ماه مهر مهربون

اینکه مدتها دور از دنیای مجازی باشم و چیزی ننویسم مهم نیست؛ اینکه دوران نقاهت ته‌تغاری و همسر و فیزیوتراپیه دوماهه رو بهونه کنم مهم نیست... مهم اینه که میدونم همۀ اینا نمیتونسته باعث بشه اینهمه وقت کرکره رو پایین بکشم و برم...

 مهم اینه که در بدترین شرایط میومدم و مینوشتم و شما باهام بودین... ولی وقتی که خطر برطرف شد و باید آرامش بیشتری برای نوشتن پیدا میکردم... یهو کز کردم یه گوشه، زانوهامو بغل زدم و نشستم به تماشا!

بلد نیستم توجیه و تفسیر سر هم کنم که به کی به کجا تقصیر من نبود و نمیشد و نمیتونستم.... نه. بد کردم...یه ندائی بهم تشر میزد که وقتی محتاج دعای دوستات بودی خوب میومدی و زود به زود مینوشتی ولی همین که از بیمارستان برگشتی رفتی حاجی حاجی مکه؟

شاید گهگاهی هم همسر نبود و میتونستم بنویسم... ولی.......... ولی همه جوره تنبل شده بودم... یه دیو روی شونۀ چپم مدام میگفت: بیخیال...حال داری بشینی بنویسی؟ فقط گاهی یه سری بزن بخون و بعدم صفحه رو ببند برو به کارات برس. امروز شاخ این دیو مسخره رو شکستم و نوشتم!

ولی از چی باید نوشت؟!

از ته‌تغاری که امسال میخواد بره کلاس اول؟.. که فرم مدرسه وکفشاشو گذاشته یه گوشۀ اتاقش وجورابهایی که هر کدوم توی یه لنگه کفشه؟ از کیف چرخ‌دار قرمزش با عکس باب‌اسفنجی؟ ازجامدادی ماشینیش که دوازده تا مداد رنگی توشه؟

یا از خودش بگم که نسبت به قبل از عمل دو کیلو کم کرده؟از اینکه خداروشکر مشکلش برطرف شده منتها هنوزم گاهی میره پمادشو میاره میگه جای عملم میسوزه و ازم میخواد براش بزنم؟

از همسر بگم؟ از همسری که هردو عصارو کنار گذاشته و بالاخره بعداز چند ماه، سه روز دیگه باید برگرده سرکار؟ منتها هنوزم نمیتونه صاف(مث بچه آدم) راه بره..

تا نه ماه نباید روی زمین بشینه..تا همین چند روز پیش هر روز میبردمش فیزیوتراپی.

جا داره صمیمانه اول دست خدارو ببوسم! بعدم دست تموم دوستای خوبی که روزای سخت تنهام نذاشتن..اونایی که دعام کردن..اونایی که به یادم بودن

 تموم اون مشغله‌هایی که درموردشون نوشتم نذاشت امسال دانشگاهای دیگه ای برم فرم پر کنم. همون دانشگاه قبلی دودرسی که ترمای فرد بهم میداد رو داده بعلاوۀ قول یه درس دوواحدی دیگه برای ورودیای جدید.درسته مجموعاً شاید6 واحد بشه ولی درعوض توی تابستونش 1000واحد لطف خدایی نصیبم شد که بهم صبر داد تا مراحل جورواجوری رو پشت سر بذاریم..سختی فقط برای من نبود.برای خود ته‌تغاری بدتر بود..برای همسر بود..برای وسطی و بزرگه بود.برای همۀ جوجه‌هام که امسال حتی یه سفر یک روزه هم نتونستیم ببریمشون.

وقتی از طرف دانشگاه برام پیام اومد که فلان روز کلاس دارین تا یک ساعت تقویمو ورق میزدم ببینم این تابستون کی اومد کی رفت؟

مهرماه برای من علناً از دیروز که اولین جلسۀ تدریسم بود شروع شد.

فصل پاییزو دوست دارم ولو با شبهای سردش...دوسش دارم ولو با بعدازظهرای ابری وبارونای یهوئی که میزنه شیشه ماشینو و پنجره ها رو به گند میکشه.. دوسش دارم چون امیدوارم که سختیهای تابستونو با خودش برداره ببره بندازه پشت کوه قاف!

روز پنجشنبه ما یه عهدی داریم که باید وفا کنیم!..... یادتونه درست قبل از عمل ته‌تغاری چه خوابی دیدم؟یادتونه گفتم توی خواب فریاد میکشیدم که نه من ابراهیمم و نه ته‌تغاری اسماعیل؟؟ همه گفتین براش نذر کن؟ حتی یکی از دوستان گفت با پول خودت این نذرو ادا کن!........ و من قول دادم حرفتونو گوش بدم..پنجشنبه همون قربانیی که توی خواب دیده بودم انجام میشه.. و یکراست منتقل میشه به یه مرکز بهزیستی.

خدا کنه مهرِ مهربونی برای همتون باشه