بعد از غیبت

به همون اعتباری که دوستان قدیمی به محض دیدن هم همدیگه رو در آغوش میگیرن...منم باید الان آغوشمو باز کنم و وبلاگم و دوستانی رو که اینجا داشتم و احیانا دارم در آغوش بگیرم... سلام گرمی کنم,روی ماهتونو ببوسم و در جواب سوال کجا بودی؟ چرا خبری ازت نبود؟.. سرمو بیارم نزدیک و آروم در گوشی بگم:بودم ولی کمرنگ.. نمیشه گفت اصلا فرصت نبود که دروغ چرا؟؟.بود.. ولی من ضعیف بودم.برای نوشتن ضعیف بودم و چه بسا هنوزم باشم.

انگار که توی چاه عمیقی افتاده باشم که هر چی به درو دیوار چنگ بزنم نتونم خودمو نجات بدم..بعد هم سریع خسته شده باشم و نشستم کف چاه منتظر یه معجزه...منتظر یه کاروان که صدای زنگوله هاشونو از دور بشنوم منتها رمقی نداشته باشم فریاد بزنم..ولی اونا از فرط تشنگی سطلشو بندازن توی چاه و منو بکشن بالا...!

نه اینجا کنعانه..نه من یوسف.. نه برادرام با من سردشمنی دارن... فقط منتظرم. نمیدونم منتظر چی؟! انگار که عادت به انتظار دارم.. ساعتها و روزها و ماهها بگذره و نمیدونم چه اتفاق خوبی قراره بیفته..

هیچوقت قطعا روزی نخواهد آمد که بگم: بالاخره روز موعود رسید..

روزی نمیرسه که بگم دیگه دغدغه هیچی رو ندارم و به همه خواسته هام رسیدم!

 با هر برآورده شده آرزویی, امید دیگه ای توی دلم رشد میکنه..با هر شکستی امید دیگه ای توی دلم رشد میکنه..جالبه که همش منتظر وقوع امیدهامم.

و اتفاقا فکر کنم این داستان خیلی از ماهاست که همش منتظر روزهای بهتریم.

........................

قابل توجه دوستانی که از حال خودم و ته تغاری پرسیده بودن... خوبیم... خداروشکر خوبیم... ملالی نیست جز دوری شما! باری اگر احوالی از اینجانب بخواهید........... عجب نامه هایی مینوشتیما!!!اصلا نمیدونستیم ملال چیه , باری چیه!! اما الان خوب میدونیم ملال ینی چی..

الان دلم میخواد از همون نامه هایی بنویسم که از غم دوری و جور روزگار مینالیدیم, ولی گیرنده معلوم نیست! کی مخاطبم میشه؟؟

ته تغاری امسال رو گذروند.. همونطور که حدس میزدم عمل قبل صددرصد موفق نبود..البته بی تاثیر هم نبود ولی درمان کامل که ما توقع داشتیم انجام نشد.

هر چی بیشتر به آخر سال تحصیلی نزدیک میشیم فکر رفتن مجدد پیش دکتر و عمل جدید بیشتر تقویت میشه.. بخاطر اینکه یه سری مشکلاتی داره که از ترس به ما نمیگه چون میدونه به کجا ختم میشه ولی از طرفی منم نمیخوام بزرگتر بشه بعد برم سراغ درمان کلی.

و اما خودم...من مشغولم..این ترم فشار مطالعاتی زیادی تحمل کردم. تعداد دروس بیشتر بود.اونم دروسی که قبلا انجام نداده بودم

چند کیلو کم کردم, شدم 57 کیلو.منتها این کاهش وزن یه سری عوارض زنانگی هم برام داشته که تقریبا شوکه شدم.البته مطمئن نیستم مربوط به کاهش وزنم میشه یا استرسی که این مدت اخیر بهم وارد شد! اما بهر حال این روزها احساس میکنم پا به مرحله جدیدی گذاشتم... بزرگتر یا بعبارتی مسن تر شدم! نمیتونم دقیق توصیفش کنم..

بغیر از کلاسای دانشگاه توی 1 موسسه عضو شدم با ی سری فعالیتهای خیرانه.منتها بخاطر کمبود وقت فقط 1روز درهفته میرم.از کلاسهای دانشگاه فقط 2 جلسه مونده که اونام امتحانه و ایشالا تموم بشه سال تحصیلی به حق این سوی چراغ(خانومی در حال سینه کوفتن)

وسطی و بزرگه کماکان مشغول درساشون هستن.

همسری هم بعد از حدود 1سال از عملش هنوز روی زمین نمیشینه! البته درد خاصی نداره ها, ولی بنظرم میترسه بهش فشار بیاره.

وضع روحی جسمانیم اساسی قاطی پاتی شده و خیلی دوس دارم میتونستم برم سفر. آخر هفته دعوتیم عروسی اقوام همسری,اهواز. هر چند هوا الان گرمه ولی اگه میشد برم یه جور تنوع بود..مدتهاست سفر نرفتم.نه بخاطر عروسی چون من خیلیهاشونو تا حالا ندیدم و نمیشناسم, بیشتر دلم هوای طبیعت کرده...جاده و راه و کوه و درخت وبیابون و علف ورودخونه و هر جایی که خونه نباشه.....