خاطرات عمل 1

شاید نوشتن خاطرات روزهای بدی که برامون اتفاق میفته کار موردپسندی برامون نباشه..شاید یادآوری خاطرات سخت دوباره اشکمونو دربیاره ولی.........می‌نویسم تا در یادم بماند....

از پنجشنبه بعد از دیدن خوابی که قبلاً تعریف کردم دیگه خواب به چشمام حروم شد. فرداش به هر کسی که میدونستیم زنگ زدیم شاید کسی رو بشناسه که تعبیر خواب بلد باشه ولی بی‌فایده بود.نذر کردیم ایشالا بعد از عمل موفقش یه گوسفند قربونی کنیم..اما یه چیزی ته دلم میگفت ای کاش میتونستم تا قبل از عمل هم یه قربونی بدیم.

اون شب خونۀ مادرشوهر خواهرم دعوت بودیم. به مامان زنگ زدم و تا جون داشتم غر زدم! گفتم چرا وقتی می‌دونی ما توی چه شرایطی هستیم همچین دعوتایی رو قبول میکنی؟ من با این حال و روزم ..با این شرایط روحیم بیام اونجا چی بگم؟ اگه خونۀ خودتون بود مشکلی نبود ولی خونۀ مردم برم چیکار؟ خودم که داغونم اونارو هم ناراحت میکنم... مامانم قسم و آیه که بخدا من شرایطتو بهش گفتم ولی مادر دامادمون گفته اتفاقاً توی همین شرایط باید از خونه بکشیمش بیرون... حماً حتماً باید بیاریدش.

مثل مار زخمی به خودم میپبچیدم و همییییینجور توی خونه راه میرفتم. ته‌تغاری رو حمام دادم..خودمم یه دوش گرفتم.صبر کردم تا اذانو گفتن وبعدش راه افتادیم.مامان اینا زودتر از ما رفته بودن.

مادرشوهرخواهرم بنده خدا کلی تدارک دیده بود.این خانم همونه که قبلاً تعریف کردم چند ماه پیش همسرش یهو سکته کرد و مرد!

 از وقتی ما رسیدیم من دیگه چشمم به ته‌تغاری نیفتاد! ینی شوهرخواهرم بنده خدا از اول تا آخر مهمونی تموم وقتشو گذاشت برای بازی با این بچه.. با اینکه اون شب بازی والیبال بود و همه دوس داشتن بازی رو ببینن ولی بعد از افطار همه رفتیم توی حیاطِ سرسبزش و بزرگه و وسطی و داداشم یه تیم شدن، ته‌تغاری و دامادمون هم یه تیم.. کلی گل‌کوچیک بازی کردن. بعدم با هم رفتن دوچرخه‌سواری. آخر شب ما این بچه رو به زور ازش تحویل گرفتیم!

خدا میدونه ته‌تغاری چقدر بهش خوش گذشته بود... این شوهرخاله شد یه عموخاله‌ای! اون شب خوابمو برای مامان خودم و مادرشوهرخواهرم تعریف کردم.اونا بهم قول دادن فرداصبح قبل از انجام عمل حتماً یه مرغ یا خروس میخرن و قربونی میکنن.

رفتیم خونه مامان‌اینا که بزرگه و وسطی رو بذاریم خونشون و ما با ته‌تغاری برگردیم خونه که فرداصبح سریع بریم بیمارستان و دغدغۀ بیدارکردن بقیه رو نداشته باشیم... همین که نشستیم توی ماشین ته‌تغاری بغضش شکست.. ازش پرسیدیم چی شده؟ گفت من داداشامو نبوسیدم! منم که به زور تا اونموقع جلو گریۀ خودمو گرفته بودم دیگه اشکام همینجور میریخت.

پیادش کردیم که بره خدافظیشو بگیره... اوردمش توی حیاط خونه مامان‌اینا و بچه‌ها رو صدا زدم. وسطی که اومد ته‌تغاری دستاشو دور کمرش حلقه زدو سرشو گذاشت روی سینه‌ش و شروع به گریه کرد.... اشک همه دراومده بود.. وسطی هم نتونست طاقت بیاره.. بزرگه پیشنهاد داد که همگی برگردیم خونه و صبح ببریمشون خونه بابابزرگشون.خواهر وسطی هم گفت من میخوام باهاتون بیام بیمارستان..صبح که بچه‌ها رو اوردین منم میام..هر چی گفتم تو بهتره توی خونه پیش بچه‌ها بمونی قبول نکرد و گفت مامان و خواهرکوچیکه هستن

هیچی دیگه ما باز همگی برگشتیم خونه.. تا سحر من نتونستم حتی یه دیقه بخوابم.. سبد وسیله‌ها حاضر بود و منتظر بودیم صبح بشه

طبق معمول سحر چیزی نخوردم ... علیرغم اینکه قرار بود روزه نگیرم بخاطر کلی حکم درمورد مسافر و روزه آخرش نفهمیدم روزه بهمون واجبه یا نه! ماهم به نیت روزه چیزی نخوردیم.

یواش یواش هوا روشن شد.همون بار اول که بچه‌هارو صدازدم بیدار شدن! وسیله‌هارو توی صندوق عقب گذاشتیم ورفتیم درخونۀ مامان‌اینا...بچه‌ها پیاده شدن و خواهرم که آماده بود سوار شد.

حدود ساعت هفت بود که رسیدیم بیمارستان.. از اینجا به بعد دیگه خواهرم بنده خدا همینطور گوشی دستش بود و جواب خواهر و برادرام و مامان و عمو و زن عمو و بقیه رو میداد... من که قبل از عمل با همه اتمام حجت کردم که جواب هیچ تلفنی رو تا وقتی که خیالم کمی راحت بشه نمیدم... این وسط همممه تماس گرفتن بجز خانواده همسر! سرجریان یه موضوعی با همسر مشکل دارن و این روزها دیگه هیچ سراغی نمیگیرن..همسر هم اجازه نداد بهشون خبر بدم.

خلاصه هنوز کادر اداری برای پذیرش نیومده بودن... کلی هم اونجا معطل شدیم... اون لحظات برای هممون مخصوصاً ته‌تغاری خیلی سخت گذشت. با اینکه روحیۀ خوبی داشت ولی اونموقع دیگه باور کرد واقعاً توی بیمارستانیم.. دستاش میلرزید.. بغلش کردم شاید بخوابه ولی نخوابید..

بالاخره گذشت وکارای پذیرش انجام شد. باید میرفتیم قسمت کلینیک برای کارای آزمایش خون و سرم‌گیری. اونجا لباس مخصوص عمل دادن و خواستن ببریمش روی تخت خودش. بچم همینطور میلرزید و ما سعی میکردیم بهش روحیه بدیم. تصمیم گرفته بودم نذارم اصلاً اشکمو ببینه.بالاخره نوبت سرم‌گیری ته‌تغاری رسید... صدامون زدن توی یه اتاق دیگه و بردیمش.

دوبار بهش آمپول زدن تا تونستن رگشو پیدا کنن.. باورم نمیشد اصلاً صداش درنیاد. اینقدر این بچه مث آدم بزرگا اونم از نوع قوی رفتار میکرد که خود پرسنل لذت میبردن.

از رگ سرم نتونستن خون بگیرن و با یه سوزن دیگه از آرنجش خون گرفتن و بازم بچه‌م هیچی نگفت

بقیۀ بچه‌ها این قسمتو گذاشته بودن روی سرشون! با اینکه درودیوار پر از عکسای کارتنی و یه مقدار وسیله بازی براشون بود ولی خب بچه بودن دیگه... نمیتونستن تحمل کنن یه چیزی مث آتل به مچ دستشون بسته باشه و نتونن دستشونو تکون بدن... همین موقعها بود که مامان با خواهرم تماس گرفت و خبر داد که یه مرغ قربونی کردن و دادن به نفر مستحق... انگار ته دلم یه چکه آب ریختن روی یه گوشه از از یه آتش بزرگ

حدود ساعت11 بود که بالاخره صدامون زدن!

رفتیم طبقه‌ای که اتاق عمل بود.. فقط به من اجازه دادن همراه ته‌تغاری وارد بشم و همسر و خواهر بیرون موندن.

وارد یه اتاق شدیم که از تلوزیونش کارتن پخش میشد. کلی وسیله بازی و صندلیهای رنگی بود... چندتا بچه و مادر هم بودن که منتظر بودن بچه‌هاشونو بفرستن برای عمل

نشستیم و همونجور آروم منتظر موندیم.. اینجا اتاق انتظار بود و اینجا هم باید منتظر می‌موندیم تا صدامون بزنن یه اتاق دیگه.

نیم ساعتی هم اونجا موندیم تا بالاخره ته‌تغاری رو صدا زدن... قلبم مث قلب خرگوشی که از دست روباه فرار میکنه میزد!

ازمن خواستن یه فرم آبی رنگ بپوشم کفشامم عوض کنم و دمپایی بپوشم و ته‌تغاری رو ببرم یه اتاق دیگه. اونجا دیگه کسی نبود .. تلوزیونی هم نبود.. ته‌تغاری انگار زبونش بند اومده بود.. هیچی نمیگفت ولی ترس از چشاش میبارید. منم دستاشو گرفته بودم و میبوسیدم..اون اتاق خیلی سخت گذشت.. انتظار بدی بود... تا بالاخره یه خانم با یه سرنگ توی دستش درو باز کرد و اومد داخل!

 با مهربونی گفت که ته‌تغاری روی تخت بخوابه... ته‌تغاری خیلی ترسیده بود. آروم گذاشتمش روی تخت... صدا زد: مادر

گفتم:جان مادر... چیه عزیزم؟با یه صدای ضعیف گفت: مادر تنهام نذار................ انگار دنیا روی سرم خراب شد، صورتمو به صورتش چسبوندم که اشکامو نبینه و گفتم: من تنهات نمیذارم ولی تو هم قول بده تنهام نذاری... سرشو به علامت تایید تکون داد.

خانم مهربون به ته‌تغاری اطمینان داد نمیخواد آمپولش بزنه فقط یه موادیه که میخواد وارد شیلنگ سرمش کنه.. گفت حتی اگه میخوای خودت بیا بزن! ته‌تغاری اینقدر ترسیده بود که قدرت هیچ کاری رو نداشت و نتونشت فشارش بده. خانم مهربون گفت بذار من کمکت کنم و اون مایع رو خالی کرد.....

ته‌تغاری معصومم جلوی چشمای خودم بیحال شد ... ولی چشماش هنوز باز بود. خانم مهربون تخت رو هل داد یه قسمت دیگه و از من خواست برم بیرون و منتظر باشم. گفتم هنوز هوشه... گفت: نه خانم.. دیگه هوشیاری نداره..شما بفرمایید بیرون...

من موندم و یه اتاق خالی که داشت دور سرم میچرخید... چشمام تار شد.... با صدای بلند شروع کردم به گریه... همینجور با دستام درو دیوارو گرفتم تا خودمو برسونم بیرون... بیرون همسری و خواهری و کلی پدرومادر دیگه بودن... دیگه برام مهم نبود کسی با اون حال و روز ببیندم... کلاً از اون تیپ آدمایی هستم که هرچقدرم از ته دل گریه کنم صدام درنمیاد ولی اون روز نمیشد بیصدا بودبا صدای بلند از صمیم قلب گریه میکردم.... همسری دستمو گرفت و هدایتم کرد که بشینم روی صندلی...

فقط یه صدا توی گوشم میپیچید: مادر.. منو تنها نذار.......

نظرات 9 + ارسال نظر
مهناز یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 14:16 http://1zan-moteahel.blogsky.com

قلبم به شدت به درد اومد از خوندن این پستت.نمیتونم هیچی بگم....هیچکی نمیتونه بفهمه تو اون لحظه چه حسی داشتی!اون جاهاییشو که گفتی لباس بیمارستانو تنش پوشیدن و خون گرفتن و سرم وصل کردن,انگار داشتی چند سال پیش من و پسرم رو تعریف میکردی!بی اختیار اشک میریختم و از ته دلم از خدا خواستم ته تغاری عزیز خوب بشه و هرگز,هرگز این لحظه ها رو دوباره تجربه نکنی

خدا گل پسرتو حفظ کنه عزیزم.
مهنازم فراموش نکردم در اولین فرصت بیام بخونمت .فقط فرصت میخوام گلم

س.ا یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 11:11

سلام
چه لحظات سختی رو گذروندین. ایشالله کوچولوتون زودو زود زود خوب و سرحال بشه

سلام گلم
خیلی سخت بود،فدای لطفت عزیزم

نرگس یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 09:54 http://azargan.persianblog.ir

ای جونم چقدر قویه این ته تغاری ماشالا چقدر شیرین حرف زده دلم ریش شد اشکم از حرفاش دراومد خداروشکر که همگی خوب هستین وبه خیروخوشی تمام شد

نرگس جون خودمونم باورمون نمیشد تحملش اینقدر بالا باشه،قربون محبتت عزیزم

ماهک یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 08:12

میخوندم و اشکام میریخت . خدا رو شکر که به خیر گذشت.

فدای دل مهربونت .
خداروشکر،ایشالا ختم بخیر باشه و نتیجه نهایی خوب باشه.

چیزی ندارم بگم فقط دلم واسه مامانا سوخت...
ایشالا ته تغاری همیشه صحیح و سلامت باشه و البته داداشاش

قربونت مریم جون
ایشالا خانوادت سبز باشن

Zahra شنبه 13 تیر 1394 ساعت 22:28

اشکم درومد اتفاقا منم مادربزرگم عمل داشتن روز4شنبه هفته پیش، منتظر ادامش هستیم

فدای دلت
ایشالا که به حرمت این شبهای عزیز شاد وسلامت میشه گلم.

خانم توت فرنگی شنبه 13 تیر 1394 ساعت 22:19 http://pasazvesal.blogsky.com

نمی دونم چی بگم........

شما گفتنیارو گفتی عزیزم
مدیون دعاهاتم

tarlan شنبه 13 تیر 1394 ساعت 21:49 http://tarlantab.blogsky.com/

خدای بزرگ چی کشیدی از خط اول گریه کردم تا به آخر خدا هیچ پدرومادری رو با بچه هاش به امتحان نکشه که خیلی سخته میدونم چی کشیدی چه بچه شیرین و عاقلی داری خدا بهتون ببخشه و بززودی از شیطنتهاش برامون بنویسی .

قربون محبتت ترلان جون
الهی آمین
خدا پسرت آقا نویدو خوشبخت کنه عزیزم .مدیون دعاهای زلال نیمه شبتم

سلام و درود بر شما دوست گرامی ، مطلب خوبی بود ، از شما تشکر می کنم .

لطفا از سایت ما (سایت تبادل لینک خودکار و رایگان برای همه وبلاگ ها و وبسایت ها ) دیدن فرمایید.

تبادل لینک = افزایش بازدید و افزایش پیج رنک گوگل وبلاگ و وبسایت شما

فقط در چند دقیقه لینک وبلاگ خود را ثبت کنید

با تشکر فراوان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد