خاطرات عمل2

سلام به بهترین دوستان که قطعاً همتون بهترینید.

قبل از اینکه قسمت دوم خاطرات عمل رو بنویسم یه عذرخواهی به همتون بدهکارم.یه عذرخواهی که کمه هزار بار از همتون معذرت میخوام که نمیتونم بیام وبلاگتون نظر بذارم، دروغ چرا گاهی حتی اگه ته‌تغاری خواب باشه میام مث باد یه سر میزنم اما خدا شاهده فرصتی برای نظرگذاشتن ندارم، ایشالا شرایط مساعد بشه بیام یه دل سیر همتونو بخونم ونظر بذارم.

اینا رو هم مثلاً صبح زود که خوابه مینویسم بعد توی یه فرصت دیگه میام توی وبلاگم کپی میکنم.قطعاً این روزها برامون روزهای حساسیه که هرچی مراقبتهامون بهتر باشه نتیجۀ بهتری میده.

ارغوان عزیزی که فقط تونستی از طریق پیغام به مدیر برام نظر بذاری فدای دل مهربونت بشم... خوندمت گلم،ولی نمیدونم همون ارغوان واگویه‌های امنی یا یه ارغوان ماه دیگه؟

...................

بعد از جدا شدن از ته تغاری و بیرون اومدنم، خواهر کنارم نشسته بود و بیصدا اشک می‌ریخت.. تلاشی برای آروم کردن گریه‌های بلندم نمیکرد چون میدونست بی‌فایدست.

مدتی طول کشید تا تونستم خودمو کنترل کنم و از اون هق‌هق بلند بیفتم. یه نگاه به ساعتم انداختم که 12 ظهرو نشون داد.. کیفمو از خواهر گرفتم و قرآن کوچیکمو ازش دراوردم... بازش کردم..اشکام همینطور میریخت و نمیتونستم کلمه‌هارو درست ببینم ..توی کیفم دستمال کاغذی نبود ولی خواهر یه بسته از این دستمال کیفیا بهم داد.. بالاخره به زحمت تونستم آیةالکرسی رو پیدا کنم..بعدشم یاسین... بعدشم واقعه..هرچی که توی اون پشتیبان کوچک اما بزرگِ من توی اون لحظات سخت بود خوندم... آروم ولی شدید اشک میریختم و میخوندم..همۀ سوره‌های قرآنمو که خوندم سرمو بالا گرفتم.. تقریباً تموم کسائی که اونجا نشسته بودن زیرچشمی یا حتی مستقیم نگام میکردن... برام مهم نبود. مهم حسی بود که داشتم.. همون لحظه بود که یادتون افتادم، یاد تموم دعاهایی که توی آخرین پست نوشته بودم که توی کوله‌بارم با خودم به بیمارستان میبرم... سعی کردم فضای خالی بین خودمو و دیوار و پنجره رو ببینم. توی دلم گفتم اینجا پشت این در شاید هم اونطرفِ در توی اتاقی که ته‌تغاریم دراز کشیده الان موجی از دعای کلی آدمه که بدرقه‌ش کردن..الان اون دعاها همه دارن دورش میچرخن و از فرشته‌ها میخوان که شفاعت فرشتۀ منو پیش خدا کنن... الان همۀ اونا اینجان..هر کی درحق ته‌تغاری دعا کرده،دعاش اینجاست..همین اطراف میچرخه...دوباره اشک میریخت و میریخت و میریخت..

یک ساعتی به درازای یک سال گذشت و خبری نشد..از جام بلند شدم، شروع به قدم‌زدن کردم. احتمالاً بقیۀ اونایی که نشسته بودن خیلی ملاحظۀ حالمو داشتن که همییییییییینجور جلو چشمشون رژه رفتم و صداشون درنیومد.

شروع به خوندن ذکر امن یجیب‌المضطر...با بندبند انگشتام کردم... لاحول ولاقوةالابالله... یا من‌اسمه‌دواء.... هرچی بلد بودم خوندم...اینجور وقتا دنبال ذکری میگردی که بنظرت بیشتر میتونه دل خدارو به رحم بیاره!

ساعت2شد وخبری نشد!

هر بیماری که میخواست بیدار بشه مادرشو صدا میزدن که بمحض هوشیاری مادرشو کنار خودش ببینه. کم‌کم بچه‌ها هوش میومدن و مادراشونو صدا میزدن ولی خبری از اسم ته‌تغاری نبود!

کار به جایی رسید که حتی چندتا از بچه‌هایی که بعداز ته‌تغاری عمل شده بودن هوش اومدن و به بخش منتقل شدن و ته‌تغاری هنوز بیدار نشده بود.

 یه مانیتور قسمت پذیرش گذاشته بودن که اسم هر بچه‌ای رو که پذیرش شده بود مینوشت و اینکه اون لحظه در چه مرحله‌ایه.. یه پامون اونجا بود یه پامون پشت در اتاق عمل... اسم ته‌تغاری از لیست افراد درحال عمل دراومده بود وریکاوری بود ولی بیدار نمیشد!

حتی دیدیم دکترش هم اومد بیرون و از پله‌ها رفت پایین. سریع از جام پریدم و با همسری رفتیم سراغش..دکتر نمی‌ایستاد جوابمونو بده فقط در جوابمون که عمل چطور بود سرشو تکون داد و رفت!

درِ راهروی اتاق عمل کشویی بود... شاید فاصلۀ من با این در که هی بازوبسته میشد میلیمتری بود.. ماموری که اونطرف در نشسته بود دیگه نمیدونست چی جوابمو بده از بس ازش پرسیدم ته‌تغاری بیدار نشد؟... حتی دوسه بار دلش برام سوخت خودش رفت سرزد اومد .. نمیدونست چی جوابم بده میگفت بیست دیقه دیگه... بیست دیقه دیگه میگفتم آقا چی شد؟ نیاوردنش؟... میگفت ربع ساعت دیگه!..

کم‌کم دلم شور افتاد.... فکرای بد به سرم میزد... نکنه بچم بیدار نشه... نکنه نتونه.... نکنه.....

هر چی خواهر و همسری ازم خواستن برم بشینم نرفتم..نمیتونستم برم ..دیگه قدم هم نمیزدم..همینطور صاف ایستاده بودم جلوی در.

ساعت 3 بود که همون مامور باز رفت پرسید و اومد گفت انگار میخواد بیدار بشه..هروقت که گفتن صدات میکنم بیای..فعلا همونجا بایست و اینطرف نیا...

دیگه دل توی دلم نبود.... از سایه‌های پشت شیشه دیدم یه تخت اوردن توی راهرو... در باز شد و مامور گفت بیا...

پریدم توی راهرو کفشامو عوض کردم و دویدم بالای سرش...

رنگش مث گچ شده بود... یه ماسک تنفس کنارش بود! معلوم بود بهش اکسیژن زدن بیدار بشه..

سعی میکرد چشماشو باز کنه اما نمیتونست. آروم صداش زدم... قربون صدقش رفتم... کم‌کم تونست چشماشو نیمه‌باز نگه داره... وقتی منو دید حالت گریه گرفت... اما انگار نمیتونست گریه کنه.. بهش گفتم عزیزم همه چی تموم شد... عمل تموم شد..دیگه بیدار شدی...خوش اومدی

برای انتقال مریضا به بخش یه آقای جوون و یه خانم مسئول این کار بودن. آقاهه اومد کنار تخت و منتظر دستور انتقال بود.. ته‌تغاری چشماشو باز کرد و اون آقا رو دید. فکر کرد همون آقای دکتره... آروم و بیحال گفت: مرسی آقای دکتر

آقاهه بهش خندید، منم توی دلم تا بناگوش به تمام لطف خدایی لبخند زدم..

نظرات 12 + ارسال نظر
مه شب دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 11:25

خدا رو شکر که عمل ته تغاری خوب بوده

ایشالا این دوره مراقبت هم به خوبی و خوشی بگذره و شادی و سلامتی همراه همیشگیتون باشه

ایشالا عزیزم...
ممنون از آرزوی خوبت گلم

س.ا دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 10:26

سلام
خوبید؟ کوچولوتون الان بهتر شده؟ امیدورام به زودی خبرای خیلی خوب ازتون بشنویمو این روزای سخت رو با موفقیت پشت سر بذاری.
هر روز به یادتون هستم و براتون دعا می کنم.

سلام
قربانت عزیزم.
همیشه مدیون دعاهای عزیزای گلی مث شمام

mahtab دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 09:19

وای خانمی تمام لحظات رو با نوشتن تصور کردم خیلی سخته انشالا خدا بهت صبر و به ته تغاری گلمون هم سلامتی کامل بده ، تو این چند روز اسمش همش روی زبونم بود .
منتظر خبر سلامتی کامل کوچک مرد بزرگ هستیم عزیزم.

عزیزمی مهتابم
خدا به هممون صبر بده.
فدای معرفتت بشم که منو شرمنده کردی گلم

موژان یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 23:47 http://zendegyema.persianblog.ir/

خانومی حسابی اشک من یکی رو درآوردی
خدا رو هزار بار شکر میکنم بخاطر عمل خوبش و سلامتی این گل پسر عزیز. خوشحال باش عزیزم خدا خیلی دوستت داره که اینطوری داره امتحانت میکنه و صداتو میششنوه.

الهی قربون دل مهربونت بشم من
امیدوارم سربلند بیرون بیام.
ممنون از حضور سبزت گلم

هیما یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 19:49 http://hima63.blogsky.com

خداروشکر که عملش به خیر گذشت...ایشالله حال عمومیش هم بهتر میشه
با خوندن این دو پستت همه اش بغض داشتم

امیدوارم همینطور باشه هیماجان
شرمنده دل مهربونتم عزیزم

نیلوفرجون یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 18:14 http://talkhoshirin2020.blog.ir

خداروشکر که حالش خوبه. خوب کردی اومدی نوشتی.

خداروشکر
عزیزمی

مهناز یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 17:42 http://1zan-moteahel.blogsky.com

ای جاااااان.کوچک مرد بزرگه این ته تغاری عزیز ما
از طرف من محکم ببوسش

ای کیو سانیه برای خودش
عزیزمی مهنازجان

مهری یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 16:55

خانومی جونم فقط دارم اشک میریزم خدا رو شکر خدادروشکر عزیزم من باردارم و الان دارم به مادرایی فکر میکنم که فرزندشون بیماریهای لاعلاج دارن خدا خودش بهشون کمک کنه چون ته تغاری ما یه عمل داشت و درد زیادی هم نکشید و شما به این‌حال بودی و از این طرف ما خاله ها به چه حال .خدا به اونا صبر و توان بده
میبوسمت مادر مهربان و شجاع

قربون دل مهربونت مهری جان
ای جان،بارداری؟ بسلامتی ایشالا.خدا کنار پدرومادر گلش حفظش کنه و سلامت بدنیا بیاد
واقعأ اونجا ی چیزایی دیدم که بارها به خداپناه بردم،ایشالا خدا به پدرو مادرشون دل دریایی بده
فدای قدمت عزیزم.منم میبوسمت مامان مهری

باران یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 16:51 http://baranoali.blogsky.com

عزیزم فقط میتونم بگم با همه ی وجود خوشحالم که جراحی با موفقیت انجام شده. خدا شکر
خدای خوب و مهربون هر چه زودتر سلامتی کامل فرزند دلبندت رو هم نشون میده... من مطمئنم

ایشالا همیشه لبخند رو لبات باشه زلال بارانم .

نرگس یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 15:32 http://azargan.persianblog.ir

عجب لحظه سختی دلم ریش شد تمام صحنه اومد جلوی چشمم خداروشکر که همه چی به خیر گذشت

خداروشکر ی آسمون
ایشالا ازاین به بعدشم خیر باشه
عزیزمی

خانم توت فرنگی یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 14:05 http://pasazvesal.blogsky.com

چقدر مهربونی که تو این اوضاع با هزار زحمت می نویسی واسمون
خدارو هزاران هزار مرتبه شکر...
وقتی تو اون حال تشکر کرده... واقعن یه مرد کوچولوعه خانمیاز طرف من ببوسش

مهربون،شمایید که من و ته تغاری رو ی لحظه تنها نذاشتین گلم
ته تغاری با طرز صحبت و رفتار مردونش بارها بقیه رو توی بیمارستان یا به گریه انداخت یا به خنده!
فدای حضور سبزت عزیزم

آفرین یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 14:04


«أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ وَ یَجْعَلُکُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَإِلهٌ مَعَ اللَّهِ قَلیلاً ما تَذَکَّرُونَ»

ای جانم، فدای مهربونیات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد