه‌ای از یادم رفتی؟!

 خوبی؟ خوشی؟ چه خبر؟

میخواهم کمی یاد ایام کنیم! یاد روزی که مبهوت و هاج‌و‌واج از استخر به خانه برگشتم..مگر امکان داشت؟ همین چندروز پیش بود که مشکل زنانگیم تمام شده بود ..چرا دوباره....

پس‌فردای همان روز روی تخت مرکز سونوگرافی دراز کشیده بودم که مسئول محترم رو به من کرد و گفت: خب..... بچه که سالمه..!!! ...

و من: بچه؟؟!... کدام بچه؟! من باردار نیستم که.... من سه ماه پیش سقط داشتم!

چندروز بعد..دقیقاً یک روز جمعه، مشکلم شدیدتر شد و بستری شدم... ماماهای کشیک تشخیص دادند فرزندم درحال سقط است... آن شب غذایی به من ندادند تا برای کورتاژ فرداصبح که پزشکم می‌آمد آماده باشم..

فرداصبح پزشکم قبل از رسیدن تلفنی دستور انجام آخرین سونو را داد...

و من راهی اتاق سونو شدم؛ اینبار مسئول مربوطه گفت: خب.... بچه که سالمه..!!..قلب بچه میزنه...

و من آن روز روی همان تخت ایمان آوردم به اینکه اگر تو نخواهی آب از آب تکان نخواهد خورد...

اگرچه شرایط جسمی من آن جنین را پس میزد اما تو می‌خواستی باشد.... میفهمی؟.... تو خواستی که باشد وبماند وبشود یکی از گلهای زیبای زندگیم

امروز برای دومین بار بعد از سالها پیش که عمل پزشکی ناموفقی را گذراند باز داریم میرویم!

ما داریم به همانجایی میرویم که میدانی

ما داریم میرویم در حالیکه پاهایمان میلرزد..بغض لعنتی را هی قورت میدهیم...هی پابه‌پا میکنیم اما میرویم.

ماشاءالله روی سپیدی برای خودمان نگذاشته‌ایم که به آن قَسَمت دهم... ولی خیالت راحت که بهانۀ قسم‌دادن زیاد در چنته دارم!

مگر میشود تورا به چشمان خندان ته‌تغاری قسم دهم و بیخیالش شوی؟....

مگر میشود تورا به طینت پاک طفلی قسم دهم که هنوز به معصومیت نوزاد است و بیخیالش شوی؟ ... آن ردای سپیدی که روز ازل به تنش پوشاندی هنوز پاک و مطهر و مقدس مانده..هنوز به سنی نرسیده که لکه‌دارش کند..

مگر میشود تورا به سجادۀ پسرکی قسم دهم که هرروز درکنار سجادۀ مادرش پهن میکند و بیخیالش شوی؟ حتی میتوانم به سجادۀ عروسکی قسمت دهم که صاحبش هرروز آن را سمت چپ مادرش پهن میکند و خودش سمت راست می‌ایستد تا همه باهم بقول خودش با تو حرف بزنیم.

مگر می‌شود تورا به کوله‌باری قسم دهم که همراه میبرم و بیخیالش شوی؟! کوله‌بارم را دیده‌ای؟ میخواهی قبل از رفتن یک بار بازش کنم نگاهی بیندازی؟؟........

 بیا.................. بیا ببین... میبینی؟ این دعای خیر دهها و چه بسا صدها نفری باشد که بدرقۀ جگرگوشه‌ام شده. ... دقت کن... دعای همممممممۀ دوستانیست که منتظرند من خبر بیاورم...خبری خوب.....

من به جهنم، نمیخواهی که آنها را ناامید کنی؟!

تضمین میکنی تا بیدارش کنم؟.......

یارب تورا به تمام مقدسات سوگند می‌دهم دست تو و جان ته‌تغاریِ معصومم........................

ارادتمندت: فقط یک مادر

ما رفتیم....

 

منو با بچم امتحان نکن...من ابراهیم نیستم!

امروز نمی‌خواستم چیزی بنویسم... نه از تنبلی.. بلکه از شدت استرس

ولی دیشب خوابی دیدم که نتونستم توی خودم نگه دارم

دوستان هر کی علمی..اطلاعی از تعبیر خواب داره لطفاً برام بگه...از صبح با همسری دنبال کسی هستیم که تعبیر درستی از این خواب توی این موقعیت بهمون بده

زمان خواب: دیشب، حدود ساعت3:30... چون وقتی از خواب پریدم، یه مقدار که گذشت آلارم گوشیم که روی 4 تنظیم شده بود بیدارباش زد

خوابم این بود:

همهمه بود... من بودم و همسری و ته‌تغاری. میرفتیم ولی نمیدونم کجا!

هر چی جلوتر میرفتیم شلوغتر و من فاصله‌م با همسری که مشغول جروبحث با شوهرخواهرش بود بیشتر میشد.

گویا رسیدیم به جایی که انگار مراسمی بود..نمیدونم تعزیه بود یا عزاداری یا هیات....نمیدونم چه خبر بود

ته‌تغاری با من بود... بمحض اینکه به اون نقطه رسیدیم توی دلم گفتم : اینجا همونجاس که بهم گفتن باید ته‌تغاری رو قربونی کنی!

ته‌تغاری بلوز وشلوارکشو  پوشیده بود و تروتمیز با موهای مرتب شده دنبالم میومد و لبخند میزد.... بهش نگاه کردم وبدون اینکه حرفی بزنم توی دلم همون قربانی کردنو بخاطر اوردم

یک آن متوجه شدم ته‌تغاری جلوم زانو زده...منتها روش به من نبود.روش به همون جمعیت بود و پشتش به من بود

بدون اینکه نگاش کنم انگشتمو آروم کنار گلوش گذاشتم ولی هیچ وسیلۀ برنده‌ای توی دستم نبود.....

یک لحظه نگاش کردم دیدم روی همونجا که انگشت گذاشته بودم یه خط قرمزه... ته‌تغاری همچنان آروم بود... ولی داشت کم‌کم بیحال میشد! با خودم گفتم : خب من که دلم نمیاد کامل گردنشو ببرم همینجوری آروم‌آروم خونش میره و قربونی انجام میشه! ولی علناً خونی نمیدیدم

وقتی ته‌تغاری بیشتر بیحال شد وصورتش سفید شد.... تازه بخودم اومدم. یادم اومد این بچمه که داره از دستم میره!

شروع به بیتابی کردم......... گوشیمو گرفته بودم و سعی میکردم زنگ بزنم به کسی و ازش بپرسم میشه بجای ته‌تغاری مثلاً سر یه گوسفندرو ببرم؟! ...... ولی هیچ کاری نمیتونستم کنم و ته‌تغاری بیحالتر میشد

چشمای ته‌تغاری بسته شده بود و سرش لحظه به لحظه بیشتر شل میشد و روی گردنش میفتاد

 سراسیمه اینطرف و اونطرف میدوویدم دنبال همسری بودم و صداش میکردم؛ اما اونم صدامو نمیشنید و مشغول بحث بود!

زمین و زمانو به هم دوخته بودم و ضجه میزدم.......... ولی کسی کاری نمیکرد.اینقدر شلوغ بود که کسی حواسش به ما نبود..

بدنم سست شده بود..... نمیتونستم کاری کنم...... هیچ کاری از دستم برنمیومد ............وحشتناک بود.....

و از خواب پریدم........... همسری خواب‌سبکه ، متوجه شدو بیدارشد.

از جام پا شدم و همینجور قدم میزدم و بیصدا اشک میریختم...

دوستای نازنینی که منو میخونید، به خداوندی خدا قسم میخورم قصد جلب توجه ندارم...دلیلی نداره داشته باشم اونم چنین روزهایی که سعی میکنم اعمال و گفتارم خالص‌تر از هر وقت دیگه‌ای باشه...

از دیشب دیگه بیقراریم به حد نهایی رسیده... توروخدا اگر کسی رو میشناسید که تعبیر خواب میدونه بپرسید تعبیرش چیه

همسری وقتی بیتابیمو دید گفت میخوای اصلاً عملشو کنسل کنیم فعلاً؟ ولی من به دلم افتاده بود که شاید منظور این بوده که براش قربونی کنیم... نه من ابراهیمم و نه ته‌تغاری اسماعیل... ولی شاید..شاید خدا بخاطر معصومیت پسرم این خوابو نشونه کرده. منتها نمیدونیم اگر تعبیرش این میشه آیا این قربونی باید قبل از عمل انجام بشه یا بعداز عمل؟

.. منم همون موقع افطار که الله اکبر اذانو گفتن از خدا میخوام برای همتون به خیر و خوبی جبران کنه محبتتاتونو

نگارشی کهن‌وار

ملت با گوشی‌های جورواجور خود در هر حالتی از نشسته بگیر تا خوابیده و نیم‌خیز وجهیده در فضا؛ با آرایش‌های شرقی و غربی و عربی و چه بسا یمنی؛ عکسهای یهوئی میگیرند... آنوقت بندۀ حقیر روز گذشته یهوئی تصمیمی اتخاذ میکنم دال بر آش یهوئی!

نمیدانم آش است یا سوپ ، ولی درنوع خود معجونی می‌شود که تا بحال مخالف میل کسی نبوده است که هیچ.... بسیار هم محبوب قلوب و ابصار واقع شده.

صدالبته که این آش، نذری پیش‌درآمد بود در راستای اتفاق مهم روز ششم!..

دوستان دلواپسی! که نگران روابط فیمابین بنده و زوج مکرم به تبع اتفاقات و شرح ماوقع در پست پیشین شدند، در جریان باشند که از آنجا که گفته اند زن وشوهر دعوا کنند..... آگاه باشند که اتفاقاً باید باور کنند!..

 اما از آنجا که بنده و جناب همسر تا اندازه‌ای راه مشترک را پیموده‌ایم چاره‌ای نداریم جز اینکه بعداز اینکه هردو مخ یکدیگر را شستشویی اساسی دادیم کوتاه آمده و به روال سابق برگردیم.. جز او چه کسی شبها حال مادری را تماشاگر است که آنقدر اشک می‌ریزد تا به هق‌هق بیفتد و دست بردهان خود میگذارد مبادا جگرگوشه هایش بشنوند.. جز او چه کسی میتواند آرام بگوید: بسسسه...توکل کن

 تنها سه روز دیگر به روزهایی مانده که باید اساسی‌تر تکیه‌گاه هم باشیم.

ضمیمه1: این پست از جانب یک مادر خسته و پریشان نوشته شده که امروز از مباحثه‌ای فجیع با معاون بیرحم مدرسه‌ای که میگفت مرغ فقط یک پا دارد و نمیدانست درمقابلش مادری دل‌نگرانِ روزهای آتی ایستاده که اگر جناب مدیر، ایشان را به اتاق خود فرانخوانده بود خرخره‌اش را میجوید...برگشته.

ضمیمه2:میگویم حالم خوب است ولی باورش با دلتان.

ضمیمه3: دل به یاد ایام سپردیم و قلم اینگونه راندیم شاید که با این سبک نگارش کمی آرام شویم ...شاید.

 

 

رژه میرویم!

شاید یکی از دلایلی که میشه از کاری نتیجۀ بهتری گرفت اینه که مقدماتش فراهم باشه..تا جایی که میشه آمادگی لازم انجام بشه.

این روزا همش به این فکر میکنم چطور میتونم آمادۀ 6تیر باشم؟

از مقدماتی که انجام دادم یکیش این بوده که موهامو کوتاه کردم! موهایی که برای عید رنگ و هایلایت زده بودم، حالا تا گردن کوتاه شده. بنظرم روزهای آینده روزهای پرکاری خواهد بود که فرصت رسیدگی به موهای بلندو نخواهم داشت.

دیگه اینکه یه عروسک خرسی برای ته‌تغاری خریدیم! احتمالاً دوستای قدیمی در جریان هستن که ته‌تغاری عاشق حیوونای عروسکیه.جوری که اسم براشون میذاره و شبها با اونا میخوابه. یه موش عروسکی به اسم(شادی) داره که وسطی چندسال پیش بهش داده.. چندساله که این عروسک توی دستای ته‌تغاری دیگه پوست گذاشته!

