سلام. عبادتای همگی قبول حق.مخصوصاً دیشب که شب قدر بود و نزول ملائکه و روح . یه ویدیو چندوقت پیش دیدم که نشون میداد شب قدر یه فرشته میاد روی کعبه میشینه و بعد باز برمیگرده آسمون!! نمیدونم چقدر صحت داشت، هر کسی یه نظری داد. اتفاقاً جوجههای منم این ویدیو رو دیدن.. دیشب وسطی شاید بیست بار رفت کنار پنجره آسمونو نگاه کرد ببینه فرشتهها رو میبینه یا نه! بعدشم گفت تلسکوپ میخوام.. ولی همش میگفت ای کاش فقط فرشتهها نزول کنند و روح نیاد.. من میترسم!..
تهتغاری میتونه یه کم راه بره ولی با همون تشکیلاتی که باش همراهه. امروز باید ببریمش که اینارو ازش جدا کنند. تنها مشکلی که بوده این بود که از دیروز ترشحات خونی داشته! توی بیمارستان گفتن در صورت وجود این ترشحات حتماً به بیمارستان مراجعه کنیم ولی امروز که دیگه میبریمش مطب همونجا با دکتر درمیون میذاریم.. بازم امیدم به خداست
............................
و اما تا جایی نوشتم که به هوش اومد و بالاخره به بخش منتقل شد...بخش جراحی
این انتقال دقیقاً همزمان شد با ساعت ملاقات... مامانم، خواهر کوچیکه و همسرش(که عقدن)،داداشم، بزرگه، وسطی، ومادر دامادمون همونموقع رسیدن.. ینی هنوز ما توی راهرو بودیم و تهتغاری رو نرسونده بودیم اتاقش.اینم بگم هر چی همسری اینور اونور رفت بتونه اتاق تکتخته براش بگیره گفتن ما اصلاً اتاق تکتخت نداریم! اتاق تکتخت، اتاق ایزوله هست که اونام پره. نهایتش اتاق دوتخت داریم.
اول یه اتاقی دادن که یه بچۀ کوچک هماتاقیش بود که عمل شده بود و همش گریه میکرد.یادم اومد قبل از عمل که کلینیک بودیم تهتغاری گله کرد چرا بچهها اینقدر گریه میکنن؟اعصابم خورد میشه!
بخاطر همین برگشتم از خانمای پرستار مسئول خواهش کردم اتاقشو عوض کنن. اول قبول نمیکردن، اما دیگه اینقدر التماس کردم که دلشون به رحم اومد وقرار شد یه تخت دیگه توی یه اتاق دیگه که اون یکی مریضش همسن خود تهتغاری بود بهمون بدن.
توی این فاصله بقیه دور تهتغاری توی راهرو بودن... وقتی دوباره پیششون برگشتم دیدم مامان.. خواهر کوچیکه... بزرگه.. وسطی ..همه چشماشون قرمز شده بود.
منتظر موندیم تختو آماده کنن. منم روی یه نیمکت کنار برانکارد نشستم. یک لحظه چشمم به دامادمون افتادم دیدم رنگش زرد شده... عرق کرده! اول احساس کردم شاید گرمشه بعد دیدم سفید شد...اومد نشست روی نیمکت.. پرسیدم چی شده؟..
به خواهرم نگاه کردم..دیدم اونم متوجه این حالتش شده.. سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست.خیلی ترسیدیم.همسر و داداشم زیر بغلشو گرفتن و بردنش اورژانس. تخت ته تغاری حاضر شد و ما هم رفتیم اتاق.
یک ساعت بعدش بنده خدا حالش که یه کم بهتر شده بود باز اومد بالا .. بهش گفته بودن فشار عصبی بهت وارد شده فشارش اومده بود روی 6... کلی ازش عذرخواهی کردیم و اونم متقابلاً از ما عذرخواهی میکرد که نگرانمون کرده.
وقت ملاقات تموم شد و بزرگه و وسطی اومدن برای خدافظی.... وسطی باز زد زیر گریه... نمیخواست بره. میگفت من میخوام پیش داداشم بمونم... هرچی هم باهاش صحبت کردیم فایده نداشت. کلی قربون صدقش رفتم و گفتم اینجا اجازه نمیدن تو بمونی قربونت برم..برو فردا باز میتونی بیای..بالاخره راضی که نشد ولی بردنش.
اونا که رفتن بهونه گیریای ته تغاری شروع شد... بهونۀ داداشاشو میگرفت که میخوام برم پیششون... اونا دارن از من دور میشن!
اجازه نمیدادن همسری بمونه..فقط یه همراه میتونست بمونه اونم زن.
هر لحظه منتظر بودم اون حالت بیحسی تموم بشه و بیقراریهای تهتغاری شروع بشه... ولی اینطور نبود..بیقراریهاش فقط برای داداشاش بود. وقتی پرستار میومد وضعیتشو چک کنه تعجب میکرد چطور با وجود انجام چنین عملی اینقدر آرومه. وضعیت خاصی داشت...مرتب باید چک میشد.. به خودم آموزش دادن چطور با شرایط جدید کنار بیام و لحظه به لحظه مراقبش باشم و سرویسش بدم. اما این کار موقع شب سختتر شد.
نباید میخوابیدم... باید چشم ازش برنمیداشتم.شب باز یاد داداشاش افتاد.همسری هم که نبود بیشتر ناراحتی میکرد.دوباره شروع کرد به اشک ریختن و حرف زدن! میگفت: من دلم میسوزه... من داداشامو خیلی دوست دارم اما براشون کاری نکردم! به حرفشون گوش نکردم.. اونا از من خیلی دورن..دیگه نمیبینمشون... همینجورم بیوقفه اشک میریخت.حرفاش جگرمو کباب میکرد.. مادر مریض هماتاقیمون هم اشکش دراومده بود!
شب سختی بود..مخصوصاً وقتی متوجه شدم روی زخم جای عمل، تاول زده ولحظه به لحظه داره بزرگتر میشه!
منتظر بودم صبح بشه دکتر بیاد باش صحبت کنم ببینم عمل چطور بوده.. آیا تموم کارهای لازم انجام شده؟ این تاول چیه که داره هی بزرگ میشه؟و کلی سوال دیگه
صبح شد، همۀ دکترها اومدن مریضاشونو دیدن اما دکتر تهتغاری که اتفاقاً رییس بیمارستان هم بود نیومد!
داشتم دیوونه میشدم... تاولو که میدیدم بیشتر داغون میشدم... نتونستم خودمو کنترل کنم.شکر خدا همون لحظه همسری رسید، جریانو براش گفتم و برای اینکه تهتغاری اشکامو نبینه از اتاق زدم بیرون
دوباره هزااااار تا فکر بود که اومد توی سرم...سالن بخش شلوغ بود ... دستامو جلوی صورتم گرفتم و گریه میکردم...یه مادربزرگی بود اومد نزدیکم گفت شما همون هستین که دیروزم در اتاق عمل همش گریه میکردین؟ یه خرده برای تهتغاری دعا کرد و دلداریم داد... بعد پرستاره پرسید چی شده؟ جریانو با گریه براش گفتم.. یهو دیدم چند تا پرستارو دکتر و رییس بخش رفتن اتاق تهتغاری... معاینهش کردن. دکتر دستور داد اول یه شربت خوابآور بهش بدن بعد پانسمان رو باز کنن چون ممکنه این تاول بخاطر فشار پانسمان باشه..بعدم مراقبت شدید بشه چون روی عمل چیز دیگه ای نباید گذاشته بشه تا فرداش که دکتر خودش بیاد! (خود دکتر برای یه جلسه رفته بود خارج از شهر)
اومدن داروی خوابآور بهش دادن، برای اینکه موقع بازکردن پانسمان زیاد بیقراری نکنه! چندنفر اومدن که بتونن کنترلش کنن ولی تهتغاری اصلاً بیقراری نکرد..بچم یه ذره هم تکون نخورد..مشخص بود داره دردو تحمل میکنه... بعدازچندساعت تاول شروع به کوچک شدن کرد و یه کم حالم بهتر شد.
بعدازظهر همون روز مامان و برادرم و پدرم و بزرگه باز با کلی اسباببازی اومدن ملاقات..هرروز ملاقات بود ولی فقط 1 ساعت..دیدم وسطی همراهشون نیست! سراغشو گرفتم مامان گفت دم در اجازۀ ورود بهش ندادن و خواهرم پیشش مونده پایین. میدونستم الان چه حالی داره سریع رفتم پایین و دیدم بعله... چشمای درشتش کلی قرمز شده.چشمش که به من افتاد باز اشکش دراومد. بغلش کردم کلی بوسیدمش...هر چی به مامور حراست التماس کردم بذاره ببریمش بالا تازه دیروز بهش اجازه داده بودن که، اجازه نداد..گفتم اون برادرش که مریضه همش بهونۀ اینو میگیره گفت فعلاً بازرسی داریم نمیشه الان بره، نزدیکای 4 که شد ببریدش.همسری هم اومد پایین و به من گفت برگردم بالا.من رفتم و یه کم بعد از من همسری و وسطی اومدن بالا...
موقع خداحافظی باز همون آش بود و همون کاسه... ایندفه وسطی بیشتر ناآرومی میکرد و نمیخواست بره... وقتی اونو راضی کردیم و رفت تهتغاری شروع کرد! باز میگفت من وسطی رو نبوسیدم. بهم گفت عکساشونو از گوشیت نشونم بده..گالری رو باز کردم و عکسارو نشونش دادم..نه فقط آروم نشد تازه گریههاش بیشترم شد.بعداز رفتن همسری هم باز همون وضع بود.
توی این مدت مرتب تب داشت.باید مراقب بودم تبش بالا نره.اولش شیاف استفاده کردم براش ولی دیدم اذیت میشه سعی کردم با بدنشویه نذارم تبش بره بالا.
اون شب با هزار مکافات گذشت.مکافات بخاطر این بود که تهتغاری توی خواب زیاد غلط میزنه.. بخاطر دستگاهی که بهش بود نباید اجازه میدادم تکون بخوره.. یعنی کلاً نباید میخوابیدم...نخوابیدنم مهم نبود مهم این بود که حرکاتش توی خواب ناگهانی بود و یهو غافلگیر میشدم.
صبح روز بعد بالاخره دکترش اومد..با یه دکتر دیگه که ظاهراً شاگردش بود.اومد بالای سر تهتغاری..مسئول بخش هم که یه خانم بود همراهشون بود.دکتر با تهتغاری دست داد و پرسید: چطوری؟ مسئول بخش گفت: آقای دکتر، این همون مریضمونه که بسیار پسر خوب و آرومیه.دکتر برای اون یکی دکتره توضیح میداد که این مورد یکی از مواردی بوده که قبلاً عمل شده بوده و برای همین کارمون سخت بود. ما سه لایه رو باز کردیم و......
توضیحاتش که تموم شد پرسیدم آقای دکتر حالا از کارتون راضی هستین؟ جواب داد تا الان خوبه، منتها بازم میگم امکانش هست که عمل کاملاً نتیجۀ مثبت نده و نیاز به عملهای دیگه باشه! پناه بر خدا........
گفتم آقای دکتر تا کی باید بمونیم؟ گفت: میشه تا وقتی که این دستگاه باهاشه بمونید اگر هم میتونید مراقب باشید، میشه زودتر برید.بعد از خود تهتغاری پرسید میخوای بمونی یا بری؟ تهتغاری گفت میرم خونه.دکتر گفت باشه... دکترِ همراه گفت آقای دکتر بنظرتون یه شب دیگه نمیخواد بمونه مطمان بشیم بعد بره؟دکتر گفت اگه میتونن توی خونه مراقبت زیاد داشته باشن میتونه بره
خب این جوابها برای من کافی نبود..دلم میخواست دکتر بمونه و کلی برام توضیح بده ولی نموند..اجازۀ ترخیص صادر شد.با همسری تماس گرفتم بیاد برای کارای ترخیص که این کارا تا ظهر طول کشید.با برانکارد تهتغاری رو تا پای ماشین اوردیم و سوارش کردیم ... بالاخره از بیمارستان زدیم بیرون و بعد از چند روز هوای آزاد خوردیم.
رسیدیم خونه ولی هوا خیلی گرم بود... ماشینو توی حیاط بردیم و توی این فاصله تا همسر اومد تهتغاری رو بغل کنه و از پلهها ببره بالا هردوشون خیس از عرق شدند.. همسری از خستگی..تهتغاری هم خب بهش فشار اومده بود..بعد هم این عرقها به زخمش نفوذ کرد و شروع کرد به گریه کردن..حتی یه لحظه دستشو برد طرف شیلنگهایی که به محل عمل وصل بود که من دیگه جوش اوردم و داد زدم: نکن.. اگه دست بهشون بزنی دستاتو میشکنم!
میدونم کلی فحشه که الان بارم میشه ولی اون لحظه تقریباً هممون داشتیم گریه میکردیم... تهتغاری یه بند گریه میکرد و میگفت سوختم.. همسری هم میگفت چه غلطی کردیم اوردیمش منم که .... بمب استرس بودم.وسطی هم خونه مامانم اینا بود.
از شانسم همون روز بعدازچندروز تاخیر مریض شدم و روزهم باطل شد.. همسری هم حالش بهم خورد و اونم روزهش باطل شد
دیگه سریع کولرو روشن کردم و بهش مسکن دادم، تا بعد از کلی اشکریختن آروم شد.
تا الان که دقیقاً 10 روز از عملش میگذره ما شبا توی هال میخوابیم که کنار تهتغاری جامون بشه.. دوشب اول همسری تلوزیونو روشن میکرد که بتونه بیدار بمونه، منم تونستم بعداز چند شب استراحت کنم.مامان اینا چندروز اول توی خونه غذار درست میکردن برامون میفرستادن که کاملاً حواسمون به ته تغاری باشه.
و اما خانوادۀ همسر..بالاخره بعدازچند روز اومدن اما چه اومدنی! خواهرشوهر بزرگه با همسر دعواشون شد و بالای سر بچم کلی عربده کشید. منم تمام بدنم میلرزید و گریه میکردم....
سلام.
من از خواننده های خاموش وبلاگتون هستم
ینی به صورت اتفاقی از وقتی که راجع به عمل ته تغاری نوشتین با وبلاگتون آشنا شدم.
اما الان دیگه نتونستم کامنت ندم.
همون موقع هام هم من،هم مامانم کللللی برای ته تغاری دعا کردیم.
خیلی خیلی خیلی (...) خوشحالم که حالش بهتره.
اصن حس میکردم داداش کوچیکه خودم عمل داره.
خدا براتون حفظش کنه
+چه شیر پسررررررررررییییییییییییییییییی
سلام خانومم
خیلی خوش اومدی عزیز.فدای خودت و مامان مهربونت،سلامتی ته تغاری حسابی مدیون دعای شما و دلای پاکتونه
روی ماه خودت و مامان خوبتو میبوسم.
سلام عزیز دلم. سلام فدای صبوریات. دو قسمت اول رو شب قدر خوندم. نشد بنویسم خونه بودم.
خیالم راحت شد. این دو روز هم هی دعا کردم. دادم مانی هم دعا کنه واسه بچه ای به اسم ته تغاری!!!! خدا رو شکر به خیر گذشت. نمیدونم عملش چی بوده ولی هرچی بوده به خیر گذشته. این مهمه.
فدای این خونواده منسجم و مهربون. داداش ندیده بودم اینقدر مهربون. خدا ایشالا همه تونو کنار هم حفظ کنه.
بزن بنداز بیرون این زنیکه پدرسگو، آخه ادم رو سر بچه تازه عمل کرده داد میکشه؟ همون بهتر نباشن!!!!
سلام قشنگم که تازگیا تپل شدی!
چه سعادتی بوده برام،شب قدر...فدای مانی و زبون شیرینش که پسرخاله میخواد.(ثابت کردم میخونمت؟)
این جوجه ها بدجور به هم وابستن ولی وقتی هم با همند مرتب کشمکش دارن!
کاش اصلأ نمیومدن..بچه ها دیگه ازشون میترسن.
سلام
خوبید؟ تمام این پست رو با بغض خوندم. خیلی به همتون سخت گذشت. ان شاءالله که همه چی به خیر بگذره. شاد و پیروز باشید.
سلام عزیزم.
فدای حضور قشنگت گلم
با سلام طاعاتتون قبول خسته نباشى مادر مهربان من از وب اشتى جون باهات اشنا شدم امیدوارم هر چه زودتر تغارى بهتر بشه و شما هم به ارامش برسى معذرت میخوام یه سوال دارم شاید به جا نباشه ولى میتونم بپرسم بیمارى پسرتون چى هست البته یه موضوع کاملا خصوصیه و میتونید جواب من را ندین شما و خانواده در پناه حق سالم و سلامت باشید
سلام به روی ماهت نگارم
مخلص آشتی عزیزو دوستای گلشم هستیم
درمورد مشکل پسرم هرچند چیزی نگفتم ولی خب یه مشکل داخلی بود که بطور مادرزاد طبیعی نبود و این عمل برای این بود که اون محل بخصوص و مجرای مربوط رو به حالت طبیعی دربیاره. مخصوصا که قبلا هم یه بار عمل شده بود و ناموفق بوده.
شما و خانواده خوبت هم سبز باشید نازنین
عزیزم خداروشکر که بخیر گذشته
من 6ماه پیش تا صبح بالا سر مامان بیدار میموندم :((( کاملا درکت میکنم :(((
خدارو هزاران بار شکر
آخی عزیزم..ایشالا که خدا عوضشو هزاران برابر بهت بده گلم. نیکی درحق مادر ... چه لطف قشنگی
چه لحظات سختی رو گذروندی عزیزم...ایشالله حال ته تغاری خوب میشه و نیاز به عمل دیگه ای نداشته باشه...فردا دارم میرم مشهد همونجا براش دعا میکنم
عجب خانواده ای رعایت حال بچه مریض هم نکردن
عزیزمی هیما جان
خوش به سعادتت گلم... اولا که ایشالا سفر خوش بگذره و یه دل سیر زیارت کنی.. بعدشم اینکه نایب الزیاره ما هم باشی هیماجان.. سلام مخصوص مارو به آقا امام رضا برسون عزیزم
سلام قهرمان
خوشحالم که خوبی. خوحالم ته تغری نازت خوبه.
خوشحالم آرومی
توکل بخدا. ان شالله همه چی ختم به خیر شه
سلام نازنین
خدا خوشحالی رو از دل مهربونت نگیره گلم
خانومی عزیز شما خیلی خیلی مامان خوبی هستیناااا، خدا شما رو برای بچه هاتون نگه داره
مه شب جان عزیز... منم یه مادرم مث یقیه مادرا. باور کن چیزی بیشتر نیستم . هر چی هست همون احساس مادرانه ست.
خدا شمارو هم واسه خانواده خوبت حفظ کنه گلم
سلام دوستم خدا رو شکر هرچند روزای سختی گذروندی ولی ختم بخیر شد ایشالله این روزای نقاهتم به خوبی میگذره.
سلام عزیزم
خدارو بینهایت شکر فریا جون... خیلی سخت بود به مولا
عزیزمی
چه روزهای سختی رو گذروندی خداروشکر که گذشت و امیدوارم دیگه هرگز همچین روزهایی رو تجربه نکنی
خدا همه بچه هاتو نگه داره و زندگیت هر لحظه اش شیرین و شاد باشه
خیلی سخت بود ترلان جون...خیلی
ولی به لطف خدا و دعای شما مهربونا گذشت.ایشالا بقیشم به خیر بگذره
هیچوقت کارتو فراموش نمیکنم... دعای نیمهشب و دل مهربونت و نظر خاص خدا....
عزیزمی
عزیزم تموم لحظه هایی ک خوندمت گریه کردم ان شالله ته تغاری زود زود بشه پسر شیطون خونه و خنده هاش از در خونه بیرون بره
چقدر خواهرشوهر بی ملاحضه ای دارید متاسفم
فدای دل مهربونت بشم..
خدا شما عزیزای مهربونو ازم نگیره
سلام خانومی
خداروشکر که حاله ته تغاری بهتر شده
ان شاءالله بهترم میشه
سلام زهره جان
مرسی گلم.لطف داری
فدای قدمت
الهی بمیرم چه زجری کشیده این بچه دلم کباب شد چقدر برای شما سخت بوده خدارو شکر هزاران بار شکر که الان بهتره .ببخشیدتوروخدا این رو میگم ادم بیشعوری که حال هیچ کس رو درک نمیکنه وبا وجود مریض این حرکات رو انجام میده باید زیرگل بره بالاسر مریض مگه دعوا میکنن خدا بهت صبر بده
خدانکنه نرگس مهربونم
خداروشکر تا اینجا بخیر گذشت.قطعا دعای شما دوستای ماهم بی تاثیر نبوده عزیزم
نرگس جان نمیدونی چه حرکاتی میکردن.. مخصوصا خواهره. اینقدر دادوبیداد کرد که بچه های خودش که باش اومده بودن دعواش کردن ولی مگه کوتاه میومد؟دیگه پسراش قهرکردن از خونه زدن بیرون.. اونا که رفتن این تازه انگار دستش بازتر شد! بدتر کرد... مطمان باش اگه حرفش حق بود ناراحت نمیشدم ولی از رندی متنفرم.. بدتر از اون از آدمی که حتی ملاحظه یه بچه مریضو نکنه..اونم بچه برادرش
سلام خانمی
الان امدم پستات رو خوندم این مدت چی کشیدی
خیلی خیلی بهتون سخت گذشت
خط به خط نوشته هات اشک می ریختم
خدا کنه عمل موفقیت آمیز باشه وته تغاری خوب خوب بشه دوباره جست وخیز وخنده های شاد از ته دلش رو
ببینی
من از یه جا نشستن بچه ها خیلی بدم میاد
دوست دارم همیشه سالم باشن واز در ودیوار بالا برن
عجب خواهر شوهری نمی فهمه شما در چه وضعی هستین ملاحظه هم خوب چیزیه
امیدوارم زندگیتون به روال عادی وتوام با شادی برگرده
سلام اعظم جان
خدا فقط میدونه چی بهمون گذشت .. از خوابهایی که میبینم مطمان شدم خدا یه لحظه تنهامون نذاشته اعظم جان
خدا کنه این دوران بگذره و ته تغاری زودتر بتونه به روال سابق شیطنت کنه واز دیوار راست بالا بره!
میدونی اعظم جون راست گفتن اگه میخوای کسی رو دشمن خودت کنی اول بهش بده بخوره بعد ازش بگیر!تا وقتی همسری همینطور به پاشون میریخت و خرجشون میکرد خوب بود اما از وقتی نمیتونه مث سابق خرجشون کنه از چشمشون افتاده!
فدای حضور سبزت