معمولیه رو به پایین

اونقدر حالم بد نیست که با دیدن دانشجوهای مشتاقِ چشم به دهانم دوخته خوشحال نشم

هنوز حضور اون تعداد از دانشجوهایی که بعضی درسارو با اساتید دیگه پاس کردن ولی ازم اجازه میگیرن بیان سر  همون کلاس که دارم تدریس میکنم بشینن خوشحالم میکنه

هنوز پرس و جوی اوناییشون که میرن ببینن کدوم درسا باهام ارائه شده تا همونا رو بگیرن به ذوقم میاره

 

همه اینا یعنی بعله.... بنده چنین مدرس ضعیف النفسی هستم که با همین چیزا خوشحال میشم. اگرم احیاناً جایی کلاس گذاشتم گفتم برام فرقی نمیکنه ضمن این اقرارنامه کتبی اعتراف میکنم چنین نیست! هیشکی از تعریف بدش نمیاد... منم که روم به دیفال بنده ضعیف النفس و بی جنبه!!

الان این مرقومه یک ازخودتعریف نامه بود یا ازخودبدگوئی نامه؟!

............................................

عاغا وبلاگستان را چه شده است؟!

من نبودم عذرم موجهه هیشکی نیاد سراغم, صحیح؛ بقیه چرا کم کار شدن؟؟

کجایید ای رفیقان مجازی؟؟؟

خوبم..

 نوشتم الان احتیاجت داشتم که ازت آرامش بگیرم، وقتی توی خونه ای بهترم. این شیفتای لعنتی..

 Send

Delivery riport: resived

خبری از جواب نیست..

بازم نیست....

و بازم..


چرا بعضی شبا سردتره الکی؟ 

عرض حال

گاهی توی زندگی تصمیماتی میگیریم که دلمون راضی نیست. بعضیا میگن تقابل عقل و قلب

بعضیا هم میگن دو وجه متفاوت از هر فرد

دومیشو بهتر میپسندم

این تصمیم گیریها بدجور انرژی گیرن

در 2حالت مختلف اجرا میشن: مثلا دوس داری 1جور بشه، اما منه دیگه ت با تندی میگه نه! درست نیست

اگه به منه اولی گوش سپردی، اون منه دیگه هرباری بهت چشم غره میره،چه بسا حتی دستشو بعلامت(خاک تو سرت) هم نشون بده..

اگه به فرمایش منه دوم عمل کردی ، منه اول هر از گاهی با چشمای اشکالود نگات میکنه میگه پس من چی؟!..

بنظر من این وسط ی شخص ثالثی هم هست، و اون شخص ثالث خودمونیم!

منه اولی و دومی هم هرچیزی میتونه باشه... قانون، شرع،دل، احساس، وجدان، اصول، ادب، دین، ترس، دوزخ، عقل، حس هشتم،نهم،دهم.... 

مقابله این من ها! منه شخص ثالثو داغون میکنه

چرا؟

چون منه شخص ثالث 1 دشنه گرفته دستش هر دفعه یکیشونو قربانی میکنه... دیده شده حتی علیرغم میلشم بوده ها

عاغا اصن عایا میشه یکی از این من ها رو بریم تحویل بدیم به کارخونه سازندش؟؟ ... یا نه، کلا سازندهه هدفش این بوده بشینه به تماشای این سریال دراماتیک و اکشن؟

واقعا لذت بخشه؟؟؟

سازنده عزیز! با کمال تشکر از زحمات بیدریغ شما در امر آفرینش من و من ها، احتراما بعرض میرسانم... لطفا بسه... من سریال اکشن دوست ندارم...

به همین سوی چراغ

ماه و مهر

چند ماهه؟!! چند ماهه ننوشتم؟ چرا؟...

نمیتونم بگم ننوشتم چون دقیقا از همین وقتی که میگم ننوشتم 3 تا خودکار تموم کردم! منتها اینجا ننوشتم... وای بر تو خانمی... وای بر تو که فراموش کردی روزی اینجا دیازپامت بود وای بر تو و وای بر پدیدآورندگان دنیای مجازی که مجبورت کرده اند به خواندن جوکها و جملات ادبی و اعتراضات ث ی ا س ی و اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی و تربیتی و.........