حالا جریان خریدن این خرس به این صورت شد که چندشب پیش (شادی) توی حیاط خلوت افتاد و خیس شد... ینی اون شب ما شام غریبانی داشتیما! بقدری این بچه اشک ریخت که اشک بقیه رو هم دراورد..چه حرفایی که نمیزد!

 میگفت: حالا من بدون شادی چطوری بخوابم؟حالا شادی بدون من چطوری بخوابه؟! بهش گفتم: مادر اشکالی نداره؛ امشب کثیفه قول میدم فردا بشورمش و فرداشب باز پیشت باشه. گفت:نه مادر! آخه تو که نمیدونی! این (شادی) یک سالش بود که وسطی به من دادش.من بزرگش کردم! بدون من که نمیتونه بخوابه..اون حالا تنهااااااس... میون حرفاشم همینطور گولی گولی اشک میریخت! دیگه چشماش کلی قرمز شده بود و پف کرده بود.

هرچی وسطی و بزرگه بقیه عروسکارو اوردن بلکه به یکی از اونا راضی بشه نشد که نشد.

آخرش بهش قول دادم اگه گریه نکنه و آروم بگیره فرداش براش یه عروسک دیگه میخرم که وقتی شادی کثیفه اونو بغل کنه.اونم به این شرط که عروسکی که میخرم مث شادی نرم باشه و استخون نداشته باشه قبول کرد.

از طرفی هم دیدم شادی دیگه زِوارش دررفته بهتره یه عروسک دیگه بگیرم که اگه خواستیم بیمارستان ببریم بتونیم .نهایتاً یه خرس نرم و بدون استخون! خریدیم که همون روز اسمشو گذاشت (نشاط) بقول خودش برادر شادیه. نشون به این نشون که از همون روز دیگه سراغی از شادی نگرفته و با همون نشاط روزگار میگذرونه.

درنظرمه پنجشنبه شب یه مقدار آب‌هویج بگیرم با خودم ببرم بیمارستان..ولی نمیدونم چندساعت بعداز عمل اجازه میدن چیزی بخوره.از ساعت 3 شب قبلش که نباید چیزی خورده باشه.

یادم بمونه یه مقدارم نون خشک کنجدی شیرین بگیرم با یه مقدار خوراکی..اون سه روز توی بیمارستان نمیتونم روزه بگیرم! نه بخاطر شرایط ..بخاطر مسیرش که اگه با 110تا سرعتم بریم اون بیمارستان که مخصوص اطفاله حدود یک ساعتی راهشه و نمیشه روزه گرفت خب.

برای خودمم باید لباس ببرم محض احتیاط.

..................

این روزا بعضی کارای همسر روی اعصابمه، شایدم من روی اعصاب اونم!

مثلاً یکیش اینکه من به مناسبت شغلم مجبورم هرازگاهی برم توی سایت و صفحه‌مو چک کنم، منتها بخاطر اینکه میدونم همسری از این کار خوشش نمیاد! هروقت که خونه نیست یا خوابه این کارو انجام میدم.

دیروز صبح، هنوز خواب بود و من دیگه خوابم نمیومد...از اتاق بیرون زدم و رفتم نشستم پای لب‌تاب. یه سر به اینجا زدم بعدم رفتم سایت گلستان ببینم نمرات پایان‌ترم بچه‌ها وارد شده یا نه... سریع بیدار شد و اومد نشست روی مبل کنارم،بعدم رفت تلوزیون رو روشن کرد و نشست پای دیدن تکرار سریالهای ماه..وا..ره‌ایش... ولی تا آخر روز باهام سرسنگین بود!

بعدازظهر سعی کردم خودم باهاش صحبت کنم ..ازش پرسیدم دیشب خوب خوابیدی؟

 جواب داد: بد نبود...

گفتم:ولی من خیلی اذیت شدم از دل‌درد، انگار دیشب افطار زیاد خوردم.

سریع جواب داد: آره ...صبح که اومده بودی نشسته بودی پای سیستم!(با یه حالتی)

 دیگه متوجه شدم علت سرسنگینیش چیه... خیلی ناراحت شدم. گفتم : منظور؟ خب من بایدهرازگاهی برم توی سایت وضعیت خودم و دانشجوهامو چک کنم.. ممکنه دانشجویی نسبت به نمره‌ش اعتراضی زده باشه... این لب‌تاب مگه چیه که اینقدر بهش حساسی؟ آخرشم ازکوره دررفتم گفتم: بالاخره یه روز این لب‌تابو گوشی وهرچی که بدونم بهش حساسی از پنجره پرت میکنم بیرون! زشته... من سه تا بچه دارم...نصف موهای سرت سفید شده..چرا نمیخوای دست از این رفتارت برداری؟ یه کم دلتو صاف کن تا خدا نگاه به طفل معصوممون بندازه که چندروز دیگه میخواد بره اتاق عمل............. دیگه یادم نمیاد چی گفتم.. همینا بود فقط. اونم هیچی نگفت و زد بیرون..

نمیدونم دیگه چه کنم... میدونم مَرده، توی جامعه اینقدر خبرای بد از مردم میشنوه که نسبت به خیلی چیزا حساس میشه؛ ولی چرا فقط یه روی سکه رو میبینه؟ نمیشه که بخاطر معایب یه وسیله از مزایای همون وسیله خودمونو محروم کنیم.. اونم اشخاصی مث امثال من که باید مرتب باهاش کار کنند...از دانشگاه پیام میاد که مرتب ایمیلتونو چک کنین شاید دانشجویی اعتراض زده باشه.. خب چیکار کنم؟

از یه طرف دلم نمیخواد کارامو پنهونی انجام بدم ولی مجبورم. وقتی اینطور برخورد میکنه مجبورم مواقعی که خونه نیست سریع کارای اینترنتیمو انجام بدم.شاید بعضی دوستان فکر کنن حتماً زیاد با لب‌تاب یا گوشی کار میکنم ولی باور کنید بخاطر حساسیتش اون ساعتایی که خونه‌ست اصلاً دست به لب‌تاب نمیزنم... حتی پیام هم که روی گوشیم میاد گاهاً بعداز چند ساعت میبینم! از ترس اینکه فکر نکنه معتاد این وسایلم.

هیچوقت از گله وشکایت یه زن یا مرد از شریک زندگیش خوشم نمیومد ونمیاد. زن وشوهر مکمل هم هستن، بهتره تا جایی که میشه معایب همو بپوشونن.. همسری هم مرد فوق‌العاده‌ایه... دوسش دارم.... با تمام معایبش، اینقدر خوبی داره که اینارو ندید بگیرم ولی .............. ولی خدایا این روزا تحملمو بالاتر ببر... اگه دیگران تغییر نمیکنن صبر منو بیشترکن...

اگه توی این شرایط همسری میره پیش دکتر پاش و برای 18 تیر! (12 روز بعداز عمل ته‌تغاری) برای ترمیم رباط و مینیسک پاش(توی اولین پست این وبلاگ جریانشو نوشتم) نوبت عمل میزنه به من صبرو تحملی بده که نگم: حالا صبر میکردی شیشم عمل ته‌تغاری انجام بشه بعد حداقل برای یک ماه بعدش نوبت میزدی...

 بعد اونم ناراحت بشه بگه: میخوای اصلا عمل نکنم؟

بعد من بگم: من که نمیگم عمل نکن؛ میگم میذاشتی یه مدت از عمل بچه بگذره بعد تو میرفتی...

بعد اون بگه نترس، زحمتامو روی دوش تو نمیندازم، خودم کارامو میکنم..یه حمام کردنه که نمیخواد حمومم کنی..بذار گند بزنم!

 بعد من بگم: من زنتم.. هرکاری کنم وظیفمه!! ولی بنظرت اون چهل،پنجاه روزی که توی خونه بودی زحمت من فقط حمام‌کردنت بود؟!!

 بعد اون بلند بشه بره سرکار...

بعد من الان همش ناراحت باشم که چرا اینجوری شدیم؟! خدایا ینی غیرقابل تحمل شدم؟.... میشه این روزا تموم بشه و بقول یکی از دوستان خاطره‌ش برامون بمونه؟