باد آورده رو باد برد

بشدت نادم و پشیمان!

میگن بعضی وقتا آدم دلش میخواد خودشو جر بده الان از اون وقتاس

نمیدونم چی شد ..چیکار کردم..یهو دستم کجا خورد ..چطوری شد که عکسای گوشیم رفت! بجز اونایی که با واتساپ گرفته بودم بقیه پاک شد. اونم نه از روی مموری..از روی حافظه خود گوشی!

عکسای جوجه هارو بگو...

دقیقاً الان چه کنم؟

پاسخ به نظر (ی آدم)

دوست عزیزی که نوشتی صدو خورده ای ایمیل گذاشتی و من جواب ندادم، وجدانا من دریافت نکردم! 

دوس ندارم ازم ناراحت باشی. خودتو بهتر معرفی کن، آدرس ایمیلی،وبلاگی چیزی بذار که بشه بهش مراجعه کرد عزیز.

فدای لطف و محبتت و آمین به دعاهای قشنگت

بی عنوان

در اشک ریختن زیر دوش حمام لذتی است که زیر باران نیست!... تکبیر

عمل ته تغاری ما افتاد برای هفتم مرداد... دکترش گفت عمل ایندفه ای به سنگینی عمل قبلی نیست... اون روز دوباره ایمان اوردم به وجود یه مُسَکن قویتر از هر چی ژلوفنه. یه آرامبخش قویتر از هر چی دیازپامه.ایمان اوردم هر چقدرم من بد باشم اون خوبه..هر چقدر بیقرار باشم اون آرومه.. هر چقدر بی اعتماد باشم اون قابل اعتماده.... همونی که تا حالا هوامو داشته.

دیروز موقع دوش گرفتن یهو بدجور یادش افتادم!! خجالتم نمیکشم.. یکی سرنماز فقط یادشه.. یکی وقتی بیکاره..یکی وقت خواب.. یکی وقت بیداری.. یکی وقتی دوش نمیگیره.. یکی وقتی دوش میگیره مث من. بعد همونجا توی دلم بهش گفتم اگه ازت توقعات بزرگ دارم چون بزرگتر از تو کسی رو سراغ ندارم.. اگه اینقدر پرروام که وقتی گرفتارم میام سراغت چون از روت میبینم.. هی من به درگاهت بنالم هی تو آرومم کنی.. هی من گنهکار, هی تو ستار  اونم از نوع عیوبش ..هی من زِرزِر میکنم هی تو گوش میکنی.. آخه من چه روئی دارم؟؟ همونجا اشکم دراومد..بعد بنظرم رسید دوجاست که اشک ریختن لذت داره: زیر بارون... زیر دوش

داروهای مربوط به مشکلمو اشتباهی خورده بودم!! نمیدونم بعضی وقتا مخمو کجا جا میذارم؟ باید از روز پانزدهم میخوردم از دهم خوردم.. با دکتر مشورت کردم گفت قطع کنم سری بعد رو دقیق مصرف کنم.. ولی خب فعلا با کمک داروها برگشتم به روال سابق! پُست قبلی یادمه گفتم: خدایا الان چی باید بگم!! الان باید بگم مرسی اوستا کریم!

ماه رمضون نیست که..سال رمضونه! چه خبره امسال اینقدر روزها طولانیه.هر چند چند ساله که ما بی سحری روزه میگیریم.. سحری خوردن حالمو دگرگون میکنه.. منم از خدا خواسته دیگه مجبور نیستم سحرا بیدار شم..راحت میخوابیم تا لنگ ظهر البته اگه انجمن نباشم... و اگر معذور نباشم, چون بخاطر مشکلات این اواخر نمیخوام مانع روال طبیعی بشم(چقدر پررو شدما)

خدایا ! ..........میگما...... هیچی, فقط نذار خفه بشم.

من میتونم

دلت جوون باشه بهتره تا صورتت....تکبیر(به تکبیر گفتنای من باید عادت کرد)

وجدانا اگه کسی بهتون گفت وای چقدر خوب موندی زیاد جوگیر نشین! مث من زیاد ذوق نکنین... الان دیگه میگم خدایا شِکر خوردم, اندرونم جوون باشه قیافمو مث شونصد ساله ها کن

ریا نشه هروقت میگفتم حدود40 سالمه ملت انگشتکی به درو دیوار و میز و صندلی میکوبیدن که عه؟؟؟ چه خوب موندی ماشالا!! مام دور از جونتون مث چی خرکیف میشدیم! تااااااااااااااااااا این اواخر که دیدم ای دل غافل از اندرون دارم به فنا میرم!

