در راستای شش تیر و عواقبش...

هفدهم همین ماه برای ته‌تغاری نوبت دکتر داشتیم.همراه همسری و دوعصای زیربغلش بردیمش مطب...

 بچم ازدوروز قبلش استرس داشت! همش میومد پیشم و ازم میخواست جای عملشو ببینم و بگم چطوره! آیا بنظر من خوبه؟ آیا دیگه احتیاج به عمل مجدد نداره؟ آیا جای بخیه‌ها کاملاً خوب شده؟ و کلی سوال دیگه....

قطعاً منم هربار مطمانش می‌کردم که همه چی خوبه... حتی از خوب هم بهتره... عالیه.. اما یه غمی توی چشماش برق میزد و با استرسی که پراز وجودش بود.. یا وجودش پر از اون بود، میرفت....

هفدهم همین ماه آقای دکتر معاینه‌ش کرد

منتظر بودم.... بدجور منتظر حرفای قشنگی بودم که خستگی این یک ماه و نیمو یهو از تنم بریزه بیرون

 دکتر گفت: عمل خوب بوده، اون مشکلاتی رو که بخاطرش عمل انجام شده برطرف شده فقط....

فقط همونطور که خودم از چندین روز قبل دیده بودم چند سانت نزدیک به محل عمل یه مشکل کوچیک پیش اومده که شاید برای خیلیها قابل دیدن نباشه.

روزی که خودم پیداش کردم به همسر نشون دادم و هردو نمیدونستیم چیه!

 دکتر گفت: کلاً دیگه مشکلی نخواهد داشت... ولی شش ماه دیگه بیاریدش باز معاینه‌ش کنم...

بعدم اضافه کرد: ممکنه..البته ممکنه برای برطرف کردن این مشکل کوچیک ده تا پونزده درصد نیاز به عمل مجدد داشته باشه که با توجه به سنگین بودن عمل قبلی باید حدود نه ماهی از اون عمل سابق بگذره...

 دلم میخواست همونجا وسط مطب مچاله بشم روی زمین و.....................

 ولی چشمای مضطربی به صورتم خیره شده بود و منتظر بود پامونو از مطب بیرون بذاریم تا هزاربار ازم بپرسه مادر... چی شد؟ حرفای دکتر ینی چی؟ راضی بود دیگه..مگه نه؟ .....

منم باز از همون لبخندای کذایی که این چندماه یاد گرفتم تحویلش بدم بگم بله عزیزم... خداروشکر همه چی خوب بود... اونم بمحض اینکه برگردیم خونه به وسطی بگه حالا دیگه برام گوسفند قربونی می‌کنن

ته‌تغاریو میگم........................

......................................................

ضمیمه:

1- من یه دنیا شرمنده دوستانم که فرصت نمیکنم بیام نظر براتون بذارم.... توروخدادرکم کنید که میدونم بیشتر از حد انتظار من درک میکنید.

2- همسری میگه دیگه نمیذارم عمل بشه، اون مشکل کوچیک نیازی به عمل نداره... حالشو میفهمم.

3- گاهی وقتا مادر بودن از آدم دروغگوی خوبی میسازه.....

ماشین زمان

ضمیمۀ مقدمه:هر آنچه از این خواب را به قوۀ حافظه مانده مینگارم تا قدرت ناسیه همین قدرش را هم از خاطرم نبرد..

تنها تصویری که بخاطرم مانده فضایی تار است... کنار خیابان ایستاده بودم... اتوبوسی آمد و گفتند سوار شو

سوار شو تا نشانت دهیم بعدها چه خواهد شد!

درست در خاطرم نیست اما گویا همسری هم همراهم بود... سوار شدم. اتوبوس حرکت کرد ولی آنچه میدیدم مانند این بود که در جایی مثل سینما نشسته باشم و مشغول تماشا باشم، یا اینکه چیزهایی به روح و جانم تلقین شود.

همین یادم است که لحظه به لحظۀ آینده را میدیدم... حتی بخاطرم هست گاهی خوشحال و گاهی غمگین میشدم، یا بغض میکردم... با دیدن هر صحنه آن را بخاطر میسپردم تا فراموشم نشود... جالب بود چون حتی در عالم خواب هم میدانستم خواب میبینم! اما آنچه را میدیدم باور داشتم.

بالاخره ویدیوی زندگیم به پایان رسید و دستور خروج دادند.... یادم است پیاده نشدم... کمی مکث کردم تا دوباره هرچیزی را که دیده بودم بخاطر آورم تا در خاطرم ماندگار شود... اما یک حالتی بر من غالب شد که به من اطمینان داد: هرچه دیدی فراموش خواهی کرد! .... و من همچنان درحال مقاومت تا دچار نسیان نگردم.... میدانستم قرار است بیدار شوم... میخواستم پیروز میدان باشم ولی.....

اکنون دو، سه روز است قوۀ حافظه‌ام را به خاک و خون کشیده‌ام! چرا که هر چه می‌اندیشم چیزی بخاطرم نمی‌آید... تنها یک تصویر مبهم! صحنه‌ای که در آن خون دیدم!

گویا تصادفی، چیزی بود... آن هم به این دلیل یادم مانده که با دیدن خون به همان منبعی که با تلقین با من سخن میگفت گفتم: اینجا خون دیدم، پس این خواب باطل است! و همان منبع پاسخ داد ما آینده را نشانت دادیم... باورش با خودت

مبهوتم....... این واژه تنها چیزیست که این چند روز واقعیت وجودیِ مرا شامل میشود... بدجور مبهوتم.

 

درحالت آماده‌باش

جلد دهم تاریخ اجتماعی ایرانو باز می کنه، عینکشو روی چشماش میذاره، ابروهاشو بالا میندازه و با یه ژست خاص ومنحصربفردی شروع میکنه به مطالعه...

