من میتونم

دلت جوون باشه بهتره تا صورتت....تکبیر(به تکبیر گفتنای من باید عادت کرد)

وجدانا اگه کسی بهتون گفت وای چقدر خوب موندی زیاد جوگیر نشین! مث من زیاد ذوق نکنین... الان دیگه میگم خدایا شِکر خوردم, اندرونم جوون باشه قیافمو مث شونصد ساله ها کن

ریا نشه هروقت میگفتم حدود40 سالمه ملت انگشتکی به درو دیوار و میز و صندلی میکوبیدن که عه؟؟؟ چه خوب موندی ماشالا!! مام دور از جونتون مث چی خرکیف میشدیم! تااااااااااااااااااا این اواخر که دیدم ای دل غافل از اندرون دارم به فنا میرم!

صدالبته که مشکلات اخیر بدجور موثر بود ولی خودمم فکر نمیکردم ایییییینقدر اثر داشته باشه که یهو جواب آزمایشام بگن دارم دچار یه سری جریانات زودهنگام میشم!

عاغا خواهشا (آقا) اینجارو نخونه میخوام حرفای خاله زنکی بزنم.

از وقتی که در سن14 سالگی به جرگه دختران بالغ پیوستم اینقدر این دوره اذیت میشدم که ماهی 1دفعه میگفتم خوش بحال اونایی که راحتن! دیگه تموم شده براشون...تا این اواخر که دیدم دچار ی سری نوسانات شدم و بعدش آزمایش و بعدم دیدم ای وای جواب آزمایش میگه دارم توی این سن ....

خانم دکتره بدتر از خودم نگران بود!! آمپول برام نوشت و داریم سعی میکنیم به کمک دار و دوا همچنان کمافی السابق نرمال باشم.

از وقتی جواب آزمایشو دیدم شوکه شدم....نمیدونم چطور میشه توصیفش کرد!مث اینکه وارد مقطع دیگه ای از زندگی شده باشم... انگار بزرگتر که نه ولی پیرتر شدم.. تصور کنین چنین اتفاقی براتون بیفته بعد فردای همون روز یه خانم ازتون بپرسه شما ازدواج کردین؟!!!!! دلتون میخواد صاف برین تو دیفال!

بنظرم جا داره مراتب شکر و سپاس خودمو از خدای مهربون بجا بیارم.. ولی خب خدایا بجان خودم الان راضی بودم برعکسش باشه...قیافه بره تو مایه های خانم پیره توی کشتی تایتانیک بودااا ولی دلم جوونه جوون باشه

در مورد اون اتفاق زودهنگام دکتر گفت علتش میتونه ارثی باشه(که نیست..مامانم هنوز از اون نظر جوونه!)یا میتونه بخاطر کم تحرکی باشه(که عمرا)یا اصلا میتونه ناشی از استرس باشه..که برای این یکی جوابی ندارم, چون حسابی باش دوستم!

سال گذشته استرس, دهنمو سرویس کرد...بیمارستان عاشق رویت روی مبارکم شده بود و دم به ساعت در دامانش نقش آفرینی میکردم!

عمل ته تغاری...عمل همسری..عمل مامان..

همچنانم مشغول انجام وظیفه ام! بعد از عمل ناموفق ته تغاری, دکترش تشخیص داد برای انجام اقدامات بعدی 9 ماه باید از عمل بگذره ,  و الان وقتشه.

هفته پیش بود که به بهونه فقط معاینه! بردییمش مطب. از شما چه پنهون بمحض اینکه پامو میذارم مطب این جراح, دیگه دست به دیوار راه میرم...وارد سالن که میشم گلوم بسته میشه..دیگه وقتی روبروی منشی میرسم بجای زبونم چشام با زبون بارشی حرف میزنه!

چند دیقه همینجور گذشت و من نمیتونستم حرف بزنم تا بالاخره همسر بعد از اینکه ماشینو پارک کرده بود رسید.ولی منشی نوبت نداد! باید نوبت قبلی میگرفتیم که نگرفته بودیم.میگفت برای شهریور نوبت داره! ولی نمیدونم چرا بعد از چند دیقه که دید چقدر راحت چشام میباره روی یه برگه نوشت:19/3 چهارشنبه

دقیقا وقتی تونستم زبون باز کنم که توی ماشین نشستیم برگردیم خونه.

این وسط همسری چندروز پیش دلش خواست ی چکاب بده.. که متوجه شدیم آنزیمای کبدش بالاس! ایشونم فردا سونو داره.. ...

 خدایا من الان هیچی نگم سنگینتره

از الان دارم با خودم کار میکنم...دارم به خودم آموزش میدم... دارم به خودم تلقین میکنم که من میتونم..من صبورم.. من از پس همه چیز برمیام.امیدوارم مسافرت اخیر شارژم کرده باشه..امیدوارم ایندفه همه چی خوب پیش بره...خودمو روحیه میدم...تازه بعدشم قراره خدا کمک کنه ته تغاری که خوب شد باز بریم سفر(از برنامه های من درآوردی!)

باید بنویسم اینارو ..وگرنه دق میکنم

 

نظرات 15 + ارسال نظر
علی اسفندیاری سه‌شنبه 25 خرداد 1395 ساعت 23:21 http://eshqh.blogsky.com/

ممنون خانمی
پست تاتو خوندم .... جالب بود.
راستی لینکت کردم .
روان می نویسی و شاد
سلامت و سعادتمند باشی

نظر لطف شماست
سبز باشید

علی اسفندیاری یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 23:43 http://eshqh.blogsky.com/

سلام خوشمزه نویس.
خیلی با حال بود. مادر سه جوجه
آشناشیم ،
می پذیری؟ آیا
خوشحال و ممنونم

کجاش خوشمزه بود؟
علیک سلام
متوجه نشدم!اگر منظور تبادل لینک هست مشکلی نیست.

نل شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 17:23

عزیز دلم خوبی؟ چی شد دکتر؟

فدات بشم من.. پست جدید نوشتم گلم

اعظم سادات پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 04:35

سلام گلم
شانسی بهت سر زدم دیدم شکرخدا دوباره می نویسی

گلم برای استرست گلاب وعوعرقبهار نارنج بخور

برای ممشکلتم روزی یه لیوان عرق رازیانه بخور
حتما نتیجه میگیری
توکلت مثل همیشه به خدا باشه
اان شاالله همه کارها به خیر وخوشی پیش میره

سلام اعظم بانوی نازنین. منم دلتنگت بودم فدات
گلاب توی هر شربتی میریزم
انشالا که اینطور باشه
بچه های گلت سبز باشن عزیزم

مریم چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 22:21

احساس کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم ...
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم !

همه مان اینگونه ایم . لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم !
اما میگذرد.

هیچ وقت حرف سربازی که بدون پا هایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم :

" من فوتبالیست خوبی بودم ! اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم ، تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم .
دکتر چی گفت؟یه خبر بده

عزیزمی مریم جون
میخوام شطرنج باز خوبی باشم

مریم چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 00:06

سلام عزیزم.فردا وقت دکتر برا ته تغاری داری.امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره.

امیدوارم عزیزم...

سمیه دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 18:57

خدا را شکر کن فرزند داری عزیزم، من هم به مشکل تو مبتلا شدم با این تفاوت که هنوز دو ساله ازدواج کردم و فرزندی هم ندارم، نه ماه جهنمی را طی کردم، خدا میدونه چقدر از استرس و وحشت شکستم و مردم و زنده شدم تا به این مرحله رسیدم که هیچ چیز دست من نیست، پس بی خیال

سمیه...
عزیزم

مریم شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 16:55

عزیز دلم من نمی دونم مریضیش چیه اما شاید اگه دعای این همه د ست و همره نبود،اگه تو لیاقتشو نداشتی مطمءنا پارسال تا حالا می تونست فاجعه باشه.همیشه بدون که وضع بدتر از الان هم می تونست باشه و من به چشم خودم دیدم که همه چیز حکمتی داره که ما یا زود می فهمبم یا خیلی دیر یا اصلا نمی فهمیم.به حکمت خدا اعتماد کن.چه تو بگی چه نگی مطمءن باش همه برات دعا می کنن.

چه حدس قشنگی! شایدم همینطور باشه که میگی
همیشه توی دلم به خدا میگم چه بزرگی ازت توقعات بزرگ دارم.
من ارادتمند همه شما عزیزانی هستم که کاری رو میکنید که دلتون میگه
عزیزمی

مریم شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 04:27

سلام عزیزم.با تموم وجود برات دعا می کنم که حال ته تغاریت خوب بشه و سلامت کانل به دست بیاره،ان شالله هیچ نادری مریضی بچه شو نببینه.منم وقتی گفتن پسر 5 روزه ام مشکوک به بیماری قلبی و با آمبولانس از بیمارستان عازم مطب دکتر شدیم تا دکتر بگه همه چیز نرناله مردم مردم مردم و زنده شدم.نمی شه گفت استرس نداشته باش نمیشه گفت بی خیال باش و بهش فکر نکن نمیشه هیچ حرف امیدوارکننده ای زد جز اینکه به خدا توکل کن

سلام مریم جانم
میدونی مریم،من دیگه خجالت میکشم از بچه ها بخوام برامون دعا کنن! پارسال یادمه همه شرمندم کردن،به خود خدا هم یادآوری کردم که ببین چقد دعا همرامونه، ولی شاید من لیاقت نداشتم...
مریم جان خداروشکر که پسر گلت صحیح وسالمه.
دعا میکنم زیر سایه پدرومادرش آینده قشنگی ببینه.

نل جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 02:24

سلام خانومی جونم
عزیییزم..نمیتونم بگم آروم باش و فکرشو نکن..چون واقعا نمیشه بهش فکرنکرد و نگران نبود..
ولی باید سعی کرد و تلاش کرد تا آرومتر بشی به نسبت قبل.
ماهمه برات دعا میکنیم.انرژی مثبت کرور کرور میفرستیم تا ارامشت بیشتر بشه دوست جونم:)
سرت شلوغه اما این تعطیلی تابستون هم بچه ها فارغترمیشن ازدرس و رسیدگی درسی هم خودت برای دانشگاه.. .پس تایم خوبیه بیشترخوش بگذرونی و برنامه های ریلکسی و سالم سازی داشته باشی:)
خانومیه دوست داشتنی و مهربون ما قراره در چندوقت آینده روزهای خیلی خوب و شادی بگذرونه و لبخندبزنه.تو با ارزشترین مخلوقی:)

سلام نل عزیز.خوبی خواهرعروس دلسوز؟فدای خواهرانگیهات
الان آرومم نل جان!5 روز به روز معاینه و احیانا تعیین تاریخ عمل باقی مونده ولی من حرف میزنم،میخندم،میخوابم،بیدار میشم...
خداروشکر تعطیلاته و مشغولیات دیگه ای ندارم جز انجمن
عزیزم،درموردم غلو کردی،هنوز خیلی ضعیفم

نرگس چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 13:22 http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم
من نمی دونم این دیگه جدیدا شایع شد که زودتر از سن باید این اتفاق بیافته ناراحت نباش ارامش از هرچیز برات بهتره کلاس یوگا ثبت نام کن مطمئنا کمکت میکنه خدا همیشه همراهت هست ایشالا که پسرعزیزت هم زود زود بهتر بشه وهیچ اتفاقی براش نیافته .

سلام نرگس مهربونم،خوبی؟
الان دلم نمیخواد هیچ کلاسی برم!فقط بشینم خونه و تعطیلاتو با تمام وجود حس کنم.
مث همیشه بازم شرمنده مهربونیاتم

پریساپ چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 03:06

احیانا به تازگی همسر مریض نشدن؟سرما خوردگی یا مسمومیتی؟این اتفاق برای دختر دوستمم افتاد انزیمای کبدش زیاد بود بعد از سنو و یه ازمایش دیگه گفتن که سالمه احتمالا مریض شده یه ماه دیگه یه آز داد رو به بهبود بود

سلام گلم
جواب سونو چربی کبد بود.البته از نوع خفیف.منتها آزمایشای مربوط به کلیه ی مقدار مشکل داشت که باید تکرار بشه.

مریم سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 16:11

سلام. به نظر من اصلا نگران این قضیه نباشین. با قرص و دارو ان شاالله حل میشه. مامان من 14 سال پیش توی سی و پنج سالگی به خاطر جدایی از پدرم و استرس های اون دوران یائسه داشتن میشدن که خدا رو شکر با قرص و دارو حل شد و هنوز هم عادت ماهانشون بعد از این سالها خیلی عادی انجام میشه. استرس بیشتر فقط وضعیت رو تشدید میکنه.
موفق باشید

سلام مریم جان
خب خیلی قشنگ وشیک اسم بردی و راحتم کردی!
امیدوارم

خاطره یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 14:20

توکلت به خدا باشه منم مثل خودت فول استرسی هستم ولی گاهی اوقات راهی جز کنار اومدن با شرایط رو نداریم انشالله که خبرهای خوبی پیش روت باشه

سلام خاطره جان
بجز کنار اومدن هیچ راهی نیس واقعا

فریا یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 04:15

خانومی امیدت بخدا انشالله سونو همسرتون خوب باشه،نگرانی جز از بین بردن خودت چیزی نداره دوستم اروم باش

حدس خودم اینه که کبدش چرب شده فریاجان.
این(خودم) چیزیه که وسط همه مشغولیات اضافه بنظر میرسه.
سعی میکنم آروم باشم اتفاقا.خدا کنه که بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد