2ش مهمتره

1- در رسیدن به آرزوهای دوران کودکی لذتیست که در هیچ رسیدنی نیست! حتی قلۀ کوه قاف.

بچه که بودیم تک و توکی بودن که داشتن!.. منم با حسرت نیگاشون میکردم و توی دلم هزاربار میگفتم خوشششش بحالتون

گذشت وگذشششت تا روزگار مارو توی هجده سالگی نشوند سر نیمکت وصندلی دانشگاه..حالا کلی آدم دوروبرم بودن که داشتن! اونم در انواع مختلفش..سیاه..قهوه‌ای..آبی..کوچیک..بزرگ.. چقدر آدمای خوشبختی بودن.

از قضا با یه نفر رفیق گرمابه وگلستان شدم که اونم داشت..واااای که وقتی نیگاش میکردم چقدر قند تو دلم آب میشد. اولش خب نمیشد یهو ازش بخوام به منم بده..گذاشتم تا یه کم یخمون آب بشه. بعد از یکی دوسال که دیگه خیلی با هم ندار شدیم بهش گفتم: ای یار نازنین... ای دوست شفیق..ای زیبای دو عالم... ای فرشتۀ خوشبختی... ای نورِ دو دیده... میشه عینکتو به منم بدی بزنم؟!(چه فکرایی که توی این چند خط در مورد خودم و آرزوم نکردین...هَی وای من)

اونم از خدا خواسته..گفت چرا نمیشه عزییییییزم... حتماً...اصلاً قابل تورو نداره....بعدم از روی چشاش برداشت و دودستی تقدیمش کرد.(بعدها فهمیدم اونم توی سرش نقشه‌هایی داشته پیرامون بنده و خان داداشش)

و اینجوری شد که خانومیه بی جنبۀ ندید بدَید به مدت چندین روز چشای زاپاس همکلاسیشو گرفت و دیگه مگه پس میداد!.. انگار مثلاً یه پُست ومقامی بهم داده باشن که حاضر نبودم به هیچ وجه از دستش بدم. چند روزی از صبح خروسخون تااااااااا نصفه شب که چشم، چشمو نمیدید این عینک یه بند روی چشام بود ..به این امید که خدا کمک کنه به حق پنج تن چشای منم ضعیف بشه وعینکی بشم. حتی یادمه چندباری از سردرد و اینکه چشام تار میبینه پیش مامان گله کردم(واقعاً سردرد گرفته بودم).

به اینصورت همه آماده بودن اندک اندک خانومی عینکی بشه.

اون بنده خدا رفیق گرمابه و اینا هم بواسطۀ همون نیت شومی که گفتم لام تا کام حرفی از عینکش نمیزد. بالاخره یه روز که کلاسامون سبکتر بود با همون دوستِ نصفه چشمی، عزم چشم‌پزشکی نمودیم..

رفتیم یه مطب شیک چشم‌پزشکی پیدا کردیم و نشستیم. بالاخره نوبتمون شد.آقای دکتر معاینه کرد ویه سری سوال پرسید وچند تا علامت نشون داد که جهتشونو تشخیص بدم..که حالا بین خودمون باشه ولی چندتاییشونو عمداً اشتباه گفتم. تشخیصشون این بود که چشمای بنده کم از چشم عقاب نداره و اصلا وابدا نیازی به عینک ندارم...فقط باید عینک آفتابی استفاده کنم...

دیگه تصور کنید حال و روز یه شکست خوردۀ چشمی رو!

از اون به بعد دوسه بار قسمت شد به فاصلۀ چندسالی با این و اون برم چشم پزشکی ولی حرف مرد یکی بود.. چشای لامروت ضعیف نشد که نشد تاااااااااااااااااااااا همین اواخر که احساس میکردم بعداز اینکه چند ساعتی سرم توی کتاب یا لب‌تابه سردرد میگیرم(نه از نوع سینوزیتی) یا مثلاً وقتی فاصلۀ اجسام تغییر میکنه یه کم طول میکشه تا واضح اونو ببینم. البته ایندفه مطمئن بودم واقعاً اینطوره..خالی‌بندی نبود.

بمحض اینکه همسری درجریان قرار گرفت اصرار پشت اصرار که باید بریم چشم پزشکی و رفت روی منبر که ازبس مشغول مطالعه هستی چشمات ضعیف شده. ولی خودم میدونستم چشمام ضعیف نشده... ینی مشکلم هرچی هست ضعیفی چشم نیست.. ولی خب عشق قدیمی که از دل نمیره.ازخداخواسته، شال و کلاه کردیم و به اتفاق رفتیم چشم‌پزشکی.

مشکلاتمو گفتم. مراحل معاینه تکرار شد ..همون دستگاه که باید چونه بذاریم روش و بعدشم خوندن علائم مخصوص که بازم همممه رو میدیدم!

 اینبار انگار بزرگتر از دفعۀ قبل شده بودم،همون اول.به آقای دکتر گفتم دکتر!من همممۀ علائم رو میبینم..بنظر خودم چشمام ضعیف نیست فقط همون مشکلاتی رو که گفتم دارم منتها همسر اصرار کردن بیایم.

و تشخیص جناب دکتر:چشماتون ضعیف نیست..فقط عضلات چشمات بخاطر کار زیادی که ازشون میکشی خسته میشن.....و......و...... وشما باید موقع مطالعه, عینک مطالعه بزنید!!!!

یه جورایی خوشحال شدم ولی ذوق نکردم..بهرحال الان بنده یک عدد خانومی هستم با یه عینک که بقول مسئولش از جنس تیتانیومِ اصل(بواسطۀ حساسیتی که به پوشیدن فلزات دارم)با عدسی آلمانی.که البته نه فقط موقع مطالعه بلکه چه بسا عدس پاک‌کردن هم میزنم..کلاً برای هرکاری که قرار باشه از فاصلۀ نزدیک انجام بشه.

2- و اما مورد بعدی که توی عنوان نوشتم مهمتره و بدجور چندوقته درگیرشم!

وقتی چندروزی سردردای سینوزیتی مجبورت کنه همش دراز به دراز بیفتی گوشۀ خونه و حتی حال کتاب خوندن نداشته باشی یهو یادت میفته که ای دل غافل! دو، سه ماه بیشتر به عروسی خواهرجان نمونده و ای بدبخت چه نشستی که خیرسرت مثلاً خواهر بزرگ عروس خانومی. مگه چند نفر چنین سعادتی دارن! اصلاً مگه چندبار قراره خواهر عروس باشی اونم از نوع بزرگش؟!

هیچی دیگه و بدینگونه است که تمام حجم اینترنت خونه البت و صدالبت باید خرج گشت وگذار و سرچ انواع مدل لباس حنابندون و عروسی و مدل مو وکفش و مهمتر از همه نوع آرایش بشه.

موهام که اصلاً امیدی بهشون نیست. یادتونه چند ماه پیش قبل از عمل ته‌تغاری رفتم کوتاهشون کردم؟نشون به این نشون که دریغ از یه ذره رشد! احتمالاً باید برم توی فکر اکستنشن(درست گفتم؟)

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون رفتم توی یه فازایی که هرکاری میکنم نمیتونم بیخیالشون بشم!روم به دیفال افتادم به صرافت هاشور!

عرضم به حضورتون خدا زحمت کشیده یه چشم وابرویی بهم داده، حالا نه درحد سحرو افسونگری ولی خب زیادم بد نیست..ولی بسوزه پدر مُد. تازه در مورد بوتاکسم کلی مطلب خوندم! منتها هر چی جلوی آینه خودمو ورانداز کردم فعلاً چین و چروکی ندیدم که برطرفش کنم.. عمل بینی هم که کلی دنگ و فنگ داره. منم فعلاً نه وقتشو دارم نه پولشو... فقط می‌مونه ابرو.. که مثلاً پُرترشون کنم...خب نمیشه که هیچ کاری نکنم! بالاخره باید یه تغییری، تحولی، چیزی....و چه بهونه‌ای بهتر از عروسی خواهرجان؟...

حالا چند روزه که دوره افتادم تحقیق میکنم یه هاشورکار خوب که از قضا دکتر هم باشن پیدا کنم. یه نفرو درنظر دارم ولی...

ولی گفتم یه سر بیام اینجا یه صلاح مشورتی کنم ببینم از بین دوستای نازنین وخواننده‌های محترم بپرسم کسی انجام داده؟..

با توجه به تحقیقاتی که کردم بهترین کار اینه که از محدودۀ ابرو بیرون نزنم. خودمم نمیخوام خیلی متفاوت باشه یا از این مدلای کوتاه و پهن و بلوند باشه. میخوام توی مایه‌های ابروی خودم باشه فقط مثلاً دم ابرو پُرتر بشه.

الهی که برق220 ولت آدمو بگیره و جَو نگیره...بلند بگو آمممین

مثبت هجده !

بجان خودم از کی تا حالا یه صفحه ورد باز کردم توش بنویسم اما نمیدونم چطوری شروع کنم! اصن بنام الله پاسدار خون شهیدان..

انشای امروز خود را شروع میکنم!

خیلی وقته ننوشتم ولی خیلی وقت نیست که خوندم! با اجازتون هر روز خدا میام به همممممه سر میزنم ومیرم.

بعد هروقتم میرم وبلاگ بچه‌ها یکی میزنم پسِ گردن خودم میگم خاک برسرت!نیگا کن همشون چقدر مشغولیات دارن ولی مرتتتتب مینویسن.عاغا نه که امسال برای بنده سال مقاومت بیمارستانی بود... دیگه نای نوشتن نمونده.

و اما حال و احوال جوجه‌ها و مخصوصاً ته‌تغاری ...همونطوره که پُست قبل گفتم.همون مشکل و همون تشخیص پزشک سر جاشه.تصمیم منم قطعاً اینه که راهیو انتخاب کنم که تا حد امکان این مشکل برطرف بشه و برگرده به شکل طبیعی...

 توی این مدت چندباری ته‌تغاری درمورد وضع خودش و نظر دکتر ازم سوالایی کرد که خب منم مث هر مادر دیگه‌ای سعی کردم از الان بهش استرس ندم..در نتیجه توی چشاش نگاه کردم وبا وقاحت تمام دروغ گفتم! گفتم دکتر گفته خوب شدی!

شاید خیلیها معتقد باشن بهتره بهش راستشو بگم ولی نمیشه! یه بار خواستم امتحانش کنم با خنده گفتم شاید یه کار کوچولوی دیگه مونده باشه..... نمیدونین چطور به چشام زل زد.. بعد گفت: مادر! راستشو بگو!! اگه شمام جای من بودین و اون صدای لرزون معصومانه رو میشنیدین و اون چشای مرطوبو میدیدن... حتماً حرفیو میزدین که من زدم... خندیدم و گفتم شوخی کردم مادر!!

ولی با همۀ این تفاسیر مقاومتم بیشتر شده(گفتم که سال مقاومته) الان دلم نمیلرزه... نمیدونم چرا بهش فکر نمیکنم... گریه زاری نمیکنم............هرچند بنظرم الان زوده قضاوت کنم، تا وقتش نشه نمیتونم بگم آرومم.

یه چند کلومم از دانشگاه بگم ناکام از دنیا نرم!

فک کنم بیشتر دوستان میدونن که دوسالی هست مشغولم وتوی دوسه تا دانشگاه به دوسه تا رشته که درسای مربوط به مارو دارن درس میدم. حالا خب دانشگاهای پیام نور به اون صورت کلاساش زیاد نیست ولی درهمین حدم تا دلت بخواد سوژه هست. البت بعیدم نیست بالاخره دانشجوهای این دوره زمونه ماشالا برای خودشون ابرقدرتن!

من که میگم دانشگاها یه جوری شده که کم‌کم دعوتنامه میفرستن برای ملت میگن توروخدا تشریف بیارین کلاس..شما تشریف بیارین..هر رشته‌ای خواستین بخونین ، هرجوری دلتون خواست درس بخونین،برای نمره هم غمتون نباشه.. فقط پولو بدین دیگه ما شمارو در اسرع وقت فارغ‌التحصیل تحویل جامعه میدیم.

بندرت پیش میاد سر کلاسی برم و آخرش صدا کم نیارم! خیلی وقتا دیگه یه لیوان آب با خودم میبرم! تا چند جلسه یه بند یه مطلبو صدبار میگی میگی ... انگار نه انگار بعد از همون روز وساعتی که تاریخ امتحان میانترمو میدی تااااااااااااااا روزها بعدِ امتحان همین جور باید بشینم فقط گوش بدم یکی بگه هنوز کتاب نداره..یکی بگه وقت نکرده بخونه و باید بهش نمره بدم! یکی بگه همسرش مریض بوده..یکی بگه شاغله..یکی بگه چشاشو لیزر کرده بوده نمیتونسته بخونه.. یکی بگه تازه نامزد کرده بهش نمره بدم آبروش نره... یکی بگه ترم آخره....بجان خودم بیشترشونم آقایونن!!! بعد اسم خانوما بد در رفته!

نمیدونم شما بچۀ کدوم نسلین؟ ولی زمان ما اینقدر استاد برای خودش جبروت و هیبت داشت که میترسیدیم از یه فرسخیش رد شیم.. توی تمام مدت تحصیل از دبستان بگیر تاااااااااااا دانشگاه یه بار تقاضای نمره نکردم. حالا نه اینکه همه نمره‌هام بیست باشه ها...نه. ولی هر نمره‌ای میگرفتم میگفتم همین حقم بوده دیگه. حتی تقلبم نکردم(ولی دوران دانشگاه خدا حلال کنه چندباری به یکی دوتا از بچه‌ها تقلب رسوندم اساسی!)

ننه الان دوره آخرالزمونه!!

 معمولا برای هر امتحانی 24 تا سوال طرح میکنم وحشتناک سخت!! خو مجبورم!(نیست پشت گردنم خنجر میذارن!!) ...آخه سر کلاس که هوش وحواس ندارن...منم که قراره نهایتاً بهشون نمره بدم اقلاً بذار امتحانو سخت بگیرم.

هفتۀ گذشته شلوغترین کلاسی که داشتم امتحان داشتن.. سر امتحان تا تونستم راهنماییشون کردم.راهنمایی درحد اُپن بوک! بعضیام دیگه شورشو دراوردن..

گفتم هر کی سوال داره بگه تا خودم بیام راهنماییش کنم.. پسره چپ و راست بلند میشد حمله میکرد طرفم!.. باور کنین اومدنش مث این بود که داره میپره ننۀ چندسال ندیده‌شو بغل کنه!! اومده جوری کنار آدم وامیسته که احساس کردم الان اگه سرمو بلند کنم مقنعه‌م میره توی چش و چارش! دیدم مورد داره منکراتی میشه آروووم یه قدم رفتم عقب...احساس کردم انگار هنوزم خطریه یه قدم دیگه رفتم!! حیف که ا س ل ا م دست وبالمو بسته بود وگرنه همچین با پشت دست صورتشو مینواختم که خودبخود یه بیست قدمی پرت شه عقب.

خب اینم از این دیگه چی؟؟...

آهان عاغا مسألةٌ !! (ورود آقایان ممنوع!).... چرا بلاگ اسکای ادامه مطالب نداره؟؟....

این سریاله هست.... نف س گر م.. میخواد چی بگه؟ من چند قسمتیشو دیدم اما باورم نمیشه توی این دوره سریالی ساخته بشه حول این موضوع که هممممه مشکل اخلاقی دارن! همه به هم نظر دارن!.... همممه به هم مشکوکن. زن به شوهر.. برادر شوهر به زن‌برادر...حتی بچه به مادر!!!! مثلاً میخواد بگه غیرت دارن؟ یا میخواد ازدواج مجدد (اونم فقط برای آقایون) رو توی جامعه در سایۀ د ی ن و ش ر ع جا بندازه؟ بگه یه خانوم اگه مومن باشه حاضره دارو ندارشو ببخشه به بچه هوویی که بعد مرگ شوهر به وجود مبارکش پی برده؟؟ یا میخواد بگه همه به هم سوءنظر دارن؟ بگه هر مردی برای خانومی کاری انجام میده نه از روی مردونگی بلکه از روی منظوریه؟.. اونوقت اونم کجا؟؟ مملکت ا س ل ا م ی!!!.........

چقدر دلم میخواس میشد بدون ترس از اَنگ خیلی چیزارو خوردن، بگیم : آقای برادر! خانومه خواهر! وقتی خدا ازدواج مجدد رو مجاز اعلام کرد برای این بود که این دین یهو توی جامعه‌ای با شرایطی نازل شد که مث یه گچ سفید میون یه گونی زغال بود. مث خیلی احکام دیگه نمیشد یهو برای مردمی که تابع شکمشون بودن و کارای خاک بر سری بیاد یهو بگه فقط یه زن والسلام! باید درکنارش شرایطی اورده میشد که کسی نتونه عمل کنه.میگن سنگ بزرگ علامت نزدن است.

حالا به فرض برای همشون خونه و زندگی و ماشین ووسایل با یه مارک و یه شرایط تهیه کرد، بعد تقسیم زمانی کرد که به یه اندازه پیش همشون باشه!!ینی  مثلاً اگه خونه یکیشون دوروز و سه ساعت و چهل دقیقه وپانزده ثانیه بود خونه بقیه هم همین اندازه موند!!(حالا این وسط عدالت در روابط خاص بماند!)... اما کدوم مرد چند همسری میتونه ادعا کنه خداوکیلی حداقل دوتاشونو یه اندازه دوس داره؟ به فرض عدالت مادی رو تهیه کرد، عدالت معنوی رو هم میتونه اجرا کنه؟؟ مگه اینکه دیگه متوسل به یه سری احکام دیگه‌ای بشه به اسم ص...!که نه رضایت همسرو بخواد نه عدالت ونه این غل وزنجیرا...... راحت بره پی رازو نیاز! والا

 ... خدا کنه قسمتای دیگه‌ش جوری ادامه پیدا کنه که برداشت من از این فیلم اشتباه از آب دربیاد.....

برادر من شما اینجا چه میکنی؟ مگه نگفتم ورود ممنوع؟!

 

 

مشکل بعدی.....نبوود؟!

هنوز تا شروع کلاسا وقت بود و توی اتاق اساتید بحث داغی گل انداخته بود.

اولین ترمیه که این یکی دانشگاه کلاس دارم و نمیدونستم بیشترشون مجردن! وقتی اتاق اساتید خانمها از آقایون جدا بشه! راهروی مشترک وسطشون که میرسی اگه یه کم بایستی میبینی از یه طرف هیچ صدایی نمیاد ولی طرف دیگه...انگار همه دارن همزمان با هم حرف میزنن.

توی این چند هفته آروم مینشستم و فقط حرفاشونو گوش میدادم(راستش از روی قیافه هاشون فکر نمیکردم از من کوچکتر باشن).. تا امروز ..که یکیشون مابین حرفاش گفت: مجردی مشکل بزرگیه!! دیگه خسته شدم..خوش بحال متاهلا.

 بالاخره صدای منو دراورد.. وقت نبود زیاد حرف بزنم  فقط درهمین حد گفتم که بدونه مجردی مشکل بزرگی نیست..اصلا مشکل نیست..مجردی فقط میتونه سردرگمی و بلاتکلیفی باشه، اونم فقط برای اونایی که همه چیزو توی ازدواج میبینن وگرنه مشکلات متاهلی خیییییییییییلی بیشتر از مجردیه.

برگه‌ها رو که دادم دست بچه‌ها ونشستم، به این فکر کردم که مشکل ینی چی؟ ینی هروقت دلت میگیره راحت بری توی اتاقت یه آهنگ ابی داریوشی یا بلکه بچه مثبت باشی زندوکیلی یا افتخاری بذاری و راحت گریه کنی ... بعدم یه تلفن به دوستی آشنایی بزنی..قراری بذاری بری براش دردودل کنی .. آخرشم بگی آخیییییش سبک شدم وخوش وخندان برگردی خونه.. خوش بحالشون که میتونن سبک بشن..

نه که امسال کم دستمون به دوا دکتر بند بود، سرماخوردگی هم شرشو از سر ما کم نمیکنه. چهارشنبه شب بود که بعداز اینکه مطمان شدم پدرجان سرماخوردگیش خوب شده بعداز چندوقت رفتیم خونشون... عاغا ما برگشتیم دیدم ته‌تغاری کسل شده..گفت دلم درد میکنه..بعد تب کرد..بعد گلوش درد گرفت.. هیچی دیگه گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

تب‌بر و مسکن بهش دادم تا خوابید ولی فرداش باز تب کرد..حالا منم باید هم برای کلاس مطالعه میکردم واماده میشدم هم یه سری سوال برای یه کلاس دیگه طرح میکردم.دیگه همسری که اومد به ته‌تغاری گفتم میخوای پدر ببردت دکتر؟!! همسری هاج و واج نگام کرد..باورش نمیشد میخوام تنها بفرستمشون.

ته‌تغاری هم سرشو بعلامت تایید تکون داد! با خودم گفتم بذار من باشون نرم که کائنات فکر نکنن باز حساس شدم وضجرم بدن..خدارو چه دیدی؟ شاید اینطوری زودتر خوب بشه. تاکید کردم امروز پنجشنبه‌س، متخصص نیست..بیمارستانم نمیبریش فقط میبریش کلینیک..

پدرو پسرو فرستادم برن و خیرسرم کتابو برداشتم ورفتم توی اتاق ولو شدم روی تخت(اینجوری بهتر میتونم درس بخونم) هنوز چند دیقه نگذشته بود که زنگ زدن! وسطی از آیفون نگاه کرد وداد زد:مااااااادر!...مامان‌جون و خاله اومدن!

کتابوبوسیدم گذاشتم کنار ودیگه رفتم بیرون و نشستیم ... حالا مامان وخواهری هی صحبت میکردن من نمیفهمیدم چی میگن! نیمکرۀ سمت چپ مغزم پیش ته‌تغاری بود که انگار دیر کردنا!...سمت راستشم پیش کلی مطلب نخونده که فرصت زیادی هم براشون نمونده یود.

مامان متوجه شد دل توی دلم نیست گفت یه زنگ بزن ببین چرا دیر کردن.با همسر تماس گرفتم گفت: دکتر براش سرم نوشته! بلند گفتم: چی؟؟سرم؟برای چی؟مگه سرماخوردگی سرم میخواد؟..... توی دلم کلی خودمو فحش دادم که چرا آخه باهاشون نرفتم...

یکی دوساعت گذشت ومامان اینا رفتن اما خبری از همسر نشد.. دیگه نمیتونستم درس بخونم..باززنگ زدم پرسیدم چرا اینقدر طول کشید؟یه ساعت پیش گفتی سرم زدن... همسری باناراحتی گفت: بعداز سرم و آمپول تبش بالاتر رفته ودکتر اجازه نداد بیارمش..گفته باید یه کم بمونه اگه بهتر نشد بفرستنش بیمارستان!!!...... نفهمیدم دیگه داره چی میگه..با حالت تشر گفتم: همین الان بچمو برمیداری میاری خونه وگرنه خودم میام میارمش.دیگه هرچی نال ونفرین بلد بودم به خودم وروح خبیثم فرستادم که چطور بچه‌مو تنها فرستادم؟!!

یه کم بعدش صدای در اومد... پله‌هارو دوسه تا یکی رفتم پایین وهمین که ته‌تغاری پاشو گذاشت توی هال بغلش کردم ونفهمیدم چطور اومدم بالا....لباسشو دراوردم و سریع بردم دست وصورت وپاهاشو شستم ..یه شیاف بهش زدم و منتظر موندم تبش پایین بیاد.. که بالاخره کم‌کم پایین اومد اما صداش گرفت..سوپ درست کرده بودم..شلغمم پختم ودادم خورد وخوابید...ولی نمیتونس راحت بخوابه..توی خواب هم بیقراری میکرد..حالا کمر خودم درد گرفته بود وحشتناک.میدونستم بخاطر اینه که بغلش کردم از پله‌ها اومدم بالا ولی صداشو درنیاوردم که الکی...ینی من هیچیم نیس! دیگه رفتم توی اتاقش روی تخت یوااااش کنارش دراز کشیدم که حواسم بهش باشه.

نشون به اون نشون با اینکه آنتی بیوتیکشو سروقت بهش میدم ولی هنوزم صداش و بینیش گرفته‌س .. گاهی بهونه میگیره..مثلا گریه میکنه که بچه‌ها توی مدرسه اذیتم میکنن..میان دنبالم میکنن..بعدم کلی اشک میریزه! اصلا اینطور نبود..شاید بخاطر مریضیش حساس شده..یا ضعیف شده...

چندروزه دارم با خودم کلنجار میرم که ببین خانومی!..الکی تریپ مقاومت برای خودت برندار..جنگ و جدال به تو نیومده.هر چی تو بیشتر تحمل می‌کنی ابر وباد ومه و خورشید وفلک وکوههای آتشفشان ودریاها واقیانوسهای آرام وناآرام بیشتر دست به دست هم میدن از پا بندازنت..چه کاریه خو؟؟؟عاغا تسلیم شو.. هر چی بیشتر میسوزی انگار کائنات بیشتر گرم میشه!..دیگه شکایت نکن...کمتر بخواه.

این روزا گذشت تا رسید به امروزکه خانوادۀ پنج نفرۀ ما همگی بدون اینکه به ته‌تغاری بگیم بردیمش دکتر.همه رو بردم که اگه موقع برگشتن حال و هوام خوب نبود وباز چشام اشکی شد بقیه باشن وته‌تغاری با اونا سرگرم بشه.

همین که نوبتمون شد طبق قرار قبلی که با همسر گذاشته بودم، تنهایی رفتم پیش دکتر و موضوع رو باش درمیون گذاشتم بعدم ازش خواستم بخاطر حساسیت این روزای ته‌تغاری و درس و مدرسه‌ش لطف کنه  اگر مشکلی هست جلوی خودش چیزی نگه.بعدم همسری وته‌تغاری رو صدا زدم داخل اتاق.

دکتر بعداز معاینه گفت...خوبه. ته‌تغاری رو فرستادیم بیرون تا ببینیم نظر دکتر چیه.دکتربرامون توضیح داد که دوراه هست.یکی اینکه با بیحسی مشکل رو تا حدی برطرف کنیم یکی هم اینکه برای برطرف شدن کامل مشکل طوری که اون ناحیه کاملا طبیعی باشه عمل مجدد نیاز داره که دراین صورت بازچند روزی دستمون بنده...البته درهردوحالت هم باید بعداز فصل مدارس باشه...

هنوز تصمیم نگرفتیم کدوم راهو انتخاب کنیم ولی راستش اون ته قلبم دیگه نمیلرزید چون از وقتی مشکلو دیدم خودم همینو حدس میزدم.چون همون موقع تا تونسته بودم گریه‌هامو کرده بودم و با این موضوع کنار اومده بودم.. چون من خانومی‌ام و میدونم قرار نیست هفته‌ای بگذره که راحت بگذره.. چون قراره اگه سنگم از آسمون میباره بگم خدایا شکرت که کلوخ نمیباره!

مامان بنده خدا جرات نمیکرده زنگ بزنه..آخر شب زنگ زد خونه وپرسید چی شد؟...همسری بهش گفت اصلا چیز مهمی نیست... ولی اصرارکرد من صحبت کنم..گوشی رو گرفتم و آروم بهش گفتم ته‌تغاری خودش نشسته وجلوش نمیتونیم راحت حرف بزنیم..مخصوصا که خیلی حساس وزودرنج شده وخودش فکر میکنه دیگه مشکلی نداره..نمیخوام روی درسش تاثیر بذاره...

......

حیف که فقط اینجا حرفای دلمو مینویسم...حیف که نمیتونم به خانومای مجرد شاکی بفهمونم مشکل ینی چی...

دلم یه اتاق یه نفره میخواد ویه ضبط صوت و یه کاست نیلوفرانه افتخاری و یه جعبه دسمال کاغذی ویه جفت چشم قرمز و یه بینی قرمزتر و بعدشم یه نفس عمیق ویه خواب راحت.... که بعدها یادم بیفته وبگم آخیییییییش خوش بحال اون روزا که اگه نمرمون کم میشد میگفتیم خدایا من چقدر بدبختم آخه!!

 

پر از فریاد

بارها شده اومدم لب‌تابو باز کردم هی نگاهش میکنم.. ولی نمیتونم بنویسم.

 با گوشی میام وبلاگتون میخونمتون و از صمیم قلب برای شماهایی که مادر شدین ذوق میکنم..برای اونایی که بچشون متولد شده..همممه رو میخونم ولی نمیتونم با گوشی نظر بذارم....شرمنده روی ماه همتونم

تا حالا شده دلتون بخواد داد بزنید؟.... خب معلومه که شده..چه سوال مسخره‌ای می‌پرسم!! ولی ... تاحالا شده که دلتون بخواد سرِ خدا داد بزنید؟!

نمیدونم حد نهایت آدما کجاس... نمیدونم هر کسی کجا پُر میشه؟ ولی میخوام بگم من دیگه دارم بالا میارم!

ینی اینقدر پُر شدم که دارم سرریز میشم...

چندروز پیشم به همسری گفتم انگار یه جاهایی باید داد زد...همونطور که وقتی ماشین لباسشویی که بیخود وبیجهت تنظیمش بهم خورده بود وآبش قطع نمیشد سرش داد زدم...حتی یه مشت کوبیدم بهش! ....... و بعد درست شد.

شاید اگه میتونستم حتی ماشینو میاوردم توی خونه و تا میتونستم میزدمش و سرش داد میزدم..از کجا معلوم؟ شاید دیگه هیچوقت خراب نمیشد...ولی حیف که توی حیاطه و میترسم همسایه‌ها صدامو بشنون..

ماشین به جهنم...ماشین لباسشویی به جهنم... هر چی فشار وقسط و قرضه به جهنم.. اصلاً بذار دنیا بریزه به هم..سیل بیاد..زلزله بیاد..آتشفشان بشه....

اون خوابی که شب قبل از عملِ ته تغاری توی ماه رمضون دیدم به کنار...

اون نذرایی که قبل وبعدازعمل دادم بیرون که اصلاً حرفشو نزن..آرامشی در اونا بود که میتونم بگم برای خودم بیشتر لذت داشت تا برای هر کسی دیگه...

 حالا اون گریه زاری‌های یه مادر پشت در اتاق عمل به کنار..تموم ترس ولرزهای این مدتم باز به کنار.........فقط یکی بیاد بگه من چی جواب بدم؟؟؟؟

جوابِ ته‌تغاری رو که با ذوق و خوشحالی یهو میاد سراغم میگه :مادر! توروخدا فقط دعا کن زمستون که نوبت دکتر دارم، دکتر بگه عمل مُعَفق! بوده....چی بدم؟؟

چطور بهش بگم چیزی که دارم میبینم خلاف اینو نشون میده؟ چطور بگم من نه زمستون،نه بهار، نه هیچوقت دیگه دلم نمیخواد دیگه ببرمت پیش دکتری که میدونم میخواد بگه بازم نیاز به عمل داری..

بهش چی بگم؟؟؟؟؟

 بگم خدا دعاهای منو تحویل نمیگیره؟؟؟ بگم لیاقت ندارم؟ بگم درحد اونایی نیستم که با دوتا قطره اشک که میریزن، خدا میگیرتشون توی بغل وچندبرابر براشون جبران میکنه؟ بگم اشکای شب و نصفه شب من اشک نبود؟ دعاهای من دعا نبود؟............

جواب این بچه رو چی بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کجا میشه راحت داد زد؟

درهم نوشت

اصولا عشق است مامانارو...

مخصوصاً مامانایی که موقع مریضی دختر بزرگشون به دختر کوچیکتر امر میکنند برای خواهر بزرگتر سوپی بپزه و بفرسته.... مخصوصاً مادری که خودش بعداز یک دورۀ چندروزۀ بیماری سخت و انجام عمل جراحی سنگین تازه به خونه اومده و هنوز در بستر نقاهته!

بجان خودم هر کی بیاد بگه چرا امسال مریضی اینجور مث کًنه به شما چسبیده با سر میرم تو دیفال!

نمیدونم امسال چه سریه که بیمارستان مارو ول نمیکنه! چندروز اخیر یهو درگیر دل دردای شدید مامان شدیم .بعد از کلی سونو وآزمایش وmrcp طی یه عمل جراحی صفرای مامان خارج شد.بماند که این وسط تشخیص اشتباه سونو چقدر دکترارو گیج کرده بود و چند روزدست روی دست گذاشته بودن نمیدونستن باید چه کنن! فقط میتونم بگم خدا به هممون رحم کرد که بالاخره دکتر ریسک کرد و مامانو عمل باز کرد ویه صفرای بسیار بزرگتر از حد طبیعی وکاملاً عفونی شده رو که در شرف ترکیدن بود خارج کرد.

فعلام یک عدد خانومی سرماخورده با بینی دوطرفۀ قرمز در خدمت شماست که هرچی دستمال کاغذی توی خونه بوده تموم کرده حالا دست بدامن پنبه شده.... خداروشکر دیروز و امروز کلاسی درکار نبود وگرنه میخواستم با این صدای ته چاهی وقیافه مرده ای, برم سرکلاس بگم چند منه؟!

عاغا دوستانی که درجریان ماشین مش ممدلی ما هستن حتماً خاطرشون هست این جزجیگر زده چقدر منو تاحالا اذیت کرده...

عرضم به حضورتون دیروز با وجود آبریزش شدید, شال و کلاه کردم برم یه کم مایحتاج خونه بخرم...

همسری سرکار بود وتصمیم گرفتم خودم برم زود برگردم....چشمتون روز بد نبینه...در حیاطو باز کردم.. نشستم پشت رل و زدم دنده عقب؛ مث همیشه آروم پامو از روی کلاج برداشتم که یهو ماشین مث فشنگ از خونه پرید بیرون! خدا رحم کرد اون لحظه کسی از جلوی درحیاط رد نمیشد... هیچی دیگه سریع زدم روی ترمز دیدم اصلاً جواب نمیده!...گفتم یا پیغمبر...ولی سریع کنترلش کردمو ترمز دستیو کشیدم.. ماشین ایستاد.

شوکه شده بودم که این دیگه چه صیغه ای بود! نکنه اشتباهی جای کلاج گاز دادم؟! باز دنده رو خلاص کردم و زدم یک... عاغا دوباره همون آش وهمون کاسه...ماشین پرید جلو...نزدیک بود بزنم پشت ماشین همسایه که دوباره ترمزدستی به فریادم رسید!

هیچی دیگه قیدشو زدم... با هزار زحمت برگشتم توی حیاط .رفتم بالا گوشی روبرداشتم و گزارش این ماشین منحوسو به اطلاع همسر رسوندم. مردم دکتر خانوادگی دارن, ما تعمیرکار خانوادگی داریم! به همسر گفتم عمرا اگه من امروز پشت این بشینم..به خود تعمیرکاره بگو بیاد ببیینه باز چه دردشه؟ اومد و تشخیص داد اصلا کلاج نداره! حالا همین هفته پیش بود بردیم پمپ کلاجشو عوض کردیما! ظاهرا خودش زده یه شلنگی رو داغون کرده ...

آخرش یا من اینو رد میکنم یا این منو

………………………………….

محرمو دوس دارم... اگه دلتون این شب و روزا شکست..قطره اشکی روی صورتای ماهتون سٌرید اول همه رو دعا کنید بعدم ما رو

....................

برای توت عزیز خیلی خوشحالم که داره مادری رو تجربه میکنه..خدا نصیب همتون کنه..بلند و رسا بگو آمممممین صداش برسه به گوشم.

دیرنوشت!

چقدر بده چندوقتی ننوشته باشی کلی هم اتفاق افتاده باشه بعد بیای بخوای همه رو تعریف کنی. شاید دیگه اون جذابیت اولی رو نداشته باشه.... مث چی؟..مث تعریف از روز عید قربان و نذری که نیت کرده بودم.

طبق تصمیم قبلی روز قبلش از قصاب محل خواستیم فرداصبح یه گوسفند برامون بیاره که ترجیحاً پاهاش سیاه باشه و خودش سفید! قبلش یه کم توی نت چرخیدم متوجه شدم پیشنهاد شده گوسفند قربانی عید همچین مشخصاتی داشته باشه.

فرداصبحش همه صبح زود بیدار شدن...حتی بچه ها.صبحونه خورده و جمع شد که زنگ خونه رو زدن...همسری رفت پایین و چند دیقه بعدش صدای بع بع بود که از حیاط تا بالا هم میرسید.ورقه ای که روش دعای مخصوص ذبح رو نوشته بودم برداشتم و پریدم پایین.قبل از اینکه قصاب دست بکار بشه همسری صدام زد تا برم برای خوندن دعا...از آقای قصاب خواستم چاقورو بده ..گرفتم و دعاشو خوندم وتحویلش دادم..

ته تغاری دقیقاً کنار قصاب و گوسفند ایستاده بود و تماشا میکرد..همسری چند قدم باشون فاصله داشت...بزرگه هم مثلاً ایستاده بود نگاه کنه ولی باغچه رو نگاه میکرد...وسطی هم پشتشو کرده بود به صحنه و در گوشاشو با دوتا دستاش گرفته بود! منم داشتم همین چیزایی رو که گفتم نگاه میکردم!!

امیدوارم هر کی هر نذری داره خدا قبول کنه واز ما هم قبول کرده باشه...تقریباً یک ساعت بعدش گوسفندی رو که پوست گرفته شده بود توی یه تشت تمیز که نایلون کشیده بودیم عقب ماشین بود و همراه همسری رفتیم طرف یه مرکز نگهداری!

یادتونه گفته بودم میخوایم تحویل بهزیستی بدیم؟؟ خب توی اون فاصله با یه مرکز نگهداری از دختران معلول ذهنی آشنا شدیم و یهو دلمون خواست به اونجا هدیه بدیم.تلفنی آدرس گرفتیم و رفتیم تا پیداش کردیم...

باور کنید اینقدر مردم میومدن نایلون به دست گوشت تحویل میدادن که قند توی دل آدم آب میشد. بعداز اینکه گوسفند درسته رو تحویل دادیم خواستن تا صبر کنیم یه قبض بهمون بدن..هر چی گفتیم نیازی نیست قبول نکردن.یه کتاب و یه قبض اوردن دادن و ازمون خواستن بریم توی سالن یه سری به ساکنین این مرکز بزنیم.

فقط میتونم بگم..بهشت بود.

برای خودم متاسفم که تاحالا اینجور جاها پا نذاشته بودم.اون جلوی سالن یه گروه موسیقی اورده بودن که ارگ میزد.خواننده ترانه میخوند..حضار هم دست میزدن واون جلو هم یه عده فرشتۀ پاک و معصوم مثلاً میرقصیدن وشادی میکردن......

وقتی چشمم به این صحنه افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم...دوتا دستامو روی چشمام گذاشتم و حال خودمو نفهمیدم...خداروشکر اینقدر صدای موسیقی بلند بود که صدای هق‌هق منو کسی نشنید... خواننده همش از حضار میخواست با دستاشون همراهی کنند.ولی من نمیتونستم...اشکام تندتند میومد.. نمیدونم از اون جلو چطور مارو دید ازپشت میکروفون گفت:خانومی که اون عقب ایستادی..دست بزن!

همسری هم حال خوبی نداشته...یا اتفاقاً برعکس باید بگم حالمون خوب بود...هردومون اشک میریختیم و دست میزدیم.

بنظرم توی این دنیا بهشت کم نداریم...بهشتی هم زیاد داریم، ولی از جهنم خودمون درنمیایم بریم سراغشون.

 با چشای قرمز پف کرده ویه دماغ قرمزتر از اون و یه دل به سبکی پر برگشتیم خونه....

و بعدازظهر همون روز بود که فهمیدم توی منای مکه چه اتفاقی افتاده! مرتب اخبارو دنبال میکردم ...باورم نمیشد..هنوزم نمیشه..مگه میشه؟

مگه میشه دم از مسلمونی بزنیم، میزبان خونۀ خدا باشیم، مهمون راه بدیم وهنوز بلد نباشیم چطور برنامه‌ریزی کینم؟

مگه میشه ندونیم هرشرایط جوی نیاز به چه امکاناتی داره؟

مگه میشه بخاطر عبور یه چی‌چی زاده راهو ببندیم که یه موقع چشم کسی بهش نیفته چشم بخوره وباعث بشه چندهزار نفر قربونی بشه؟

مگه میشه آدم باشی و بایستی جون دان کلی آدم هم‌کیش خودتو با زبون تشنه ببینی وعین خیالت نباشه؟حالا مسلمون هم که نباشن، آدم که هستن

کاری به اینش ندارم که با توجه به اتفاقات سال قبل و قبلترش اگه یه خورده تعصب داشتیم باید امسال نمیرفتیم...کاری به اینش ندارم که اینقدر نیازمند توی مملکت خودمون وبیخ گوشمون هست که اگه به اینا برسیم اجرش بیشتره...کاری به اینش ندارم که شاید بعضیا برای چندمین بار میرن وکاری ندارن به اینکه دوروبرشون چقدر دانش آموز هست که پول نداره کیف وکفش مدرسه حتی بخره... همۀ اینا درست.... ولی.... ولی بازم خیلی سخت بود...خیلی بد بود.حقیقتش مامان و بابای منم پول به حساب ریخته بودن ولی الان پشیمون شدن..میخوان پس بگیرن.نمیدونم بهشون میدن یا نه

فکر نمیکنم کسی که میره برای حج بره خودشو قربانی کنه ...میره نفسشو قربانی کنه...که اگه لایق باشیم هرجایی که باشیم میتونیم این کارو کنیم.

چندروز پیش مامان گفت:خانومی...یادته وقتی موقع عمل ته تغاری خواب دیدی گفتی روز عیدقربان بود ولی همه جا هیات وسینه‌زنی وعزاداری بود؟... حالا بماند من که عددی نیستم که چیزی بخواد بهم الهام بشه... عدد اونایی هستن که توی مرکز نگهداری دیدمشون...عدد اونایی هستن که هرازگاهی میومدن وسط و لباس و روسریهای این فرشته هارو مرتب میکردن...عدد اونایی هستن که براشون نیس به اسمشون پیشوند وپسوند فلان داشته باشه یا نه...مهم اینه که یه چیزی به اسم وجدان داشته باشن

خداکنه این عددا هیچوقت کم نشن

ماه مهر مهربون

اینکه مدتها دور از دنیای مجازی باشم و چیزی ننویسم مهم نیست؛ اینکه دوران نقاهت ته‌تغاری و همسر و فیزیوتراپیه دوماهه رو بهونه کنم مهم نیست... مهم اینه که میدونم همۀ اینا نمیتونسته باعث بشه اینهمه وقت کرکره رو پایین بکشم و برم...

 مهم اینه که در بدترین شرایط میومدم و مینوشتم و شما باهام بودین... ولی وقتی که خطر برطرف شد و باید آرامش بیشتری برای نوشتن پیدا میکردم... یهو کز کردم یه گوشه، زانوهامو بغل زدم و نشستم به تماشا!

بلد نیستم توجیه و تفسیر سر هم کنم که به کی به کجا تقصیر من نبود و نمیشد و نمیتونستم.... نه. بد کردم...یه ندائی بهم تشر میزد که وقتی محتاج دعای دوستات بودی خوب میومدی و زود به زود مینوشتی ولی همین که از بیمارستان برگشتی رفتی حاجی حاجی مکه؟

شاید گهگاهی هم همسر نبود و میتونستم بنویسم... ولی.......... ولی همه جوره تنبل شده بودم... یه دیو روی شونۀ چپم مدام میگفت: بیخیال...حال داری بشینی بنویسی؟ فقط گاهی یه سری بزن بخون و بعدم صفحه رو ببند برو به کارات برس. امروز شاخ این دیو مسخره رو شکستم و نوشتم!

ولی از چی باید نوشت؟!

از ته‌تغاری که امسال میخواد بره کلاس اول؟.. که فرم مدرسه وکفشاشو گذاشته یه گوشۀ اتاقش وجورابهایی که هر کدوم توی یه لنگه کفشه؟ از کیف چرخ‌دار قرمزش با عکس باب‌اسفنجی؟ ازجامدادی ماشینیش که دوازده تا مداد رنگی توشه؟

یا از خودش بگم که نسبت به قبل از عمل دو کیلو کم کرده؟از اینکه خداروشکر مشکلش برطرف شده منتها هنوزم گاهی میره پمادشو میاره میگه جای عملم میسوزه و ازم میخواد براش بزنم؟

از همسر بگم؟ از همسری که هردو عصارو کنار گذاشته و بالاخره بعداز چند ماه، سه روز دیگه باید برگرده سرکار؟ منتها هنوزم نمیتونه صاف(مث بچه آدم) راه بره..

تا نه ماه نباید روی زمین بشینه..تا همین چند روز پیش هر روز میبردمش فیزیوتراپی.

جا داره صمیمانه اول دست خدارو ببوسم! بعدم دست تموم دوستای خوبی که روزای سخت تنهام نذاشتن..اونایی که دعام کردن..اونایی که به یادم بودن

 تموم اون مشغله‌هایی که درموردشون نوشتم نذاشت امسال دانشگاهای دیگه ای برم فرم پر کنم. همون دانشگاه قبلی دودرسی که ترمای فرد بهم میداد رو داده بعلاوۀ قول یه درس دوواحدی دیگه برای ورودیای جدید.درسته مجموعاً شاید6 واحد بشه ولی درعوض توی تابستونش 1000واحد لطف خدایی نصیبم شد که بهم صبر داد تا مراحل جورواجوری رو پشت سر بذاریم..سختی فقط برای من نبود.برای خود ته‌تغاری بدتر بود..برای همسر بود..برای وسطی و بزرگه بود.برای همۀ جوجه‌هام که امسال حتی یه سفر یک روزه هم نتونستیم ببریمشون.

وقتی از طرف دانشگاه برام پیام اومد که فلان روز کلاس دارین تا یک ساعت تقویمو ورق میزدم ببینم این تابستون کی اومد کی رفت؟

مهرماه برای من علناً از دیروز که اولین جلسۀ تدریسم بود شروع شد.

فصل پاییزو دوست دارم ولو با شبهای سردش...دوسش دارم ولو با بعدازظهرای ابری وبارونای یهوئی که میزنه شیشه ماشینو و پنجره ها رو به گند میکشه.. دوسش دارم چون امیدوارم که سختیهای تابستونو با خودش برداره ببره بندازه پشت کوه قاف!

روز پنجشنبه ما یه عهدی داریم که باید وفا کنیم!..... یادتونه درست قبل از عمل ته‌تغاری چه خوابی دیدم؟یادتونه گفتم توی خواب فریاد میکشیدم که نه من ابراهیمم و نه ته‌تغاری اسماعیل؟؟ همه گفتین براش نذر کن؟ حتی یکی از دوستان گفت با پول خودت این نذرو ادا کن!........ و من قول دادم حرفتونو گوش بدم..پنجشنبه همون قربانیی که توی خواب دیده بودم انجام میشه.. و یکراست منتقل میشه به یه مرکز بهزیستی.

خدا کنه مهرِ مهربونی برای همتون باشه

 

در راستای شش تیر و عواقبش...

هفدهم همین ماه برای ته‌تغاری نوبت دکتر داشتیم.همراه همسری و دوعصای زیربغلش بردیمش مطب...

 بچم ازدوروز قبلش استرس داشت! همش میومد پیشم و ازم میخواست جای عملشو ببینم و بگم چطوره! آیا بنظر من خوبه؟ آیا دیگه احتیاج به عمل مجدد نداره؟ آیا جای بخیه‌ها کاملاً خوب شده؟ و کلی سوال دیگه....

قطعاً منم هربار مطمانش می‌کردم که همه چی خوبه... حتی از خوب هم بهتره... عالیه.. اما یه غمی توی چشماش برق میزد و با استرسی که پراز وجودش بود.. یا وجودش پر از اون بود، میرفت....

هفدهم همین ماه آقای دکتر معاینه‌ش کرد

منتظر بودم.... بدجور منتظر حرفای قشنگی بودم که خستگی این یک ماه و نیمو یهو از تنم بریزه بیرون

 دکتر گفت: عمل خوب بوده، اون مشکلاتی رو که بخاطرش عمل انجام شده برطرف شده فقط....

فقط همونطور که خودم از چندین روز قبل دیده بودم چند سانت نزدیک به محل عمل یه مشکل کوچیک پیش اومده که شاید برای خیلیها قابل دیدن نباشه.

روزی که خودم پیداش کردم به همسر نشون دادم و هردو نمیدونستیم چیه!

 دکتر گفت: کلاً دیگه مشکلی نخواهد داشت... ولی شش ماه دیگه بیاریدش باز معاینه‌ش کنم...

بعدم اضافه کرد: ممکنه..البته ممکنه برای برطرف کردن این مشکل کوچیک ده تا پونزده درصد نیاز به عمل مجدد داشته باشه که با توجه به سنگین بودن عمل قبلی باید حدود نه ماهی از اون عمل سابق بگذره...

 دلم میخواست همونجا وسط مطب مچاله بشم روی زمین و.....................

 ولی چشمای مضطربی به صورتم خیره شده بود و منتظر بود پامونو از مطب بیرون بذاریم تا هزاربار ازم بپرسه مادر... چی شد؟ حرفای دکتر ینی چی؟ راضی بود دیگه..مگه نه؟ .....

منم باز از همون لبخندای کذایی که این چندماه یاد گرفتم تحویلش بدم بگم بله عزیزم... خداروشکر همه چی خوب بود... اونم بمحض اینکه برگردیم خونه به وسطی بگه حالا دیگه برام گوسفند قربونی می‌کنن

ته‌تغاریو میگم........................

......................................................

ضمیمه:

1- من یه دنیا شرمنده دوستانم که فرصت نمیکنم بیام نظر براتون بذارم.... توروخدادرکم کنید که میدونم بیشتر از حد انتظار من درک میکنید.

2- همسری میگه دیگه نمیذارم عمل بشه، اون مشکل کوچیک نیازی به عمل نداره... حالشو میفهمم.

3- گاهی وقتا مادر بودن از آدم دروغگوی خوبی میسازه.....

ماشین زمان

ضمیمۀ مقدمه:هر آنچه از این خواب را به قوۀ حافظه مانده مینگارم تا قدرت ناسیه همین قدرش را هم از خاطرم نبرد..

تنها تصویری که بخاطرم مانده فضایی تار است... کنار خیابان ایستاده بودم... اتوبوسی آمد و گفتند سوار شو

سوار شو تا نشانت دهیم بعدها چه خواهد شد!

درست در خاطرم نیست اما گویا همسری هم همراهم بود... سوار شدم. اتوبوس حرکت کرد ولی آنچه میدیدم مانند این بود که در جایی مثل سینما نشسته باشم و مشغول تماشا باشم، یا اینکه چیزهایی به روح و جانم تلقین شود.

همین یادم است که لحظه به لحظۀ آینده را میدیدم... حتی بخاطرم هست گاهی خوشحال و گاهی غمگین میشدم، یا بغض میکردم... با دیدن هر صحنه آن را بخاطر میسپردم تا فراموشم نشود... جالب بود چون حتی در عالم خواب هم میدانستم خواب میبینم! اما آنچه را میدیدم باور داشتم.

بالاخره ویدیوی زندگیم به پایان رسید و دستور خروج دادند.... یادم است پیاده نشدم... کمی مکث کردم تا دوباره هرچیزی را که دیده بودم بخاطر آورم تا در خاطرم ماندگار شود... اما یک حالتی بر من غالب شد که به من اطمینان داد: هرچه دیدی فراموش خواهی کرد! .... و من همچنان درحال مقاومت تا دچار نسیان نگردم.... میدانستم قرار است بیدار شوم... میخواستم پیروز میدان باشم ولی.....

اکنون دو، سه روز است قوۀ حافظه‌ام را به خاک و خون کشیده‌ام! چرا که هر چه می‌اندیشم چیزی بخاطرم نمی‌آید... تنها یک تصویر مبهم! صحنه‌ای که در آن خون دیدم!

گویا تصادفی، چیزی بود... آن هم به این دلیل یادم مانده که با دیدن خون به همان منبعی که با تلقین با من سخن میگفت گفتم: اینجا خون دیدم، پس این خواب باطل است! و همان منبع پاسخ داد ما آینده را نشانت دادیم... باورش با خودت

مبهوتم....... این واژه تنها چیزیست که این چند روز واقعیت وجودیِ مرا شامل میشود... بدجور مبهوتم.

 

درحالت آماده‌باش

جلد دهم تاریخ اجتماعی ایرانو باز می کنه، عینکشو روی چشماش میذاره، ابروهاشو بالا میندازه و با یه ژست خاص ومنحصربفردی شروع میکنه به مطالعه...

منم خیلی مظلومانه یه کم این پا اون پا میکنم و وقتی مطمان شدم سرگرم مطالعه‌س آروم میام لب‌تابو باز میکنم....

 هنوز یه دیقه بیشتر نگذشته می‌بینم کتابو میبنده، عینکشو برمیداره و چندثانیه بعد شروع میکنه هاف و هوف کردن.... ینی چی؟ ینی اینکه حوصله‌ش سر رفته!....

 به جان خودم منم دارم خیلی سعی میکنم همون کوکب خانمی که گفتم باقی بمونم ولی یه موجودات نازنینی در درونم هستن که هی هُلم میدن اینطرف!... این موجودات اکتیو، اصولاً کِرم نامیده میشوند.

........................

ضمیمه1: ته‌تغاری خداروشکر به ابوی محترمش نرفته و اگه کنترلش نکنیم از درودیوار بالا میره.... و من همچنان به نفسهای گرم شماهایی که صمیمانه دعاش کردین ایمان دارم

ضمیمه2: همسری بخیه‌هاشو کشیده ولی همچنان نباید پاشو روی زمین بذاره... نباید از پله بالا و پایین بره، بمدت 9 ماه نباید روی زمین بشینه یا دراز بکشه و باید بمدت 30 جلسه ببرمش فیزیوتراپی که هر روز دارم میبرمش

ضمیمه3:‌دروغ چرا؟.. نمیتونم ادای سوپرمَنارو دربیارم و بگم اصلاً اذیت نمیشم، یا دلم نمیگیره... نخیر...صادقانه میگم: گاهی خسته میشم..گاهی نه فقط جسمی بلکه روحی میریزم به هم، گاهی جایی که تنهام، اشک میریزم، گاهی درحین تمیزکردن و جاروزدن پام به لبۀ تیزچهارچوب در میگیره و زخم عمیقی برمیداره..جوری که از شدت درد سرگیجه میگیرم میفتم...تا وقتی که بزرگه برام یه لیوان آب قند بیاره ولی..دوباره بلند میشم...

همۀ اینا هنوز نتونسته مجبورم کنه که بگم دیگه نمیتونم!...... هنوزم میتونم، با وجود تموم خستگیها هنوزم سرپام.

ضمیمه4: له‌له میزنم برای اینکه بیام وب همتون و یه دل سیر نظر بذارم ولی چه کنم که اسلام که نه.... شرایط دست و بالمو بسته. ولی میتونم قسم بخورم کماکان گاهی با گوشی میام بهتون سرمیزنم به دور تند میخونمتون و درمیرم!

دقت کردین ضمایم بیشتر از متن شد؟!

عملیات انتحاری مجازی

خودکشی مجازی

این اصطلاحیه که خودم برای دوره‌ای که دراون قرار گرفتم انتخاب کردم. اگر فرهنگ لغت مینوشتم و میخواستم این واژه رو معنی کنم میگفتم یعنی اینکه برای مدتی خودتو از هر فعالیت مجازی محروم کنی. حتی میتونم توی ذهنم تصور کنم اگر نوشتنهام به شکل یه شخصیت انسانی بود لب پنجره می‌رفت و خودشو از طبقۀ صدم شایدم هزارم پرت میکرد پایین!

دقیقاً وقتی امروز یه خانم مهربون از شرکت های‌وب تماس گرفت و بعداز سلام و احوالپرسی پرسید احیاناً مشکلی پیش اومده که اینترنتمو شارژ نمیکنم؟ تازه به خودم اومدم که ای دل غافل! چرا اینطوری شدم؟

مدتهاست که خودمو از همه چی محروم کردم.. از نوشتن...خوندن... تموم فعالیتهای این روزام منحصر شده به خوردن و خوابیدن و بیدارشدن شستن و پختن و تمیزکردن و پذیرایی کردن و ..........

این وسط اگه وقتی بمونه قطعاً ازش استفاده میکنم برای اینکه دراز به دراز بیفتم و بعدش دیگه هیچی نفهمم!

برام واضحه که پرستاری از همسر و فرزند کار خاص و شاقی نبوده که بخوام بخاطرش بیام اینجا و ..ناله کنم! چه بسا حتی بی‌اغراق بتونم ادعا کنم ازش لذت هم بردم ولی همون لذت باعث شد لذتای دیگه‌ای رو کنار بذارم...

و در راستای همین لذت بردن برای اینکه حتی وسوسه هم نشم، بعداز اینکه بزرگه کل حجم اعتبار اینترنتو برای دانلود فیلم و سریال برای پدرش تموم کرد دیگه حاضر نشدم شارژش کنم که مبادا.... مبادا شیطون(شایدم فرشته) بیاد گولم بزنه نت‌گردی کنم.

و اینجوریا شد که خانومی مث کوکب‌خانومِ کتاب فارسی دبستانش یه تصمیم کبری گرفت و انگشتشو چندین شبانه‌روز گذاشت روی سوراخ تمایلات ناخواسته به سمت و سوی نت‌گردی و نشست ورِ دل شوهر و بچه‌هاش....

 چه بسا اگه حرف قطار و گردنه بود شالشو درمیاورد تا آتیش بزنه ملتو خبردار کنه که آآآآآآی مردم خبردار بشین که کوه اتفاقات روی سرمون ریزش کرده مبادا شما درگیر بشین!

عمل همسری هم با کلی جریان و قضایا انجام شد و فعلاً در دوران نقاهتن مث ته‌تغاری که اونم شکر خدا تا الان مشکلی نداشته...

عاغا قربون معرفت همتون..... هستم در خدمتتون

غُرنامه

اصولاً بدقولی در هر سن وسال، و برای هر کسب و پیشه‌ای روا نیست (نقطه سر خط !)

 فرقی نمیکنه یه آدم بیکار یا علاف بدقولی کنه یا یه کارمند یا یه معلم یا یه پزشک یا رییس جمهور یا هر کسی دیگه؛ مهم اینه که خوب نیس...چه معنی داره برای کار به این مهمی بدقولی بشه؟..

این همه باید و نباید بخاطر اینه که عصرِ دیروز طی تماسی از بیمارستان به اطلاعمون رسوندن بخاطر مشکلی که برای آقای پزشک پیش اومده انجام عمل همسر به روز یکشنبه موکول شده!

حالا یکی بیاد جلوی منفی‌بافیهای ذهن مغشوش منو بگیره! از دیشب دارم فکر میکنم که: الکی میگن مشکل... احتمالاً روز تعطیل بوده رفته تفریحی.. گردشی.. چیزی خیلی بهش خوش گذشته نخواسته برگرده، زنگ زده عملاشو کنسل کرده... بعله اصن اون دکتری که من با اون دَک و پزش دیدم انگار از دماغ فیل افتاده.. دکتری که نصف سال بلاد کفره و نصف دیگشم که اینجاس همش داره تفریح میکنه بایدم اینجور بی‌مسئولیت باشه...........!!!

اینا کل محتویات ذهن آشفتۀ یک عدد خانومی میباشد که همۀ برنامه‌ریزیش بهم خورده... از دیشب تا حالا هم داره غر میزنه که چرا بعضیا فکر میکنن بخاطر جایگاهی که دارن وقتشون بیشتر از بقیه ارزش داره؟... چرا به دیگران و برنامه‌ریزیشون احترام نمیذارن؟ چرا ؟...... اصلاًم به اون فرشته‌ای که روی شونۀ راستم هی با عصاش میزنه توی سرم که :بابا..... شاید بندۀ خدا واقعاً مشکلی براش پیش اومده... گوش نمیدم

از همممۀ اینا بدتر یک عدد همسری میباشد که پاهاشو کلهم اجمعین ژیلت زده، هی جلوت رژه میره، اونم با شلوارک!! حالا فکرشو کنید دوباره شنبه شب، این پروسه باید تکرار بشه

اَه....

ضمیمه: هیچوقت اجازه ندین محض خنده هم که شده همسرتون پاهاشو به صافی پای خودتون کنه و هی بیاد بگه پاهای من تمیزتره یا تو؟!!............. مگر اینکه عمل رباط زانوی پا داشته باشه.

 

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

سورۀ قدر یکی از اون سوره‌هاییه که من عاشقشم.

نمیدونم چرا، ولی نه که همش دم از خیر و برکت میزنه، وقتی میخونمش حالمو خوب میکنه.پشت در اتاق عمل ته‌تغاری هم یهو دلم خواست هییییییی بخونمش. احساس میکنم موقع خوندنش از اون لحظاتیه که توی آسمون نورافشانی میکنند یا مثلاً کلی فشفشه روشن میشه..

شبای قدر همتون مبارک...یا بهتر بگم همۀ شباتون قدر

در اینکه ماه رمضان ماه مبارکیه هیچ شکی ندارم، شایدم بخاطر همین بعد از 6 سال حاضر شدم امسال تا دکتر ته تغاری گفت عمل بشه و تاریخی مشخص کرد که توی این ماه بود تسلیم شدم. و حالا راضیم از این تسلیم..از این تصمیم..از این تشخیص..از این؟...ت بده!

 حالا همسریه که فردا برای عمل زانوی پاش بستری میشه!

مامان میگه: خدا به دادت برسه.. این چند وقت چه روزگاری پیدا کردی!

 و من میگم: شکرش

باید امشبم همون ساک وسایل بیمارستانو جمع کنم وصبح زود بچه‌ها رو برسونم خونه مامان‌اینا و با همسری بریم بیمارستان.

 همسری که دیروز برای تشکیل پرونده رفته بود بیمارستان میگه: گفتن همراه، باید مرد باشه.. بهش گفتم خب میگفتی همراهم سامسونگه، دیگه نمیدونم زنه یا مرد! لبخند میزنه و میگه:نه، یعنی تو نمیتونی شبا بمونی.معنا و مفهوم این حرف یعنی اینکه روزا باید برم پیشش.

بزرگه میگه: من میام پیشت.همسری میگه: روزا که مامانت هست فقط می‌مونه شبا..و بازم معنا و مفهوم این حرف یعنی اینکه روزا باید برم پیشش.

 توی دلم میگم خداروشکر که بیمارستان بستری همسر نزدیکه و مث ته‌تغاری نیست.. شایدم بهتر که نمیذارن شبا من بمونم.. نه اینکه بخوام تنبلی کنم، ولی اینطوری شبا میتونم بیام بچه‌ها رو ببرم خونۀ خودمون و مراقب ته‌تغاری باشم.هرچند بی‌انصافیه اگه بگم مامان و خواهرام براش کم میذارن ولی اونم بدجور عادت کرده شبا پیشم بخوابه.

شبا یا بزرگه رو که دیگه برای خودش مردی شده میفرستم پیش پدرش یا برادرمو. احتمالاً فقط دوشب بستری باشه.

از این عشق من به ماه رمضون سوءاستفاده نشه یه‌وقت! هر کی هر کاری داره زبونم بند میاد وفقط میگم: یاعلی!

فعلاً یا علی

........................................................

قلمم دیشب بعداز مدتها یه ورق روسیاهی کرد، اینجا گذاشتمش...

دوش دیدم که ملایک همه جا چرخ زنند!

درب هر خانه یکی پرچم خوش‌رنگ زنند

دستشان بود بسی خیل عظیمی بیرق

دیگران دفتر و دستک به کف و جمع زنند!

خانه‌ای قهوه‌ای و از دگری نارنجی

آبی و نیلی و قرمز، سبز یا زرد زنند

گفتم: ای خاک به گورت، چه نشستی ای دل؟!

نکند رنگ سیاهی درِ این خانه زنند؟!

جَستم از جا و دویدم، قدحی آب به دست

جهت رفع عطش بلکه یکی جرعه زنند!

نظری کرد به رویم، برگ زد دفتر را

من در اندیشه که یک بیرق شاهانه زنند...

آب بگرفت ز دستم، به غضب ریخت به خاک

گفت: امر آمده این درب فقط گِل بزنند!

.......................................

میدونم پُر از غلط غولوطه،یهوئی بود. واجب شد از همون گِل به دهن و قلم و چه بسا کیبورد لبتابمم بزنند!

از عهده شکرت که برآید؟

بهترین لحظه بعداز روزها سختی و اشک و آه  میتونه یه جمله باشه... اینکه به ته‌تغاری بگی: به خدا بگو خدایا شکرت.... و اون آروم بگه خدایا شکرت........ بعد هم بهت رو کنه و بگه: مادر! با خدا باید آروم حرف زد.

دیروز دکتر بعداز جداکردن اون وسیله از ته‌تغاری اعلام کرد تا اینجا مشکلی نیست، منتها بمدت یک ماه نباید فعالیت زیادی داشته باشه. نه دوچرخه‌سواری، نه جست و خیز، نه حتی بالا پایین رفتن از پله..چون ممکنه بخیه‌ها باز بشه و سکه به اون رو برگرده.

درسته آروم‌نگهداشتن ته تغاری کار حضرت فیله و تقریباً جزو محالات، ولی اصلِ خبر اینقدر لذت‌بخشه که ازش میخوام با زبون خودش از خدای بزرگ تشکر کنه.

نقشۀ خونۀ ما طوریه که برای بیرون رفتن از خونه حتماً باید از پله استفاده کنیم، یه چیزی تو مایه‌های دوبلکس، دوطبقه.. حالا منم و یه وروجکی که مرتب میخواد یا بره پایین یا بره حیاط.. حتی موقع راه‌رفتنِ ساده هم نمیتونه آروم راه بره! دلش میخواد همش درحال دویدن باشه.. این اواخرتا یه لحظه ازش غافل میشدم با همون وسیله که بهش وصل بود میرفت سراغ وسطی یه شیطنتی میکرد و فرار میکرد! حالا هرچی من توی سرم بزنم که نباید بدویی...

همۀ اینا باعث نمیشه من سجدۀ شکر بجا نیارم و هزاران بار نگم الهی....شکرت

حتی اگه خواهرشوهر کوچیکه زنگ بزنه با حالت طلبکارانه‌ای بگه مگه نمیریم عروسی برادرش؟!

دوستان بلاگفایی شاید یادشون باشه برادر شوهرم از همسر اولش با وجود یه بچه جدا شد و حالا در شرف ازدواج دومه.. و اتفاقاً با توجه به تعصبات این خانواده مبنی بر (فقط وصلت با فامیل)، بعد از تجربۀ ناموفق با دختر دایی، اینبار با دخترعمو.

سربسته بخوام جریان اختلاف همسری با خانواده‌شو بگم سرقدرنشناسی خانواده نسبت به زحمات همسری بعنوان پسربزرگ خانواده و انکار حق و حقوق همسریه.. همسر سالها پیش که برادرشوهر با همسرش مشکل داشت خونۀ خودمونو فروخت و برای ایشون خونه خرید. . یعنی مادرشوهر حاضر نشد خونۀ 350 متری خودشو با یه خونه کوچکتر عوض کنه و پسرشو خونه دار کنه! بلکه از همسری خواست با سه تا بچه خونمونو بفروشیم و پسر کوچکترو عروسشو که دختربرادرش بود خونه‌دار کنیم... چندوقت بعد همسرشم خیلی قشنگ و شیک با تبانی با یه نفر دیگه خونه رو پنهونی بنام خودش کرد وبعدم جدا شد! هیچی دیگه علی موند و حوضش.. البته قبلش همسری از برادرشوهر تعهدی گرفته بود مبنی براینکه ایشون حقشو از ارث گرفته، درحقیقت سهم برادرشو از هر دو خونه خرید. ما هم بعداز چندسال کرایه نشینی با سه تا بچه تونستیم خونۀ خودمونو بخریم واز آوارگی دربیایم.ولی مساله اینه که خواهرشوهرا معتقدن حالا که ما دیگه خونه داریم خونه‌ای که مادرشون نشسته فقط سهم خواهراست و همسر دیگه حقی نداره، با اینکه همسر در حقیقت حق برادرشوهرو خریده. یعنی منظورشون اینه که اون کاری که همسر در حق برادرش کرده علی‌اللهی بوده و محض رضای خدا!

صد البته که منم نه دوست دارم حق کسی رو بخورم نه کسی حقمونو بخوره.

بهرجهت درجواب خواهرشوهر کوچیکه گفتم مگه نمیدونید شرایط مارو؟ من چطور بچمو با این شرایط تنها بذارم بیام عروسی؟ اونم توی اون روستا، با اونهمه فاصله؟ مگه مامانت نگفت شرایط ته‌تغاری رو؟ هرچند مامانت‌اینا روزی هم که اومدن خونمون سوالی درمورد وضع ته‌تغاری نپرسیدن (یادتونه که گفتم خودش و خواهرشوهر بزرگه چه دادوبیدادی راه انداختن).... ولی خواهرشوهره انگار حرفای منو نمیشنید و حرفای خودشو میزد . حتی با اینکه میدونن همسری قراره زانوشو عمل کنه بازم فعلاً به تنها چیزی که فکر میکنن عروسیه. منم آخرش براشون آرزوی خوشبختی کردم و گفتم ایشالا همیشه شاد باشید.اینقدر دور و بر خودم پر از مشکله که جایی برای اضافه کردن فکر کردن به رفتارای اونارو ندارم.

راستی میگم این بلاگفای نامرد درست شده! وبلاگ منم سرجاشه...خب الان تکلیف چیه؟ .. درسته اونجا سابقۀ زیادتری دارم..درسته اونجا دوستای خوبی داشتم ولی حقیقتش اینجارو هم دوست دارم.اینجا هم دوستای ماهی پیدا کردم که دوستشون دارم.. که بهم نزدیکن(چون بلاگ اسکایی هستن) . دلم نمیخواد برگردم خو... چقدر آواره باشیم؟..

خاطرات عمل3

سلام. عبادتای همگی قبول حق.مخصوصاً دیشب که شب قدر بود و نزول ملائکه و روح . یه ویدیو چندوقت پیش دیدم که نشون میداد شب قدر یه فرشته میاد روی کعبه میشینه و بعد باز برمیگرده آسمون!! نمیدونم چقدر صحت داشت، هر کسی یه نظری داد. اتفاقاً جوجه‌های منم این ویدیو رو دیدن.. دیشب وسطی شاید بیست بار رفت کنار پنجره آسمونو نگاه کرد ببینه فرشته‌ها رو میبینه یا نه! بعدشم گفت تلسکوپ میخوام.. ولی همش میگفت ای کاش فقط فرشته‌ها نزول کنند و روح نیاد.. من میترسم!..

ته‌تغاری میتونه یه کم راه بره ولی با همون تشکیلاتی که باش همراهه. امروز باید ببریمش که اینارو ازش جدا کنند. تنها مشکلی که بوده این بود که از دیروز ترشحات خونی داشته! توی بیمارستان گفتن در صورت وجود این ترشحات حتماً به بیمارستان مراجعه کنیم ولی امروز که دیگه میبریمش مطب همونجا با دکتر درمیون میذاریم.. بازم امیدم به خداست

............................

و اما تا جایی نوشتم که به هوش اومد و بالاخره به بخش منتقل شد...بخش جراحی

این انتقال دقیقاً همزمان شد با ساعت ملاقات... مامانم، خواهر کوچیکه و همسرش(که عقدن)،داداشم، بزرگه، وسطی، ومادر دامادمون همونموقع رسیدن.. ینی هنوز ما توی راهرو بودیم و ته‌تغاری رو نرسونده بودیم اتاقش.اینم بگم هر چی همسری اینور اونور رفت بتونه اتاق تک‌تخته براش بگیره گفتن ما اصلاً اتاق تک‌تخت نداریم! اتاق تک‌تخت، اتاق ایزوله هست که اونام پره. نهایتش اتاق دوتخت داریم.

اول یه اتاقی دادن که یه بچۀ کوچک هم‌اتاقیش بود که عمل شده بود و همش گریه میکرد.یادم اومد قبل از عمل که کلینیک بودیم ته‌تغاری گله کرد چرا بچه‌ها اینقدر گریه میکنن؟اعصابم خورد میشه!

بخاطر همین برگشتم از خانمای پرستار مسئول خواهش کردم اتاقشو عوض کنن. اول قبول نمیکردن، اما دیگه اینقدر التماس کردم که دلشون به رحم اومد وقرار شد یه تخت دیگه توی یه اتاق دیگه که اون یکی مریضش همسن خود ته‌تغاری بود بهمون بدن.

توی این فاصله بقیه دور ته‌تغاری توی راهرو بودن... وقتی دوباره پیششون برگشتم دیدم مامان.. خواهر کوچیکه... بزرگه.. وسطی ..همه چشماشون قرمز شده بود.

منتظر موندیم تختو آماده کنن. منم روی یه نیمکت کنار برانکارد نشستم. یک لحظه چشمم به دامادمون افتادم دیدم رنگش زرد شده... عرق کرده! اول احساس کردم شاید گرمشه بعد دیدم سفید شد...اومد نشست روی نیمکت.. پرسیدم چی شده؟..

به خواهرم نگاه کردم..دیدم اونم متوجه این حالتش شده.. سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست.خیلی ترسیدیم.همسر و داداشم زیر بغلشو گرفتن و بردنش اورژانس. تخت ته تغاری حاضر شد و ما هم رفتیم اتاق.

یک ساعت بعدش بنده خدا حالش که یه کم بهتر شده بود باز اومد بالا .. بهش گفته بودن فشار عصبی بهت وارد شده فشارش اومده بود روی 6... کلی ازش عذرخواهی کردیم و اونم متقابلاً از ما عذرخواهی میکرد که نگرانمون کرده.

وقت ملاقات تموم شد و بزرگه و وسطی اومدن برای خدافظی.... وسطی باز زد زیر گریه... نمیخواست بره. میگفت من میخوام پیش داداشم بمونم... هرچی هم باهاش صحبت کردیم فایده نداشت. کلی قربون صدقش رفتم و گفتم اینجا اجازه نمیدن تو بمونی قربونت برم..برو فردا باز میتونی بیای..بالاخره راضی که نشد ولی بردنش.

اونا که رفتن بهونه گیریای ته تغاری شروع شد... بهونۀ داداشاشو میگرفت که میخوام برم پیششون... اونا دارن از من دور میشن!

اجازه نمیدادن همسری بمونه..فقط یه همراه میتونست بمونه اونم زن.

هر لحظه منتظر بودم اون حالت بیحسی تموم بشه و بیقراریهای ته‌تغاری شروع بشه... ولی اینطور نبود..بیقراریهاش فقط برای داداشاش بود. وقتی پرستار میومد وضعیتشو چک کنه تعجب میکرد چطور با وجود انجام چنین عملی اینقدر آرومه. وضعیت خاصی داشت...مرتب باید چک میشد.. به خودم آموزش دادن چطور با شرایط جدید کنار بیام و لحظه به لحظه مراقبش باشم و سرویسش بدم. اما این کار موقع شب سخت‌تر شد.

نباید میخوابیدم... باید چشم ازش برنمیداشتم.شب باز یاد داداشاش افتاد.همسری هم که نبود بیشتر ناراحتی میکرد.دوباره شروع کرد به اشک ریختن و حرف زدن! میگفت: من دلم میسوزه... من داداشامو خیلی دوست دارم اما براشون کاری نکردم! به حرفشون گوش نکردم.. اونا از من خیلی دورن..دیگه نمیبینمشون... همینجورم بی‌وقفه اشک میریخت.حرفاش جگرمو کباب میکرد.. مادر مریض هم‌اتاقیمون هم اشکش دراومده بود!

شب سختی بود..مخصوصاً وقتی متوجه شدم روی زخم جای عمل، تاول زده ولحظه به لحظه داره بزرگتر میشه!

منتظر بودم صبح بشه دکتر بیاد باش صحبت کنم ببینم عمل چطور بوده.. آیا تموم کارهای لازم انجام شده؟ این تاول چیه که داره هی بزرگ میشه؟و کلی سوال دیگه

صبح شد، همۀ دکترها اومدن مریضاشونو دیدن اما دکتر ته‌تغاری که اتفاقاً رییس بیمارستان هم بود نیومد!

داشتم دیوونه میشدم... تاولو که میدیدم بیشتر داغون میشدم... نتونستم خودمو کنترل کنم.شکر خدا همون لحظه همسری رسید، جریانو براش گفتم و برای اینکه ته‌تغاری اشکامو نبینه از اتاق زدم بیرون

دوباره هزااااار تا فکر بود که اومد توی سرم...سالن بخش شلوغ بود ... دستامو جلوی صورتم گرفتم و گریه میکردم...یه مادربزرگی بود اومد نزدیکم گفت شما همون هستین که دیروزم در اتاق عمل همش گریه میکردین؟ یه خرده برای ته‌تغاری دعا کرد و دلداریم داد... بعد پرستاره پرسید چی شده؟ جریانو با گریه براش گفتم.. یهو دیدم چند تا پرستارو دکتر و رییس بخش رفتن اتاق ته‌تغاری... معاینه‌ش کردن. دکتر دستور داد اول یه شربت خوا‌ب‌آور بهش بدن بعد پانسمان رو باز کنن چون ممکنه این تاول بخاطر فشار پانسمان باشه..بعدم مراقبت شدید بشه چون روی عمل چیز دیگه ای نباید گذاشته بشه تا فرداش که دکتر خودش بیاد! (خود دکتر برای یه جلسه رفته بود خارج از شهر)

اومدن داروی خواب‌آور بهش دادن، برای اینکه موقع بازکردن پانسمان زیاد بیقراری نکنه! چندنفر اومدن که بتونن کنترلش کنن ولی ته‌تغاری اصلاً بیقراری نکرد..بچم یه ذره هم تکون نخورد..مشخص بود داره دردو تحمل میکنه... بعدازچندساعت تاول شروع به کوچک شدن کرد و یه کم حالم بهتر شد.

 بعدازظهر همون روز مامان و برادرم و پدرم و بزرگه باز با کلی اسباب‌بازی اومدن ملاقات..هرروز ملاقات بود ولی فقط 1 ساعت..دیدم وسطی همراهشون نیست! سراغشو گرفتم مامان گفت دم در اجازۀ ورود بهش ندادن و خواهرم پیشش مونده پایین. میدونستم الان چه حالی داره سریع رفتم پایین و دیدم بعله... چشمای درشتش کلی قرمز شده.چشمش که به من افتاد باز اشکش دراومد. بغلش کردم کلی بوسیدمش...هر چی به مامور حراست التماس کردم بذاره ببریمش بالا تازه دیروز بهش اجازه داده بودن که، اجازه نداد..گفتم اون برادرش که مریضه همش بهونۀ اینو میگیره گفت فعلاً بازرسی داریم نمیشه الان بره، نزدیکای 4 که شد ببریدش.همسری هم اومد پایین و به من گفت برگردم بالا.من رفتم و یه کم بعد از من همسری و وسطی اومدن بالا...

موقع خداحافظی باز همون آش بود و همون کاسه... ایندفه وسطی بیشتر ناآرومی میکرد و نمیخواست بره... وقتی اونو راضی کردیم و رفت ته‌تغاری شروع کرد! باز میگفت من وسطی رو نبوسیدم. بهم گفت عکساشونو از گوشیت نشونم بده..گالری رو باز کردم و عکسارو نشونش دادم..نه فقط آروم نشد تازه گریه‌هاش بیشترم شد.بعداز رفتن همسری هم باز همون وضع بود.

توی این مدت مرتب تب داشت.باید مراقب بودم تبش بالا نره.اولش شیاف استفاده کردم براش ولی دیدم اذیت میشه سعی کردم با بدن‌شویه نذارم تبش بره بالا.

اون شب با هزار مکافات گذشت.مکافات بخاطر این بود که ته‌تغاری توی خواب زیاد غلط میزنه.. بخاطر دستگاهی که بهش بود نباید اجازه میدادم تکون بخوره.. یعنی کلاً نباید میخوابیدم...نخوابیدنم مهم نبود مهم این بود که حرکاتش توی خواب ناگهانی بود و یهو غافلگیر میشدم.

صبح روز بعد بالاخره دکترش اومد..با یه دکتر دیگه که ظاهراً شاگردش بود.اومد بالای سر ته‌تغاری..مسئول بخش هم که یه خانم بود همراهشون بود.دکتر با ته‌تغاری دست داد و پرسید: چطوری؟ مسئول بخش گفت: آقای دکتر، این همون مریضمونه که بسیار پسر خوب و آرومیه.دکتر برای اون یکی دکتره توضیح میداد که این مورد یکی از  مواردی بوده که قبلاً عمل شده بوده و برای همین کارمون سخت بود. ما سه لایه رو باز کردیم و......

توضیحاتش که تموم شد پرسیدم آقای دکتر حالا از کارتون راضی هستین؟ جواب داد تا الان خوبه، منتها بازم میگم امکانش هست که عمل کاملاً نتیجۀ مثبت نده و نیاز به عملهای دیگه باشه! پناه بر خدا........

گفتم آقای دکتر تا کی باید بمونیم؟ گفت: میشه تا وقتی که این دستگاه باهاشه بمونید اگر هم میتونید مراقب باشید، میشه زودتر برید.بعد از خود ته‌تغاری پرسید میخوای بمونی یا بری؟ ته‌تغاری گفت میرم خونه.دکتر گفت باشه... دکترِ همراه گفت آقای دکتر بنظرتون یه شب دیگه نمیخواد بمونه مطمان بشیم بعد بره؟دکتر گفت اگه میتونن توی خونه مراقبت زیاد داشته باشن میتونه بره

خب این جوابها برای من کافی نبود..دلم میخواست دکتر بمونه و کلی برام توضیح بده ولی نموند..اجازۀ ترخیص صادر شد.با همسری تماس گرفتم بیاد برای کارای ترخیص که این کارا تا ظهر طول کشید.با برانکارد ته‌تغاری رو تا پای ماشین اوردیم و سوارش کردیم ... بالاخره از بیمارستان زدیم بیرون و بعد از چند روز هوای آزاد خوردیم.

رسیدیم خونه ولی هوا خیلی گرم بود... ماشینو توی حیاط بردیم و توی این فاصله تا همسر اومد ته‌تغاری رو بغل کنه و از پله‌ها ببره بالا هردوشون خیس از عرق شدند.. همسری از خستگی..ته‌تغاری هم خب بهش فشار اومده بود..بعد هم این عرقها به زخمش نفوذ کرد و شروع کرد به گریه کردن..حتی یه لحظه دستشو برد طرف شیلنگهایی که به محل عمل وصل بود که من دیگه جوش اوردم و داد زدم: نکن.. اگه دست بهشون بزنی دستاتو میشکنم!

میدونم کلی فحشه که الان بارم میشه ولی اون لحظه تقریباً هممون داشتیم گریه میکردیم... ته‌تغاری یه بند گریه میکرد و میگفت سوختم.. همسری هم میگفت چه غلطی کردیم اوردیمش منم که .... بمب استرس بودم.وسطی هم خونه مامانم اینا بود.

از شانسم همون روز بعدازچندروز تاخیر مریض شدم  و روزه‌م باطل شد.. همسری هم حالش بهم خورد و اونم روزه‌ش باطل شد

دیگه سریع کولرو روشن کردم و بهش مسکن دادم، تا بعد از کلی اشک‌ریختن آروم شد.

تا الان که دقیقاً 10 روز از عملش میگذره ما شبا توی هال میخوابیم که کنار ته‌تغاری جامون بشه.. دوشب اول همسری تلوزیونو روشن میکرد که بتونه بیدار بمونه، منم تونستم بعداز چند شب استراحت کنم.مامان اینا چندروز اول توی خونه غذار درست میکردن برامون میفرستادن که کاملاً حواسمون به ته تغاری باشه.

 و اما خانوادۀ همسر..بالاخره بعدازچند روز اومدن اما چه اومدنی! خواهرشوهر بزرگه با همسر دعواشون شد و بالای سر بچم کلی عربده کشید. منم تمام بدنم میلرزید و گریه میکردم....

 

 

 

خاطرات عمل2

سلام به بهترین دوستان که قطعاً همتون بهترینید.

قبل از اینکه قسمت دوم خاطرات عمل رو بنویسم یه عذرخواهی به همتون بدهکارم.یه عذرخواهی که کمه هزار بار از همتون معذرت میخوام که نمیتونم بیام وبلاگتون نظر بذارم، دروغ چرا گاهی حتی اگه ته‌تغاری خواب باشه میام مث باد یه سر میزنم اما خدا شاهده فرصتی برای نظرگذاشتن ندارم، ایشالا شرایط مساعد بشه بیام یه دل سیر همتونو بخونم ونظر بذارم.

اینا رو هم مثلاً صبح زود که خوابه مینویسم بعد توی یه فرصت دیگه میام توی وبلاگم کپی میکنم.قطعاً این روزها برامون روزهای حساسیه که هرچی مراقبتهامون بهتر باشه نتیجۀ بهتری میده.

ارغوان عزیزی که فقط تونستی از طریق پیغام به مدیر برام نظر بذاری فدای دل مهربونت بشم... خوندمت گلم،ولی نمیدونم همون ارغوان واگویه‌های امنی یا یه ارغوان ماه دیگه؟

...................

بعد از جدا شدن از ته تغاری و بیرون اومدنم، خواهر کنارم نشسته بود و بیصدا اشک می‌ریخت.. تلاشی برای آروم کردن گریه‌های بلندم نمیکرد چون میدونست بی‌فایدست.

مدتی طول کشید تا تونستم خودمو کنترل کنم و از اون هق‌هق بلند بیفتم. یه نگاه به ساعتم انداختم که 12 ظهرو نشون داد.. کیفمو از خواهر گرفتم و قرآن کوچیکمو ازش دراوردم... بازش کردم..اشکام همینطور میریخت و نمیتونستم کلمه‌هارو درست ببینم ..توی کیفم دستمال کاغذی نبود ولی خواهر یه بسته از این دستمال کیفیا بهم داد.. بالاخره به زحمت تونستم آیةالکرسی رو پیدا کنم..بعدشم یاسین... بعدشم واقعه..هرچی که توی اون پشتیبان کوچک اما بزرگِ من توی اون لحظات سخت بود خوندم... آروم ولی شدید اشک میریختم و میخوندم..همۀ سوره‌های قرآنمو که خوندم سرمو بالا گرفتم.. تقریباً تموم کسائی که اونجا نشسته بودن زیرچشمی یا حتی مستقیم نگام میکردن... برام مهم نبود. مهم حسی بود که داشتم.. همون لحظه بود که یادتون افتادم، یاد تموم دعاهایی که توی آخرین پست نوشته بودم که توی کوله‌بارم با خودم به بیمارستان میبرم... سعی کردم فضای خالی بین خودمو و دیوار و پنجره رو ببینم. توی دلم گفتم اینجا پشت این در شاید هم اونطرفِ در توی اتاقی که ته‌تغاریم دراز کشیده الان موجی از دعای کلی آدمه که بدرقه‌ش کردن..الان اون دعاها همه دارن دورش میچرخن و از فرشته‌ها میخوان که شفاعت فرشتۀ منو پیش خدا کنن... الان همۀ اونا اینجان..هر کی درحق ته‌تغاری دعا کرده،دعاش اینجاست..همین اطراف میچرخه...دوباره اشک میریخت و میریخت و میریخت..

یک ساعتی به درازای یک سال گذشت و خبری نشد..از جام بلند شدم، شروع به قدم‌زدن کردم. احتمالاً بقیۀ اونایی که نشسته بودن خیلی ملاحظۀ حالمو داشتن که همییییییییینجور جلو چشمشون رژه رفتم و صداشون درنیومد.

شروع به خوندن ذکر امن یجیب‌المضطر...با بندبند انگشتام کردم... لاحول ولاقوةالابالله... یا من‌اسمه‌دواء.... هرچی بلد بودم خوندم...اینجور وقتا دنبال ذکری میگردی که بنظرت بیشتر میتونه دل خدارو به رحم بیاره!

ساعت2شد وخبری نشد!

هر بیماری که میخواست بیدار بشه مادرشو صدا میزدن که بمحض هوشیاری مادرشو کنار خودش ببینه. کم‌کم بچه‌ها هوش میومدن و مادراشونو صدا میزدن ولی خبری از اسم ته‌تغاری نبود!

کار به جایی رسید که حتی چندتا از بچه‌هایی که بعداز ته‌تغاری عمل شده بودن هوش اومدن و به بخش منتقل شدن و ته‌تغاری هنوز بیدار نشده بود.

 یه مانیتور قسمت پذیرش گذاشته بودن که اسم هر بچه‌ای رو که پذیرش شده بود مینوشت و اینکه اون لحظه در چه مرحله‌ایه.. یه پامون اونجا بود یه پامون پشت در اتاق عمل... اسم ته‌تغاری از لیست افراد درحال عمل دراومده بود وریکاوری بود ولی بیدار نمیشد!

حتی دیدیم دکترش هم اومد بیرون و از پله‌ها رفت پایین. سریع از جام پریدم و با همسری رفتیم سراغش..دکتر نمی‌ایستاد جوابمونو بده فقط در جوابمون که عمل چطور بود سرشو تکون داد و رفت!

درِ راهروی اتاق عمل کشویی بود... شاید فاصلۀ من با این در که هی بازوبسته میشد میلیمتری بود.. ماموری که اونطرف در نشسته بود دیگه نمیدونست چی جوابمو بده از بس ازش پرسیدم ته‌تغاری بیدار نشد؟... حتی دوسه بار دلش برام سوخت خودش رفت سرزد اومد .. نمیدونست چی جوابم بده میگفت بیست دیقه دیگه... بیست دیقه دیگه میگفتم آقا چی شد؟ نیاوردنش؟... میگفت ربع ساعت دیگه!..

کم‌کم دلم شور افتاد.... فکرای بد به سرم میزد... نکنه بچم بیدار نشه... نکنه نتونه.... نکنه.....

هر چی خواهر و همسری ازم خواستن برم بشینم نرفتم..نمیتونستم برم ..دیگه قدم هم نمیزدم..همینطور صاف ایستاده بودم جلوی در.

ساعت 3 بود که همون مامور باز رفت پرسید و اومد گفت انگار میخواد بیدار بشه..هروقت که گفتن صدات میکنم بیای..فعلا همونجا بایست و اینطرف نیا...

دیگه دل توی دلم نبود.... از سایه‌های پشت شیشه دیدم یه تخت اوردن توی راهرو... در باز شد و مامور گفت بیا...

پریدم توی راهرو کفشامو عوض کردم و دویدم بالای سرش...

رنگش مث گچ شده بود... یه ماسک تنفس کنارش بود! معلوم بود بهش اکسیژن زدن بیدار بشه..

سعی میکرد چشماشو باز کنه اما نمیتونست. آروم صداش زدم... قربون صدقش رفتم... کم‌کم تونست چشماشو نیمه‌باز نگه داره... وقتی منو دید حالت گریه گرفت... اما انگار نمیتونست گریه کنه.. بهش گفتم عزیزم همه چی تموم شد... عمل تموم شد..دیگه بیدار شدی...خوش اومدی

برای انتقال مریضا به بخش یه آقای جوون و یه خانم مسئول این کار بودن. آقاهه اومد کنار تخت و منتظر دستور انتقال بود.. ته‌تغاری چشماشو باز کرد و اون آقا رو دید. فکر کرد همون آقای دکتره... آروم و بیحال گفت: مرسی آقای دکتر

آقاهه بهش خندید، منم توی دلم تا بناگوش به تمام لطف خدایی لبخند زدم..

خاطرات عمل 1

شاید نوشتن خاطرات روزهای بدی که برامون اتفاق میفته کار موردپسندی برامون نباشه..شاید یادآوری خاطرات سخت دوباره اشکمونو دربیاره ولی.........می‌نویسم تا در یادم بماند....

از پنجشنبه بعد از دیدن خوابی که قبلاً تعریف کردم دیگه خواب به چشمام حروم شد. فرداش به هر کسی که میدونستیم زنگ زدیم شاید کسی رو بشناسه که تعبیر خواب بلد باشه ولی بی‌فایده بود.نذر کردیم ایشالا بعد از عمل موفقش یه گوسفند قربونی کنیم..اما یه چیزی ته دلم میگفت ای کاش میتونستم تا قبل از عمل هم یه قربونی بدیم.

اون شب خونۀ مادرشوهر خواهرم دعوت بودیم. به مامان زنگ زدم و تا جون داشتم غر زدم! گفتم چرا وقتی می‌دونی ما توی چه شرایطی هستیم همچین دعوتایی رو قبول میکنی؟ من با این حال و روزم ..با این شرایط روحیم بیام اونجا چی بگم؟ اگه خونۀ خودتون بود مشکلی نبود ولی خونۀ مردم برم چیکار؟ خودم که داغونم اونارو هم ناراحت میکنم... مامانم قسم و آیه که بخدا من شرایطتو بهش گفتم ولی مادر دامادمون گفته اتفاقاً توی همین شرایط باید از خونه بکشیمش بیرون... حماً حتماً باید بیاریدش.

مثل مار زخمی به خودم میپبچیدم و همییییینجور توی خونه راه میرفتم. ته‌تغاری رو حمام دادم..خودمم یه دوش گرفتم.صبر کردم تا اذانو گفتن وبعدش راه افتادیم.مامان اینا زودتر از ما رفته بودن.

مادرشوهرخواهرم بنده خدا کلی تدارک دیده بود.این خانم همونه که قبلاً تعریف کردم چند ماه پیش همسرش یهو سکته کرد و مرد!

 از وقتی ما رسیدیم من دیگه چشمم به ته‌تغاری نیفتاد! ینی شوهرخواهرم بنده خدا از اول تا آخر مهمونی تموم وقتشو گذاشت برای بازی با این بچه.. با اینکه اون شب بازی والیبال بود و همه دوس داشتن بازی رو ببینن ولی بعد از افطار همه رفتیم توی حیاطِ سرسبزش و بزرگه و وسطی و داداشم یه تیم شدن، ته‌تغاری و دامادمون هم یه تیم.. کلی گل‌کوچیک بازی کردن. بعدم با هم رفتن دوچرخه‌سواری. آخر شب ما این بچه رو به زور ازش تحویل گرفتیم!

خدا میدونه ته‌تغاری چقدر بهش خوش گذشته بود... این شوهرخاله شد یه عموخاله‌ای! اون شب خوابمو برای مامان خودم و مادرشوهرخواهرم تعریف کردم.اونا بهم قول دادن فرداصبح قبل از انجام عمل حتماً یه مرغ یا خروس میخرن و قربونی میکنن.

رفتیم خونه مامان‌اینا که بزرگه و وسطی رو بذاریم خونشون و ما با ته‌تغاری برگردیم خونه که فرداصبح سریع بریم بیمارستان و دغدغۀ بیدارکردن بقیه رو نداشته باشیم... همین که نشستیم توی ماشین ته‌تغاری بغضش شکست.. ازش پرسیدیم چی شده؟ گفت من داداشامو نبوسیدم! منم که به زور تا اونموقع جلو گریۀ خودمو گرفته بودم دیگه اشکام همینجور میریخت.

پیادش کردیم که بره خدافظیشو بگیره... اوردمش توی حیاط خونه مامان‌اینا و بچه‌ها رو صدا زدم. وسطی که اومد ته‌تغاری دستاشو دور کمرش حلقه زدو سرشو گذاشت روی سینه‌ش و شروع به گریه کرد.... اشک همه دراومده بود.. وسطی هم نتونست طاقت بیاره.. بزرگه پیشنهاد داد که همگی برگردیم خونه و صبح ببریمشون خونه بابابزرگشون.خواهر وسطی هم گفت من میخوام باهاتون بیام بیمارستان..صبح که بچه‌ها رو اوردین منم میام..هر چی گفتم تو بهتره توی خونه پیش بچه‌ها بمونی قبول نکرد و گفت مامان و خواهرکوچیکه هستن

هیچی دیگه ما باز همگی برگشتیم خونه.. تا سحر من نتونستم حتی یه دیقه بخوابم.. سبد وسیله‌ها حاضر بود و منتظر بودیم صبح بشه

طبق معمول سحر چیزی نخوردم ... علیرغم اینکه قرار بود روزه نگیرم بخاطر کلی حکم درمورد مسافر و روزه آخرش نفهمیدم روزه بهمون واجبه یا نه! ماهم به نیت روزه چیزی نخوردیم.

یواش یواش هوا روشن شد.همون بار اول که بچه‌هارو صدازدم بیدار شدن! وسیله‌هارو توی صندوق عقب گذاشتیم ورفتیم درخونۀ مامان‌اینا...بچه‌ها پیاده شدن و خواهرم که آماده بود سوار شد.

حدود ساعت هفت بود که رسیدیم بیمارستان.. از اینجا به بعد دیگه خواهرم بنده خدا همینطور گوشی دستش بود و جواب خواهر و برادرام و مامان و عمو و زن عمو و بقیه رو میداد... من که قبل از عمل با همه اتمام حجت کردم که جواب هیچ تلفنی رو تا وقتی که خیالم کمی راحت بشه نمیدم... این وسط همممه تماس گرفتن بجز خانواده همسر! سرجریان یه موضوعی با همسر مشکل دارن و این روزها دیگه هیچ سراغی نمیگیرن..همسر هم اجازه نداد بهشون خبر بدم.

خلاصه هنوز کادر اداری برای پذیرش نیومده بودن... کلی هم اونجا معطل شدیم... اون لحظات برای هممون مخصوصاً ته‌تغاری خیلی سخت گذشت. با اینکه روحیۀ خوبی داشت ولی اونموقع دیگه باور کرد واقعاً توی بیمارستانیم.. دستاش میلرزید.. بغلش کردم شاید بخوابه ولی نخوابید..

بالاخره گذشت وکارای پذیرش انجام شد. باید میرفتیم قسمت کلینیک برای کارای آزمایش خون و سرم‌گیری. اونجا لباس مخصوص عمل دادن و خواستن ببریمش روی تخت خودش. بچم همینطور میلرزید و ما سعی میکردیم بهش روحیه بدیم. تصمیم گرفته بودم نذارم اصلاً اشکمو ببینه.بالاخره نوبت سرم‌گیری ته‌تغاری رسید... صدامون زدن توی یه اتاق دیگه و بردیمش.

دوبار بهش آمپول زدن تا تونستن رگشو پیدا کنن.. باورم نمیشد اصلاً صداش درنیاد. اینقدر این بچه مث آدم بزرگا اونم از نوع قوی رفتار میکرد که خود پرسنل لذت میبردن.

از رگ سرم نتونستن خون بگیرن و با یه سوزن دیگه از آرنجش خون گرفتن و بازم بچه‌م هیچی نگفت

بقیۀ بچه‌ها این قسمتو گذاشته بودن روی سرشون! با اینکه درودیوار پر از عکسای کارتنی و یه مقدار وسیله بازی براشون بود ولی خب بچه بودن دیگه... نمیتونستن تحمل کنن یه چیزی مث آتل به مچ دستشون بسته باشه و نتونن دستشونو تکون بدن... همین موقعها بود که مامان با خواهرم تماس گرفت و خبر داد که یه مرغ قربونی کردن و دادن به نفر مستحق... انگار ته دلم یه چکه آب ریختن روی یه گوشه از از یه آتش بزرگ

حدود ساعت11 بود که بالاخره صدامون زدن!

رفتیم طبقه‌ای که اتاق عمل بود.. فقط به من اجازه دادن همراه ته‌تغاری وارد بشم و همسر و خواهر بیرون موندن.

وارد یه اتاق شدیم که از تلوزیونش کارتن پخش میشد. کلی وسیله بازی و صندلیهای رنگی بود... چندتا بچه و مادر هم بودن که منتظر بودن بچه‌هاشونو بفرستن برای عمل

نشستیم و همونجور آروم منتظر موندیم.. اینجا اتاق انتظار بود و اینجا هم باید منتظر می‌موندیم تا صدامون بزنن یه اتاق دیگه.

نیم ساعتی هم اونجا موندیم تا بالاخره ته‌تغاری رو صدا زدن... قلبم مث قلب خرگوشی که از دست روباه فرار میکنه میزد!

ازمن خواستن یه فرم آبی رنگ بپوشم کفشامم عوض کنم و دمپایی بپوشم و ته‌تغاری رو ببرم یه اتاق دیگه. اونجا دیگه کسی نبود .. تلوزیونی هم نبود.. ته‌تغاری انگار زبونش بند اومده بود.. هیچی نمیگفت ولی ترس از چشاش میبارید. منم دستاشو گرفته بودم و میبوسیدم..اون اتاق خیلی سخت گذشت.. انتظار بدی بود... تا بالاخره یه خانم با یه سرنگ توی دستش درو باز کرد و اومد داخل!

 با مهربونی گفت که ته‌تغاری روی تخت بخوابه... ته‌تغاری خیلی ترسیده بود. آروم گذاشتمش روی تخت... صدا زد: مادر

گفتم:جان مادر... چیه عزیزم؟با یه صدای ضعیف گفت: مادر تنهام نذار................ انگار دنیا روی سرم خراب شد، صورتمو به صورتش چسبوندم که اشکامو نبینه و گفتم: من تنهات نمیذارم ولی تو هم قول بده تنهام نذاری... سرشو به علامت تایید تکون داد.

خانم مهربون به ته‌تغاری اطمینان داد نمیخواد آمپولش بزنه فقط یه موادیه که میخواد وارد شیلنگ سرمش کنه.. گفت حتی اگه میخوای خودت بیا بزن! ته‌تغاری اینقدر ترسیده بود که قدرت هیچ کاری رو نداشت و نتونشت فشارش بده. خانم مهربون گفت بذار من کمکت کنم و اون مایع رو خالی کرد.....

ته‌تغاری معصومم جلوی چشمای خودم بیحال شد ... ولی چشماش هنوز باز بود. خانم مهربون تخت رو هل داد یه قسمت دیگه و از من خواست برم بیرون و منتظر باشم. گفتم هنوز هوشه... گفت: نه خانم.. دیگه هوشیاری نداره..شما بفرمایید بیرون...

من موندم و یه اتاق خالی که داشت دور سرم میچرخید... چشمام تار شد.... با صدای بلند شروع کردم به گریه... همینجور با دستام درو دیوارو گرفتم تا خودمو برسونم بیرون... بیرون همسری و خواهری و کلی پدرومادر دیگه بودن... دیگه برام مهم نبود کسی با اون حال و روز ببیندم... کلاً از اون تیپ آدمایی هستم که هرچقدرم از ته دل گریه کنم صدام درنمیاد ولی اون روز نمیشد بیصدا بودبا صدای بلند از صمیم قلب گریه میکردم.... همسری دستمو گرفت و هدایتم کرد که بشینم روی صندلی...

فقط یه صدا توی گوشم میپیچید: مادر.. منو تنها نذار.......

یا من اسمه دوا و ذکره شفاء

بنام خداوند مهربان                  
دوستان سلام
به لطف خدای بزرگ و مقتدر و رحیم،و به لطف دعای همه شما عزیزان عمل ته تغاری انجام شد.
درمورد سنگین بودن عمل و اتفاقات بعدش که مارو فوق العاده ترسوند،سرفرصت میام مینویسم.فقط خواستم بی معرفتی نکرده باشم بیام خبر بدم.
دیروز به باتوجه به بیقراریهای زیاد ته تغاری دکترش اجازه داد به شرط مراقبت شدید،با همون تشکیلاتی که بهش وصله وتا ده روز باید همراهش باشه بیاریمش خونه.             
فردابعدازظهرباز دکتر باید ببیندش.اینکه عمل جواب بده ،بستگی به این روزها داره...                    
همسری هم مرخصیه و به نوبت مراقبشیم.دیشب بعداز چندین شب تونستم کمی استراحت کنم .الان همسری درحال استراحته،تا ته تغاری ی کم تونست بخوابه ،منم از فرصت استفاده کردم اومدم خبر بدم. قربان دلهای زلالتون

عمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوئ

                                                  به نام خودت

سلام

این چندمین نامه‌ایست که بعد از مدتها وقفه برایت مینویسم

برایت نمی‌نوشتم ولی مگر لحظه‌ای از یادم رفتی؟!

 خوبی؟ خوشی؟ چه خبر؟

میخواهم کمی یاد ایام کنیم! یاد روزی که مبهوت و هاج‌و‌واج از استخر به خانه برگشتم..مگر امکان داشت؟ همین چندروز پیش بود که مشکل زنانگیم تمام شده بود ..چرا دوباره....

پس‌فردای همان روز روی تخت مرکز سونوگرافی دراز کشیده بودم که مسئول محترم رو به من کرد و گفت: خب..... بچه که سالمه..!!! ...

و من: بچه؟؟!... کدام بچه؟! من باردار نیستم که.... من سه ماه پیش سقط داشتم!

چندروز بعد..دقیقاً یک روز جمعه، مشکلم شدیدتر شد و بستری شدم... ماماهای کشیک تشخیص دادند فرزندم درحال سقط است... آن شب غذایی به من ندادند تا برای کورتاژ فرداصبح که پزشکم می‌آمد آماده باشم..

فرداصبح پزشکم قبل از رسیدن تلفنی دستور انجام آخرین سونو را داد...

و من راهی اتاق سونو شدم؛ اینبار مسئول مربوطه گفت: خب.... بچه که سالمه..!!..قلب بچه میزنه...

و من آن روز روی همان تخت ایمان آوردم به اینکه اگر تو نخواهی آب از آب تکان نخواهد خورد...

اگرچه شرایط جسمی من آن جنین را پس میزد اما تو می‌خواستی باشد.... میفهمی؟.... تو خواستی که باشد وبماند وبشود یکی از گلهای زیبای زندگیم

امروز برای دومین بار بعد از سالها پیش که عمل پزشکی ناموفقی را گذراند باز داریم میرویم!

ما داریم به همانجایی میرویم که میدانی

ما داریم میرویم در حالیکه پاهایمان میلرزد..بغض لعنتی را هی قورت میدهیم...هی پابه‌پا میکنیم اما میرویم.

ماشاءالله روی سپیدی برای خودمان نگذاشته‌ایم که به آن قَسَمت دهم... ولی خیالت راحت که بهانۀ قسم‌دادن زیاد در چنته دارم!

مگر میشود تورا به چشمان خندان ته‌تغاری قسم دهم و بیخیالش شوی؟....

مگر میشود تورا به طینت پاک طفلی قسم دهم که هنوز به معصومیت نوزاد است و بیخیالش شوی؟ ... آن ردای سپیدی که روز ازل به تنش پوشاندی هنوز پاک و مطهر و مقدس مانده..هنوز به سنی نرسیده که لکه‌دارش کند..

مگر میشود تورا به سجادۀ پسرکی قسم دهم که هرروز درکنار سجادۀ مادرش پهن میکند و بیخیالش شوی؟ حتی میتوانم به سجادۀ عروسکی قسمت دهم که صاحبش هرروز آن را سمت چپ مادرش پهن میکند و خودش سمت راست می‌ایستد تا همه باهم بقول خودش با تو حرف بزنیم.

مگر می‌شود تورا به کوله‌باری قسم دهم که همراه میبرم و بیخیالش شوی؟! کوله‌بارم را دیده‌ای؟ میخواهی قبل از رفتن یک بار بازش کنم نگاهی بیندازی؟؟........

 بیا.................. بیا ببین... میبینی؟ این دعای خیر دهها و چه بسا صدها نفری باشد که بدرقۀ جگرگوشه‌ام شده. ... دقت کن... دعای همممممممۀ دوستانیست که منتظرند من خبر بیاورم...خبری خوب.....

من به جهنم، نمیخواهی که آنها را ناامید کنی؟!

تضمین میکنی تا بیدارش کنم؟.......

یارب تورا به تمام مقدسات سوگند می‌دهم دست تو و جان ته‌تغاریِ معصومم........................

ارادتمندت: فقط یک مادر

ما رفتیم....

 

منو با بچم امتحان نکن...من ابراهیم نیستم!

امروز نمی‌خواستم چیزی بنویسم... نه از تنبلی.. بلکه از شدت استرس

ولی دیشب خوابی دیدم که نتونستم توی خودم نگه دارم

دوستان هر کی علمی..اطلاعی از تعبیر خواب داره لطفاً برام بگه...از صبح با همسری دنبال کسی هستیم که تعبیر درستی از این خواب توی این موقعیت بهمون بده

زمان خواب: دیشب، حدود ساعت3:30... چون وقتی از خواب پریدم، یه مقدار که گذشت آلارم گوشیم که روی 4 تنظیم شده بود بیدارباش زد

خوابم این بود:

همهمه بود... من بودم و همسری و ته‌تغاری. میرفتیم ولی نمیدونم کجا!

هر چی جلوتر میرفتیم شلوغتر و من فاصله‌م با همسری که مشغول جروبحث با شوهرخواهرش بود بیشتر میشد.

گویا رسیدیم به جایی که انگار مراسمی بود..نمیدونم تعزیه بود یا عزاداری یا هیات....نمیدونم چه خبر بود

ته‌تغاری با من بود... بمحض اینکه به اون نقطه رسیدیم توی دلم گفتم : اینجا همونجاس که بهم گفتن باید ته‌تغاری رو قربونی کنی!

ته‌تغاری بلوز وشلوارکشو  پوشیده بود و تروتمیز با موهای مرتب شده دنبالم میومد و لبخند میزد.... بهش نگاه کردم وبدون اینکه حرفی بزنم توی دلم همون قربانی کردنو بخاطر اوردم

یک آن متوجه شدم ته‌تغاری جلوم زانو زده...منتها روش به من نبود.روش به همون جمعیت بود و پشتش به من بود

بدون اینکه نگاش کنم انگشتمو آروم کنار گلوش گذاشتم ولی هیچ وسیلۀ برنده‌ای توی دستم نبود.....

یک لحظه نگاش کردم دیدم روی همونجا که انگشت گذاشته بودم یه خط قرمزه... ته‌تغاری همچنان آروم بود... ولی داشت کم‌کم بیحال میشد! با خودم گفتم : خب من که دلم نمیاد کامل گردنشو ببرم همینجوری آروم‌آروم خونش میره و قربونی انجام میشه! ولی علناً خونی نمیدیدم

وقتی ته‌تغاری بیشتر بیحال شد وصورتش سفید شد.... تازه بخودم اومدم. یادم اومد این بچمه که داره از دستم میره!

شروع به بیتابی کردم......... گوشیمو گرفته بودم و سعی میکردم زنگ بزنم به کسی و ازش بپرسم میشه بجای ته‌تغاری مثلاً سر یه گوسفندرو ببرم؟! ...... ولی هیچ کاری نمیتونستم کنم و ته‌تغاری بیحالتر میشد

چشمای ته‌تغاری بسته شده بود و سرش لحظه به لحظه بیشتر شل میشد و روی گردنش میفتاد

 سراسیمه اینطرف و اونطرف میدوویدم دنبال همسری بودم و صداش میکردم؛ اما اونم صدامو نمیشنید و مشغول بحث بود!

زمین و زمانو به هم دوخته بودم و ضجه میزدم.......... ولی کسی کاری نمیکرد.اینقدر شلوغ بود که کسی حواسش به ما نبود..

بدنم سست شده بود..... نمیتونستم کاری کنم...... هیچ کاری از دستم برنمیومد ............وحشتناک بود.....

و از خواب پریدم........... همسری خواب‌سبکه ، متوجه شدو بیدارشد.

از جام پا شدم و همینجور قدم میزدم و بیصدا اشک میریختم...

دوستای نازنینی که منو میخونید، به خداوندی خدا قسم میخورم قصد جلب توجه ندارم...دلیلی نداره داشته باشم اونم چنین روزهایی که سعی میکنم اعمال و گفتارم خالص‌تر از هر وقت دیگه‌ای باشه...

از دیشب دیگه بیقراریم به حد نهایی رسیده... توروخدا اگر کسی رو میشناسید که تعبیر خواب میدونه بپرسید تعبیرش چیه

همسری وقتی بیتابیمو دید گفت میخوای اصلاً عملشو کنسل کنیم فعلاً؟ ولی من به دلم افتاده بود که شاید منظور این بوده که براش قربونی کنیم... نه من ابراهیمم و نه ته‌تغاری اسماعیل... ولی شاید..شاید خدا بخاطر معصومیت پسرم این خوابو نشونه کرده. منتها نمیدونیم اگر تعبیرش این میشه آیا این قربونی باید قبل از عمل انجام بشه یا بعداز عمل؟

.. منم همون موقع افطار که الله اکبر اذانو گفتن از خدا میخوام برای همتون به خیر و خوبی جبران کنه محبتتاتونو