منم خیلی مظلومانه یه کم این پا اون پا میکنم و وقتی مطمان شدم سرگرم مطالعه‌س آروم میام لب‌تابو باز میکنم....

 هنوز یه دیقه بیشتر نگذشته می‌بینم کتابو میبنده، عینکشو برمیداره و چندثانیه بعد شروع میکنه هاف و هوف کردن.... ینی چی؟ ینی اینکه حوصله‌ش سر رفته!....

 به جان خودم منم دارم خیلی سعی میکنم همون کوکب خانمی که گفتم باقی بمونم ولی یه موجودات نازنینی در درونم هستن که هی هُلم میدن اینطرف!... این موجودات اکتیو، اصولاً کِرم نامیده میشوند.

........................

ضمیمه1: ته‌تغاری خداروشکر به ابوی محترمش نرفته و اگه کنترلش نکنیم از درودیوار بالا میره.... و من همچنان به نفسهای گرم شماهایی که صمیمانه دعاش کردین ایمان دارم

ضمیمه2: همسری بخیه‌هاشو کشیده ولی همچنان نباید پاشو روی زمین بذاره... نباید از پله بالا و پایین بره، بمدت 9 ماه نباید روی زمین بشینه یا دراز بکشه و باید بمدت 30 جلسه ببرمش فیزیوتراپی که هر روز دارم میبرمش

ضمیمه3:‌دروغ چرا؟.. نمیتونم ادای سوپرمَنارو دربیارم و بگم اصلاً اذیت نمیشم، یا دلم نمیگیره... نخیر...صادقانه میگم: گاهی خسته میشم..گاهی نه فقط جسمی بلکه روحی میریزم به هم، گاهی جایی که تنهام، اشک میریزم، گاهی درحین تمیزکردن و جاروزدن پام به لبۀ تیزچهارچوب در میگیره و زخم عمیقی برمیداره..جوری که از شدت درد سرگیجه میگیرم میفتم...تا وقتی که بزرگه برام یه لیوان آب قند بیاره ولی..دوباره بلند میشم...

همۀ اینا هنوز نتونسته مجبورم کنه که بگم دیگه نمیتونم!...... هنوزم میتونم، با وجود تموم خستگیها هنوزم سرپام.

ضمیمه4: له‌له میزنم برای اینکه بیام وب همتون و یه دل سیر نظر بذارم ولی چه کنم که اسلام که نه.... شرایط دست و بالمو بسته. ولی میتونم قسم بخورم کماکان گاهی با گوشی میام بهتون سرمیزنم به دور تند میخونمتون و درمیرم!

دقت کردین ضمایم بیشتر از متن شد؟!

عملیات انتحاری مجازی

خودکشی مجازی

این اصطلاحیه که خودم برای دوره‌ای که دراون قرار گرفتم انتخاب کردم. اگر فرهنگ لغت مینوشتم و میخواستم این واژه رو معنی کنم میگفتم یعنی اینکه برای مدتی خودتو از هر فعالیت مجازی محروم کنی. حتی میتونم توی ذهنم تصور کنم اگر نوشتنهام به شکل یه شخصیت انسانی بود لب پنجره می‌رفت و خودشو از طبقۀ صدم شایدم هزارم پرت میکرد پایین!

دقیقاً وقتی امروز یه خانم مهربون از شرکت های‌وب تماس گرفت و بعداز سلام و احوالپرسی پرسید احیاناً مشکلی پیش اومده که اینترنتمو شارژ نمیکنم؟ تازه به خودم اومدم که ای دل غافل! چرا اینطوری شدم؟

مدتهاست که خودمو از همه چی محروم کردم.. از نوشتن...خوندن... تموم فعالیتهای این روزام منحصر شده به خوردن و خوابیدن و بیدارشدن شستن و پختن و تمیزکردن و پذیرایی کردن و ..........

این وسط اگه وقتی بمونه قطعاً ازش استفاده میکنم برای اینکه دراز به دراز بیفتم و بعدش دیگه هیچی نفهمم!

برام واضحه که پرستاری از همسر و فرزند کار خاص و شاقی نبوده که بخوام بخاطرش بیام اینجا و ..ناله کنم! چه بسا حتی بی‌اغراق بتونم ادعا کنم ازش لذت هم بردم ولی همون لذت باعث شد لذتای دیگه‌ای رو کنار بذارم...

و در راستای همین لذت بردن برای اینکه حتی وسوسه هم نشم، بعداز اینکه بزرگه کل حجم اعتبار اینترنتو برای دانلود فیلم و سریال برای پدرش تموم کرد دیگه حاضر نشدم شارژش کنم که مبادا.... مبادا شیطون(شایدم فرشته) بیاد گولم بزنه نت‌گردی کنم.

و اینجوریا شد که خانومی مث کوکب‌خانومِ کتاب فارسی دبستانش یه تصمیم کبری گرفت و انگشتشو چندین شبانه‌روز گذاشت روی سوراخ تمایلات ناخواسته به سمت و سوی نت‌گردی و نشست ورِ دل شوهر و بچه‌هاش....

 چه بسا اگه حرف قطار و گردنه بود شالشو درمیاورد تا آتیش بزنه ملتو خبردار کنه که آآآآآآی مردم خبردار بشین که کوه اتفاقات روی سرمون ریزش کرده مبادا شما درگیر بشین!

عمل همسری هم با کلی جریان و قضایا انجام شد و فعلاً در دوران نقاهتن مث ته‌تغاری که اونم شکر خدا تا الان مشکلی نداشته...

عاغا قربون معرفت همتون..... هستم در خدمتتون