صدالبته که مشکلات اخیر بدجور موثر بود ولی خودمم فکر نمیکردم ایییییینقدر اثر داشته باشه که یهو جواب آزمایشام بگن دارم دچار یه سری جریانات زودهنگام میشم!

عاغا خواهشا (آقا) اینجارو نخونه میخوام حرفای خاله زنکی بزنم.

از وقتی که در سن14 سالگی به جرگه دختران بالغ پیوستم اینقدر این دوره اذیت میشدم که ماهی 1دفعه میگفتم خوش بحال اونایی که راحتن! دیگه تموم شده براشون...تا این اواخر که دیدم دچار ی سری نوسانات شدم و بعدش آزمایش و بعدم دیدم ای وای جواب آزمایش میگه دارم توی این سن ....

خانم دکتره بدتر از خودم نگران بود!! آمپول برام نوشت و داریم سعی میکنیم به کمک دار و دوا همچنان کمافی السابق نرمال باشم.

از وقتی جواب آزمایشو دیدم شوکه شدم....نمیدونم چطور میشه توصیفش کرد!مث اینکه وارد مقطع دیگه ای از زندگی شده باشم... انگار بزرگتر که نه ولی پیرتر شدم.. تصور کنین چنین اتفاقی براتون بیفته بعد فردای همون روز یه خانم ازتون بپرسه شما ازدواج کردین؟!!!!! دلتون میخواد صاف برین تو دیفال!

بنظرم جا داره مراتب شکر و سپاس خودمو از خدای مهربون بجا بیارم.. ولی خب خدایا بجان خودم الان راضی بودم برعکسش باشه...قیافه بره تو مایه های خانم پیره توی کشتی تایتانیک بودااا ولی دلم جوونه جوون باشه

در مورد اون اتفاق زودهنگام دکتر گفت علتش میتونه ارثی باشه(که نیست..مامانم هنوز از اون نظر جوونه!)یا میتونه بخاطر کم تحرکی باشه(که عمرا)یا اصلا میتونه ناشی از استرس باشه..که برای این یکی جوابی ندارم, چون حسابی باش دوستم!

سال گذشته استرس, دهنمو سرویس کرد...بیمارستان عاشق رویت روی مبارکم شده بود و دم به ساعت در دامانش نقش آفرینی میکردم!

عمل ته تغاری...عمل همسری..عمل مامان..

همچنانم مشغول انجام وظیفه ام! بعد از عمل ناموفق ته تغاری, دکترش تشخیص داد برای انجام اقدامات بعدی 9 ماه باید از عمل بگذره ,  و الان وقتشه.

هفته پیش بود که به بهونه فقط معاینه! بردییمش مطب. از شما چه پنهون بمحض اینکه پامو میذارم مطب این جراح, دیگه دست به دیوار راه میرم...وارد سالن که میشم گلوم بسته میشه..دیگه وقتی روبروی منشی میرسم بجای زبونم چشام با زبون بارشی حرف میزنه!

چند دیقه همینجور گذشت و من نمیتونستم حرف بزنم تا بالاخره همسر بعد از اینکه ماشینو پارک کرده بود رسید.ولی منشی نوبت نداد! باید نوبت قبلی میگرفتیم که نگرفته بودیم.میگفت برای شهریور نوبت داره! ولی نمیدونم چرا بعد از چند دیقه که دید چقدر راحت چشام میباره روی یه برگه نوشت:19/3 چهارشنبه

دقیقا وقتی تونستم زبون باز کنم که توی ماشین نشستیم برگردیم خونه.

این وسط همسری چندروز پیش دلش خواست ی چکاب بده.. که متوجه شدیم آنزیمای کبدش بالاس! ایشونم فردا سونو داره.. ...

 خدایا من الان هیچی نگم سنگینتره

از الان دارم با خودم کار میکنم...دارم به خودم آموزش میدم... دارم به خودم تلقین میکنم که من میتونم..من صبورم.. من از پس همه چیز برمیام.امیدوارم مسافرت اخیر شارژم کرده باشه..امیدوارم ایندفه همه چی خوب پیش بره...خودمو روحیه میدم...تازه بعدشم قراره خدا کمک کنه ته تغاری که خوب شد باز بریم سفر(از برنامه های من درآوردی!)

باید بنویسم اینارو ..وگرنه دق میکنم

 

خواستگار و خواهر

ننوشتن کار خوبی نیست... تکبیر

الان دلم میخواد از سفر بنویسم وکلی چیزای دیگه..... ولی یه موضوع ننوشته دیگه روی زمین مونده! موضوع خواستگاری آقای کاندید نمایندگی از خواهرم که بهش اشاره کرده بودم و بعضی دوستان وفادار یادشون مونده.

از روزی که خواهرم جریان رو برام تعریف کرد نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم! با خودم میگفتم چطور کسی توی بحبوحه تبلیغات و اوج شلوغی فیلش یاد هندوستان کرده؟! حتی یه شب که رفتیم خونه مامان اینا با خواهر, جدی صحبت کردم و گفتم یه موقع باهاش صمیمی نشیا.. اصلا بهش رو نده..صبر کن تا بعد از انتخابات..خودتو محکم نشون بده... ولی خواهرم برگشت جوابی داد که تا حالا چنین برخوردی ازش ندیده بودم! گفت خانومی! زمان شما با الان فرق کرده..الان اگه دختر نجیب باشه نمیگن دختر خوبیه.. این روزا باید زبون داشته باشی تا به چشم بیای!!... باورم نمیشد این حرفارو دختری میزنه که حتی گاهی عاقلتر و سنگینتر از من برخورد میکنه. ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم.حتی یواشکی با مامان صحبت کردم که مراقبش باشه!

فرداش خواهر پیام فرستاد که فلانی(آقای کاندید) شمارتو میخواد!!بهش بدم؟؟

دلم ریخت! گفتم در مورد حرفامون چیزی بهش گفتی؟ قسم خورد که نه, فقط در مورد خانواده پرسید منم درمورد همه یه توضیحی دادم.شمارو هم گفتم تدریس میکنی اونم پرسید کدوم دانشگاه؟منم بهش گفتم.بعد گفت که اتفاقا خودشم همونجا تدریس میکنه و چطور تا حالا ندیدمش! بعدم شمارتو خواسته که درمورد کاندید بودنش صحبت کنه.

گفتم خواهر یه وقت شمارمو بهش ندیا! تو که میدونی همسر حساسه. گفت نه بهش ندادم ولی آی دی تلگرامتو بهش دادم! میخواد برات آدرس لینک کانال تبلیغاتیشو بفرسته! دلم میخواس سر خودم و خودشو بکوبم به دیوار

نمیدونم چقدر گذشت که پیامشو توی تلگرامم دیدم. مودبانه سلام و احوالپرسی کرد.در مورد دانشگاه صحبت کرد. بعدم ازم خواست بهش وقت بدم در مورد کاندیداتوریش و تبلیغات صحبت کنیم! حالا این وسط خواهر هی پیغام پشت پیغام که باهاش خوب حرف بزنیا... تند جوابشو ندیا..

 جواب دادم متاسفانه فرصت زیادی برای کارای خارج از برنامم ندارم.با توجه به وضعیت تاهل و کارو رسیدگی به درس بچه هام فرصتی ندارم.بعدم خدافظی

عاغا روز اولی که کلاس داشتم وارد کلاس که شدم دیدم بچه های اون کلاس اون روز نیومدن!رفتم دفتر برنامه ریزی اطلاع دادم, گفتن شما یه کم بمونین اگه کسی نیومد میتونید تشریف ببرید.باز برگشتم سر کلاس و روی یکی از صندلیهای دانشجوها نشستم. توی این فاصله چندتایی دانشجو هم اومدن که از کلاس من نبودن و حتی منو نشناختن.با هرهر و کرکر پرسیدن اینجا کلاس فلانه؟ و رفتن

یه بار دیگه باز یه آقای جوون از اون شیشه وسط در نگاه کرد و آروم درو باز کرد..دیدم عه این همون آقای کاندیده که خواهر عکسشو نشون داده(بُرد دانشگاه شماره و مدرس هر کلاس رو نشون میده).سلام و احوالپرسی کرد و وارد کلاس شد. وانمود کردم نمیشناسمش! خودشو معرفی کرد و روی یکی از صندلیها نشست و شروع به صحبت کرد..آهان یه نفر دیگه رو هم از بیرون صدا زد که ظاهرا از حامیانش بود که حالا تنها نباشه مثلاً. صحبت همسرو پیش کشید و اینکه دورادور آشنایی داره. ولی عمده صحبتامون در مورد انتخابات و تبلیغات و رقبا بود.بهش گفتم روش تبلیغاتیش درست نیست و اگه رای نیاورد نباید شوکه بشه و در مورد رقباش و کاراشون صحبت کردیم و بالاخره بلند شد خدافظی گرفت و رفت.اصلا در مورد اینکه خواهرمو میخواد هیچی نگفت!. منم سریع از دانشکده زدم بیرون دیدم باز جلوی ورودی,سوییچ بدست ایستاده گفت اگه اشکالی نداره میرسونمتون, منم تشکر کردم, سوییچمو نشون دادم و گفتم خیلی ممنون, وسیله هست.سرمو انداختم پایین و رفتم سمت پارکینگ.ولی حس خوبی نداشتم(خانما میفهمن چی میگم)

رسیدم خونه, هنوز لباسمو عوض نکرده بودم که پیغامای خواهر شروع شد: خواهر چه خبر؟ دیدیش؟چطور بود؟....

جواب دادم خواهر این یارو اومد توی کلاس من! تعجب کرد اولش, بعد دیگه از سرو وضع ولباسش پرسید و اینکه دقیقا چی گفتیم.

متوجه شدم خواهر از اینکه این آقا پاشده اومده سرکلاسم نشسته یه جوری شد ولی میخواست وانمود کنه مهم نیست براش! منم نامردی نکردم بیشتر تحریکش کردم که خواهراین یارو بهش نمیره بار اولش باشه بخواد با یه خانم در ارتباط باشه ها....بهش میره کارکشته باشه! انگار که از این تجارب زیاد داشته.

روزهای بعدش دیگه نشنیدم خواهر درموردش صحبت کنه..تعطیلاتش تموم شد و برگشت دانشگاه.اما در عوض تا دلتون بخواد تلگرام من پر شد از پیغامای این آقا! دیگه به هر بهانه ای سوال داشت.چند واحد گرفتم...دیگه کجا تدریس میکنم...آیا میتونم کمکش کنم نفرات بیشتری بهش رای بدن؟ حتی صحبتهای خاصتر که دیگه خودمو میزدم به اون راه ینی متوجه منظورش نمیشم!

خب من که همه اینارو به خواهر نگفتم..چون میدونستم چقدر ناراحت میشه. از طرفی هم نمیتونستم اروم و بیتفاوت باشم.

ازش بدم میومد..خواهر دسته گلم ایرادی نداشت که بخواد کسی دیگه رو ترجیح بده اونم یه آدم متاهل مث من که چپ و راست به همسر و بچه هاش اشاره میکنه.اوائل برداشت من از این رفتارش این بود که فقط قصد سوءاستفاده از جایگاه کاری منو داره. اینکه بین همکارا و دانشجوها ازش حمایت کنم.. از دوستام دعوت کنم بهش رای بدن وخلاصه فقط برای هدف خودشه  این ابراز لطف و مهربانی!

چندبار از خواهر پرسیدم از فلانی چه خبر؟جواب میداد خبر خاصی نیست! دفعه بعد که برگشت خونه برام تعریف کرد که یارو بعد از چند مدت بیخبری پیداش شده و خواهرم بهش تذکر داده که اهل روابط پنهانی و دوستی نیست ,طرفم سرد برخورد کرده و بینشون شکراب شده!

عذرخواهی کرد که تو درست میگفتی..این یارو فقط میخواست وسط این همه مشغله یه نفر باشه سرگرمش کنه..باش بیرون بره..همه جوره باش راحت باشه.

منم وقتی فهمیدم حدسم درست بوده و اینجور با احساسات خواهرم بازی کرده یکی دوتا پیام اساسی حوالش دادم و حالیش کردم که این قبری که سرش گریه میکنه میت توش نیس.بساطشو جمع کنه بره جای دیگه

خلااااااصه انتخاباتم انجام شد و این آقای کاندید به هیچکدوم از محافل مجلس و خانه بخت راه پیدا نکرد... و ما بسی ذوق نمودیم!