رژه میرویم!

شاید یکی از دلایلی که میشه از کاری نتیجۀ بهتری گرفت اینه که مقدماتش فراهم باشه..تا جایی که میشه آمادگی لازم انجام بشه.

این روزا همش به این فکر میکنم چطور میتونم آمادۀ 6تیر باشم؟

از مقدماتی که انجام دادم یکیش این بوده که موهامو کوتاه کردم! موهایی که برای عید رنگ و هایلایت زده بودم، حالا تا گردن کوتاه شده. بنظرم روزهای آینده روزهای پرکاری خواهد بود که فرصت رسیدگی به موهای بلندو نخواهم داشت.

دیگه اینکه یه عروسک خرسی برای ته‌تغاری خریدیم! احتمالاً دوستای قدیمی در جریان هستن که ته‌تغاری عاشق حیوونای عروسکیه.جوری که اسم براشون میذاره و شبها با اونا میخوابه. یه موش عروسکی به اسم(شادی) داره که وسطی چندسال پیش بهش داده.. چندساله که این عروسک توی دستای ته‌تغاری دیگه پوست گذاشته!

حالا جریان خریدن این خرس به این صورت شد که چندشب پیش (شادی) توی حیاط خلوت افتاد و خیس شد... ینی اون شب ما شام غریبانی داشتیما! بقدری این بچه اشک ریخت که اشک بقیه رو هم دراورد..چه حرفایی که نمیزد!

 میگفت: حالا من بدون شادی چطوری بخوابم؟حالا شادی بدون من چطوری بخوابه؟! بهش گفتم: مادر اشکالی نداره؛ امشب کثیفه قول میدم فردا بشورمش و فرداشب باز پیشت باشه. گفت:نه مادر! آخه تو که نمیدونی! این (شادی) یک سالش بود که وسطی به من دادش.من بزرگش کردم! بدون من که نمیتونه بخوابه..اون حالا تنهااااااس... میون حرفاشم همینطور گولی گولی اشک میریخت! دیگه چشماش کلی قرمز شده بود و پف کرده بود.

هرچی وسطی و بزرگه بقیه عروسکارو اوردن بلکه به یکی از اونا راضی بشه نشد که نشد.

آخرش بهش قول دادم اگه گریه نکنه و آروم بگیره فرداش براش یه عروسک دیگه میخرم که وقتی شادی کثیفه اونو بغل کنه.اونم به این شرط که عروسکی که میخرم مث شادی نرم باشه و استخون نداشته باشه قبول کرد.

از طرفی هم دیدم شادی دیگه زِوارش دررفته بهتره یه عروسک دیگه بگیرم که اگه خواستیم بیمارستان ببریم بتونیم .نهایتاً یه خرس نرم و بدون استخون! خریدیم که همون روز اسمشو گذاشت (نشاط) بقول خودش برادر شادیه. نشون به این نشون که از همون روز دیگه سراغی از شادی نگرفته و با همون نشاط روزگار میگذرونه.

درنظرمه پنجشنبه شب یه مقدار آب‌هویج بگیرم با خودم ببرم بیمارستان..ولی نمیدونم چندساعت بعداز عمل اجازه میدن چیزی بخوره.از ساعت 3 شب قبلش که نباید چیزی خورده باشه.

یادم بمونه یه مقدارم نون خشک کنجدی شیرین بگیرم با یه مقدار خوراکی..اون سه روز توی بیمارستان نمیتونم روزه بگیرم! نه بخاطر شرایط ..بخاطر مسیرش که اگه با 110تا سرعتم بریم اون بیمارستان که مخصوص اطفاله حدود یک ساعتی راهشه و نمیشه روزه گرفت خب.

برای خودمم باید لباس ببرم محض احتیاط.

..................

این روزا بعضی کارای همسر روی اعصابمه، شایدم من روی اعصاب اونم!

مثلاً یکیش اینکه من به مناسبت شغلم مجبورم هرازگاهی برم توی سایت و صفحه‌مو چک کنم، منتها بخاطر اینکه میدونم همسری از این کار خوشش نمیاد! هروقت که خونه نیست یا خوابه این کارو انجام میدم.

دیروز صبح، هنوز خواب بود و من دیگه خوابم نمیومد...از اتاق بیرون زدم و رفتم نشستم پای لب‌تاب. یه سر به اینجا زدم بعدم رفتم سایت گلستان ببینم نمرات پایان‌ترم بچه‌ها وارد شده یا نه... سریع بیدار شد و اومد نشست روی مبل کنارم،بعدم رفت تلوزیون رو روشن کرد و نشست پای دیدن تکرار سریالهای ماه..وا..ره‌ایش... ولی تا آخر روز باهام سرسنگین بود!

بعدازظهر سعی کردم خودم باهاش صحبت کنم ..ازش پرسیدم دیشب خوب خوابیدی؟

 جواب داد: بد نبود...

گفتم:ولی من خیلی اذیت شدم از دل‌درد، انگار دیشب افطار زیاد خوردم.

سریع جواب داد: آره ...صبح که اومده بودی نشسته بودی پای سیستم!(با یه حالتی)

 دیگه متوجه شدم علت سرسنگینیش چیه... خیلی ناراحت شدم. گفتم : منظور؟ خب من بایدهرازگاهی برم توی سایت وضعیت خودم و دانشجوهامو چک کنم.. ممکنه دانشجویی نسبت به نمره‌ش اعتراضی زده باشه... این لب‌تاب مگه چیه که اینقدر بهش حساسی؟ آخرشم ازکوره دررفتم گفتم: بالاخره یه روز این لب‌تابو گوشی وهرچی که بدونم بهش حساسی از پنجره پرت میکنم بیرون! زشته... من سه تا بچه دارم...نصف موهای سرت سفید شده..چرا نمیخوای دست از این رفتارت برداری؟ یه کم دلتو صاف کن تا خدا نگاه به طفل معصوممون بندازه که چندروز دیگه میخواد بره اتاق عمل............. دیگه یادم نمیاد چی گفتم.. همینا بود فقط. اونم هیچی نگفت و زد بیرون..

نمیدونم دیگه چه کنم... میدونم مَرده، توی جامعه اینقدر خبرای بد از مردم میشنوه که نسبت به خیلی چیزا حساس میشه؛ ولی چرا فقط یه روی سکه رو میبینه؟ نمیشه که بخاطر معایب یه وسیله از مزایای همون وسیله خودمونو محروم کنیم.. اونم اشخاصی مث امثال من که باید مرتب باهاش کار کنند...از دانشگاه پیام میاد که مرتب ایمیلتونو چک کنین شاید دانشجویی اعتراض زده باشه.. خب چیکار کنم؟

از یه طرف دلم نمیخواد کارامو پنهونی انجام بدم ولی مجبورم. وقتی اینطور برخورد میکنه مجبورم مواقعی که خونه نیست سریع کارای اینترنتیمو انجام بدم.شاید بعضی دوستان فکر کنن حتماً زیاد با لب‌تاب یا گوشی کار میکنم ولی باور کنید بخاطر حساسیتش اون ساعتایی که خونه‌ست اصلاً دست به لب‌تاب نمیزنم... حتی پیام هم که روی گوشیم میاد گاهاً بعداز چند ساعت میبینم! از ترس اینکه فکر نکنه معتاد این وسایلم.

هیچوقت از گله وشکایت یه زن یا مرد از شریک زندگیش خوشم نمیومد ونمیاد. زن وشوهر مکمل هم هستن، بهتره تا جایی که میشه معایب همو بپوشونن.. همسری هم مرد فوق‌العاده‌ایه... دوسش دارم.... با تمام معایبش، اینقدر خوبی داره که اینارو ندید بگیرم ولی .............. ولی خدایا این روزا تحملمو بالاتر ببر... اگه دیگران تغییر نمیکنن صبر منو بیشترکن...

اگه توی این شرایط همسری میره پیش دکتر پاش و برای 18 تیر! (12 روز بعداز عمل ته‌تغاری) برای ترمیم رباط و مینیسک پاش(توی اولین پست این وبلاگ جریانشو نوشتم) نوبت عمل میزنه به من صبرو تحملی بده که نگم: حالا صبر میکردی شیشم عمل ته‌تغاری انجام بشه بعد حداقل برای یک ماه بعدش نوبت میزدی...

 بعد اونم ناراحت بشه بگه: میخوای اصلا عمل نکنم؟

بعد من بگم: من که نمیگم عمل نکن؛ میگم میذاشتی یه مدت از عمل بچه بگذره بعد تو میرفتی...

بعد اون بگه نترس، زحمتامو روی دوش تو نمیندازم، خودم کارامو میکنم..یه حمام کردنه که نمیخواد حمومم کنی..بذار گند بزنم!

 بعد من بگم: من زنتم.. هرکاری کنم وظیفمه!! ولی بنظرت اون چهل،پنجاه روزی که توی خونه بودی زحمت من فقط حمام‌کردنت بود؟!!

 بعد اون بلند بشه بره سرکار...

بعد من الان همش ناراحت باشم که چرا اینجوری شدیم؟! خدایا ینی غیرقابل تحمل شدم؟.... میشه این روزا تموم بشه و بقول یکی از دوستان خاطره‌ش برامون بمونه؟

نظرات 16 + ارسال نظر
ک کمالی پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 02:15

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر اید ... آمین

روزگار چون شکرم آرزوست....

شادی شنبه 6 تیر 1394 ساعت 17:27

منم اسمم شادی یه. منم مدتیه مث عروسک ته تغاری،کنار گذاشته شدم. شاید یه عروسک نو گرفته به جام

آشتی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:15

سلام عزیز دلم.
من از دیروز حسسسسسسابی دارم دعا میکنم. خب کجاشو میخوای عمل کنی؟ عمل لوزه است؟ توکل به خدا. مامانم همیشه میگه فرشته ها مواظب بچه هان.
قربون عروسکهاش برم. قربون همدلی داداشهاش برم که هی میرفتند واسش عروسک می آوردند بلکه آروم بشه. اینقدر خوشم اومد. برادری شون مستدام.
اول فکر کردم نوشتی: رژ میزنیم!!!

سلام مهربونم
قربون دلت...مرسی بابت دعات...
توکل به خدا... ای فرشته های خوب جون شما و جون ته‌تغاری
از بس ماشالا سرت شلوغه فرصت نمیکنی همه حروفو بخونی...

موژان سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 23:21 http://zendegyema.persianblog.ir/

عزیزم البته خودت خیلی بهتر میدونی که همسرت هم فکرش مشغوله ته تغاریه، مردا یه جوره دیگه نارحتیشونو نشون میدن . نمیدونم عمل پسر عزیزت چیه هر چی که هست با موفقیت پشت سر میذاره ان شالله.

درسته موژان جان...خودشم اعتراف کرد اینقدر امسال درگیر بیمارستان و دوا دکتر بودم که فشار زیادی بهم میاد ...
ایشالا....
عزیزمی

tarlan سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 20:16 http://tarlantab.blogsky.com/

نمیدونم چرا نمیتونم برات پست بزارم ارسال نمیشه امیدوارم این یکی ارسال بشه
عزیز دلم مرها همشون بچه های بزرگی هستن و زنها مادرهای بزرگ اونا برخلاف ظاهرشون تحملشون خیلی کمه اگر حرفی میزنه و یا گیر میده به خاظر اینه که فکرشو مشغول کنه چون میگی مرد خوبی پس به دل نگیر گلم.
به امید خدا عمل پسرت عالی خواهد شد نگران نباش و مثل همیشه توکل کن اگر کاری هم از دست من برمیاد بگو من ساکن تهرانم هر کاری بتونم برات انجام میدم .

گل گفتی ترلان جان.....بعضی وقتا اینقدر دلم میخواد به یکی بگم همسر الان مث بچه ها شده ولی بنظرم کسی باور نمیکنه از بس که این مرد جلوی دیگران جبروت و جذبه داره!
دارم به روزهایی نزدیک میشم که دعای خیر دوستان بهترین پشتوانه دلنگرانیهامه...
قربون لطفت برم عزیزم..گاهی حس میکنم با وجود مهربونایی مث شما باید با وجود اینهمه دلهره بنویسم منو اینهمه خوشبختی محاله!

نرگس سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 16:23 http://azargan.persianblog.ir

همه این ها به خاطر اینه که هردوی شما نگران ته تغاری هستین یکم به هم فرصت بدین تا این بحران رو به خوبی سپری کنید اوضاع خیلی بهتر میشه نگران نباش

نرگس جان هنوز چندروز مونده و این اعصابمه.... وای به اون روز. شاید بهتره هیچکس جلوی چشمم نیاد!
عزیزمی

آنا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 12:13 http://aamiin.blogsky.com/

مگه ته تغاریتون چی شده که باید عمل کنه؟ آخی طفلک کوچولو ... امیدوارم مشکل حادی نباشه انشالا.
من هم بچه بودم عروسک بی استخون دوست داشتم. اما چون از پشمالوهاش هم می ترسیدم برای همین مامانم با پارچه و پنبه برام عروسک می دوخت.

عزیزم...این عروسکایی که حرکت میکنن مثلا عروسکای استخون دارن ولی عروسکای معمولی اگه خز نرمی داشته باشن مقبوله...
آفرین به این مامان هنرمند... یادمه من بچه بودم یه بار یه عروسک به اسم هاپو برای داداشم درست کردم و دیگر هیچ!
فدای حضور گرمت

شیرین سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 12:08 http://rozegar-khosh.blogsky.com

اون مرده و طبق تربیت مزخرف گذشتگان مرد چیزی رو نشون نمیده .مطمئن باشید به خاطر ته تغاری اون هم تحت فشاره و این فشار چه جایی بهتر از سر شما که خالی بشه . یکم صبوری تا این مدت بگذره . به قول بزرگی این نیز بگذرد .
راستی خیلی باحال اسم میذاره روی عروسکاش . اگه عمل کردید حتما خبر سلامتش رو بهمون بگید .منتظرم که با یه پست شاد بخونمتون

گاهی فکر میکنم همسر خیلی صبوره... نکنه نگران نیست.. ولی میدونم اشتباه میکنم.
اتفاقا منم دنبال کسی هستم این فشار روحی رو سر کسی خالی کنم شیرین جان!
در اولین فرصت اطلاع رسانی میکنم عزیزم.
ممنون که جویا هستی گلم

نیلوفرجون دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 20:16 http://talkhoshirin2020.blog.ir

الان دوتاتون ناراحتید وفکرتون مشغوله،مردا هم این مواقع دوست دارن فقط گیربدن.میفهمم سخته،امامیگذره.

کاملأ درسته نیلوفرجان، ولی دلم میخواست توی این شرایط بیشتر همدیگه رو درک میکردیم
این نیز بگذرد....کاش زودتر

باران دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 19:01 http://baranoali.blogsky.com

سلام عزیزم
نگران نباش. این روزها بخاط فشار روحی که روتون هست هر دوتون حساس شدید
ایشالله این روزهای سخت بزودی تموم بشن و آرامش تو زندگیتون جاری بشه

سلام جانم
فدای ایشالای خوبت!

بآنو دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 17:39 http://colored-days.blog.ir/

حالا تو این مورد پای لپ تاپ نشستن، ما کاملا برعکس شماییم :| یعنی من همسرم وقتی میاد خونه میشینه پای سیستم تا خبر چک کنه یا کمی پی اس بازی کنه، من انقدددددر حرص میخورم که نگو :| دست خودمم نیست. کلا دوست ندارم پای سیستم بشینه! البته الان خیلییییی بهتر شده.

گاهی وقت ها شرایط جوری میشه که آدم تحملش میاد پایین، خب شما هم حق داری که تحملت کم شده باشه، ولی این روزها هم میگذره به لطف خدا ... اصلا خوبی روزای سخت این ِ که میگذره ...

من این چند روز نیستم که بلاگتُ چک کنم، ولی حتمن سعادت داشته باشم به یاد ته تغاری هستم و دعا گو :*

بانوجان،درسته.منم نمیتونم تحمل کنم همسری داشته باشم که بیشتر وقتش سرش به این چیزا گرم باشه،ولی گلم من جلوی همسر اصلأ مشغول نیستم، مگراینکه خودش بگه براش وارد سایتی بشم یا چیزی سرچ کنم،از طرفی برای کار تدریس هرچی تحقیقم بیشترباشه تسلط بیشتری به مطلب دارم که همینم معمولأ وقتیه که همسر کاره
هرجاهستی خوش و سلامت باشی عزیزم.ی دنیا ممنونم از دعاهات

اعظم سادات دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 16:48

سلام خانومی
الان پستای آخرت رو خوندم ماشاالله چقدر گل پسرت
شیرینه خدا برات حفظش کنه
ان شاالله عملش به خوبی انجام میشه
یه وقتایی تو زندگی یه همچین دوران هایی پیش میاد
اما من مطمین هستم به خوبی از پسش برمیایی
توکلت به خدا باشه سوره حشر رو شروع کن به خوندن
روز یکبار به مدت چهل روز
ان شاالله همه ی کارها ختم به خیر میشه
از قول من گل پسرت رو ببوس

سلام اعظم جان
قربون محبتت عزیزم
انشالا همینطور باشه
درسته قبول دارم،این اتفاقا برای هرکسی ممکنه پیش بیاد،قاعده زندگی همینه ما آدما هم کم طاقتیم معمولأ. اینجا هم میایم مینویسیم سبک بشیم
دختروپسر گلت سبز باشن عزیزم

خانم توت فرنگی دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 15:14 http://pasazvesal.blogsky.com

طوری نیست خانمی
همه اش می گذره سخته اما انشالا به خوشی های بعدش می ارزه
همسرتون هم بخاطر ته تغاری عصبیه دیگه

انشالا به خوشیهای بعدش زودتر برسیم
همسری تحملش بیشتراز منه ولی گاهی طوری برخورد میکنه که نباید
مرسی از حضور گرمت عزیزم

حکیمه دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 14:25

خانومی عزیز
منم تو دلم یه هدیه الهی دارم یه فرشته، امروز به جوجه گفتم بیا از ته دلمون واسه سلامتی ته تغاری دعا کنیم اونم یه فرشته س دیگه
توکل به صاحب این ماه عزیز

قربون خودت و فرشته ای که دروجود چنین مادر نازنینیه
عزیزمی

مهناز دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 14:16 http://1zan-moteahel.blogsky.com

اینروزا فکر و خیال و استرس داری,واسه همینم تحملت کم شده که طبیعیه.خوبه که واسش عروسک خریدی.منم اون مدت که پسرم بیمارستان بود,اینقدر واسش اسباب بازیایی که دوس داشت رو برده بودم و هر روزم باباش یکی جدیدشو براش میخرید و میاورد بیمارستان,که اتاقش شبیه مهدکودک شده بود!

درست میگی مهنازجان. البته ظاهرأ هردو اینطوری شدیم.اگه جایی اشتباه میکنم بهم بگین،ناراحت نمیشم عزیزم.
خداروشکر که اون روزا رو به خیر و سلامت گذروندی و تموم شد.تنش همیشه سالم.

نیاز دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 12:59 http://mydearboy.mihanblog.com

چرا شماها امروز این مدلی شدین همش دارین اشک منو در میارین

فکر میکردم این پست بیشتر حرص خوردنی باشه تا اشک دراوردنی نیازبانوی دل نازکم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد