حق ولی تلخ

حکمت بعضی اتفاقا رو شاید هیچوقت هیچوقت نفهمیم

تقریبا دوسال پیش که قرار بود جشن عقد خواهر کوچیکه و نازنینم برگزار بشه پدر داماد به رحمت خدا رفت. اینجا درموردش نوشتم.

 حالا هم که همه چیز آماده بود اوایل شهریور برن سر خونه زندگیشون، دایی داماد مرحوم شدن!

مرگ حقه ولی اون شب وقتی صورت خواهرمو دیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد. نه فقط من که بقیه آشنا و همسایه ها بیشتر از اینکه برای مرحوم که 1ماهی میشد به کما رفته بود ناراحت باشن، برای  بهم خوردن دوباره عروسی این دو جوون ناراحت بودن که ی سری از کارتهای عروسیشون هم حتی پخش شده بود.

جهازش که گوشه کنار خونه آماده و کارتن بندی شده و معلوم نیست باز تا کی باید بمونه.

قربون دلت برم خواهر

شاید راحتی مرحوم از بیماری سخت به شما ارجحیت داشت. شاید خدا نخواست اون مرحوم و خانوادش بیشتر از این توی اون شرایط زجر بکشن...

شاید قراره اینقدر خودت و همسر گلت خوشبخت بشین که بد نیست قبلش این پستی و بلندیهارو تجربه کنید تا قدر خوشبختیتون رو بیشتر بدونید.

خدا جفتتون رو عاقبت بخیر کنه فرشته های عاشق

آمین

خدایا من جز تو کسی را ندارم...

مبادا رهایم کنی

بعداز عملی دیگر

سلام به دوستان نازنینی که جویای حال و احوال این روزای من و جوجه هام هستن.

هرچند با شرایط جسمی و روحی که دارم نوشتن برام سخته ولی دور از ادب دونستم اینقدر خودخواه باشم که بخاطر اینکه دستم به نوشتن نمیره طبق میل خودم رفتار کنم. بعله اینجا وبلاگ خودمه و قاعدتا باید هروقت دلم میخواد از هر چی که دوس دارم بنویسم و هروقتم نخوام ننویسم.. ولی نمیخوام فراموش کنم همین وبلاگ بود که رفیق روزهای خوشی و ناخوشیم بود..پس سعی میکنم تا جایی که بتونم نگهش دارم..هر چند بسختی..هر چند هیچی ننویسم!

گفتنش سخته ولی خب حال روزهای اخیر من تعریفی نیست.نمیدونم چه مرگمه..توی یه دور باطل گیر کردم و به جایی نمیرسم.این تعریف فقط و فقط مشمول حالات روحیمه وگرنه که حال جسمیم عادیه ولو اینکه با ی کمی کاهش وزن رسیده باشم به 56/5کیلو

ذهن مغشوشی دارم که اگر تونستم خودمو راضی کنم شاید بذارمش تو یه مطلب رمزدار..ذهنی پر از سوالای مختلف..شایدم نذارم.نمیدونم..............

ته تغاری در اوج روزهای پر تنش فکری و روحیم عمل شد.دکتر طبق معمول از عملش راضی بود.از دیروز دیگه میتونه راه بره... اما اینکه نتیجه عمل چی باشه از این به بعد معلوم میشه..اونم نه در طی یکی دو روز..که شاید یکی دو ماه.

ممنونم از همتون چه روشنا چه خاموشا که ولو لحظه ای برای ته تغاریم آرزوی سلامتی کردید... دعاش کردین .. هرچند امسال خجالت کشیدم بیام ازتون التماس دعا بخوام.. اما بودند نازنینای مهربونی که بدون درخواست من جگرگوشمو دعا کردند.

تعریف از روز عمل بی شباهت به پارسال نیست.دقیقا همون پروسه بیمارستان و بغض و اشک و همراهی با ته تغاری تا لحظه بیهوشی و بهانه های بعداز عمل و مراقبتهای بعدتَرش و...

ببخشید اگه خوش ننوشتم. میدونم که درکم میکنید.

خدایا...................................................راضیم به رضای تو...میدونی که عاشقتم

کسی به ناز طبیبان نیاز مباد

فردای امروز در چنین وقت و ساعتی، ذره ذره وجودم باز ضجه میزند

فردای امروز نمیدانم آب و هوا در چه شرایطیست اما آفتابی نخواهد بود خصوصا هوای چشمانم

دیگر نه حالی برای تمنا مانده نه زبانی برای التماس دعا

فردا منم و یک صبح زود و یک جاده طویل و یک سالن وسیع و یک لحظه عجیب و یک انتظار غریب و بعدش نمیدانم یک چه چیزی... 

فردا منم و 1خاطره از همان دویدنها و باریدنها و مردمانی که حال خرابم را بنگرند و نچ نچ بگویند

دیگر التماس دعائی از کسی نخواستم که روئی ندارم.. که 1بار 1سال پیش گفته بودم و دوستان شرمنده ام کرده بودند

باید باز جمع کنم اسباب این سفر را، ولی چگونه که دردانه ام بیقرار رفتن نشود

ای بهترین رهنما اگر در آنچه فرای راهم می نهی چاره ای نیست، مددی کن مادری کنم، مادری دروغگو!که رو به دیوار چشم به ناکجاآباد بدوزم و در جواب طفل معصومم اگر پرسید کجا میرویم؟ بگویم یک معاینه ساده!