 و درود بیکران بر روح مبارک وبلاگم...البته که تا وقتی بلاگفا بودم وبلاگم برام مقدستر از این حرفا بود... وای بر مشکل آفرینانی که مجبورم کردن بار سفر ببندم ... وگرنه من که خیییییییلی خوب بودم دل از نوشتن نمیکندم!!

بنویسم که فراموشم نشه توی این مدت اخیر بالاخره با سلام و صلوات, در کنار کمی کیلیلیلیلیلی و رقص و پایکوبی(استغفرالله) , خواهرکم به خونه بخت رفت.

نصیب همه دخترا بشه چقدرم که ماه شده بود...... خودمونم همینطور!... این (خودمون) شامل حال خواهر وسطی و جمیع زن داداشا و مامان و خودم و فک و فامیل و حتی همسایه ها میشه!.. آهان فامیل داماد هم همینطور.

خلاصه که ما هی بغض میکردیم هی میرقصیدیم... هی رومونو برمیگردوندیم یه قطره اشک پاک میکردیم هی دست میزدیم.. و این اقدامات متناقض ادامه داشت تا 3 روز بعد از عروسی که با رفتن خواهر به شهر و دیار خودش به اوج خودش رسید.

از قبل با مامان صحبت کرده بودیم که مبادا جلوی خواهری اشک بریزه ها.... حتی داداش خونگی! باهاش شرط کرده بود فقط در صورتی اجازه میده به بدرقه خواهر بره که گریه نکنه... و مامان بنده خدا قبول کرده بود, دریغ از اینکه باید این قرارو با خود خواهری هم میذاشت!

توی خونه برای خودم کتاب به دست نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد... خواهرجان بود از فرودگاه که میخواست خدافظی قبل از رفتنو بگیره خیلی شارژ و خوشحال سلام علیک کرد و گفت آجی با اجازتون ما داریم میریم..بابت زحماتی که این چند وقت خودت و همسری (همسر خودم) کشیدید خیییییییلی ممنون, ایشالا بتونیم جبران کنیم.............بعد...... میگم که..... خواهر....

دیگه من چیزی نشنیدم.... هر چی الو..الو... صدای همهمه بود و صدای خواهرکم که در شرف دل کندن از خانواده بود, نبود..

سریع خودمو به اتاقم رسوندم که مبادا جوجه ها بفهمند که اشکم دراومده.....

خواهر فرشته خوی من نمیتونست آروم بشه و فقط وسط اشک ریختناش گاهی میگفت مراقب خودت باش.... مراقب جوجه ها باش.... هوای مامانو داشته باش... مراقب خواهر باش.............

جگرم خون بود, اشکامو پاک میکردم و مثلا میخندیدم و میگفتم عه... خواهر؟! گریه نکن عزیز دلم... دم رفتن اینطور نکن... ناراحت نباش گلم... خداروشکر خودت خوبی...همسرت خوبه..عاشقته... شرایط زندگیتونم خداروشکر خوبه... به دوری هم عادت میکنی عزیزم.. هر وقت دلت گرفت اگه نمیخواستی مامان بفهمه خودم هستم.... هر وقت هر مشکلی داشتی سریع به خودم زنگ بزن...

و خواهرم رفت...

و من میدونم که با اون چشمای درشت و قشنگش چقدر اشک ریخته. چون وقتی همسرش یک ساعت بعد از خودشون عکس گرفته بود هنوز چشماش قرمز بود.

اون روزها من بارها رسم و رسوم تلخ روزگارو مورد توبیخ قرار دادم که آخه چرا؟؟؟ چرا باید دل داد و دل کند؟!

خواهر به خیر و خوشی رفت سر خونه زندگیشو از اول مهر هم جوجه ها مشغول درس و مدرسه شدن.

منم بخاطر حجم سنگین کلاسای این ترم و مخصوصا که سابقه تدریس بعضیاشونو ندارم حسابی درگیرم... شبها معمولا تا ساعت 2 بیدارم و از ساعت 6 صبح هم همینطور...

الان فقط دوس دارم پناه ببرم به آغوش تخت و کمی آروم بگیرم.... احساس خستگی و دروس و مطالب و امتحانات میان ترم و.....

...........................................

عنوان پست همینطور الکی به ذهنم رسید.. هیچ مناسبتی هم نداره