سفرنامه و مخلفات

مسافرت یکی از مفرح ترین امور زندگی است...تکبیر

امسال قسمت شد تابستون دو تا سفر رفتم. یکی جنوب برای چیدن جهیزیه خواهر و یکی شمال با بروبچ. دو سه ساعت اولو خودم پشت فرمون نشستم و بقیه ش رو همسر. رودبار و منجیل که رسیدیم کمردرد شدیدی گرفتمو مجبور شدم صندلی رو بخوابونم. اگه اون روز ماشینی دیدید که اثر و آثاری از سر مسافر جلوئی نبود و فقط دو لنگ در هوا معلوم بود قطعا خانومی بوده.. توی ترافیک دیدم این صحنه ناخوشایند حیثیت و آبرو برای همسری نمیذاره دیگه کم کم صندلی رو اوردم بالا کله مبارک پیدا بشه.

کتلتی که از شب قبل آماده کرده بودم ناهارمون شد امامزاده هاشم. دیگه تا رسیدیم ویلا رو گرفتیم و سریع وسایلو جاگیر کردم و پیش بسوی دریا که صد متر تا ویلا فاصله داشت.

شب من و جوجه ها توی اتاقا میخوابیدیم و همسری جلوی کولر توی نشیمن. شب اول نصفه شب از ی صدای مهیب بیدار شدم. احساس کردم کولر صداش خیلی بلند شده..اول اهمیت ندادم بعد ترسیدم نکنه یهو کولر منفجر بشه! اومدم بیرون دیدم همسری هم بیدار شده و کولرم هیچیش نیست!

عاغا اینا بارونه شمال میاد یا دوش آسمون باز میشه؟؟؟ ی چیزی مینویسم ی چیزی میخونین! بارونی بودا .. هر چی لباس شسته بودم دوباره خیس شد. وجدانا شمالیا چطور لباساشونو خشک میکنن؟ فقط با ماشین؟؟ خداروشکر لباس زیاد برده بودم ولی بازم نمیشد لباسای ماسه ای جوجه هارو نشست..اونم روزی دو بار!

ی روز که دیگه اختیار از کف خودمم رفت و نتونستم فقط به رفتن توی موج تا زیر زانو قناعت کنم .. خیلی شیک و قشنگ نشستم کف دریا و منتظر میشدم موج بیاد منو پرت کنه عقب!! تا زیر گردن توی آب بودم... هر چی خزه و ماسه بود چسبیده بود به لباسم.. همسری هم جلوم ایستاده بود چپ نکنم! دیگه جایی که زورم به موج نمیرسد پاهای همسری رو میگرفتم.

 ایندفه دیگه ماسوله نرفتیم؛ چند سال قبل رفتیم و فقط از ده، بیست تا پله هاش تونستیم بریم بالا.عوضش رفتیم قلعه رودخان، حالا نگو پله های اینجا از ماسوله بیشتر! میگفتن هزارتا پله داره... ما هم همگی عزم جزم نمودیم که با تمام قوا بریم تا بالا.. شمردیم حدود صد و خرده ای پله رو نفس زنان رفتیم بالا که احساس کردم کم کم سمت چپ قفسه سینم درد گرفت.. اهمیت ندادم و ادامه دادم که درد کشیده شد به دستم... صورتم خیس عرق شد و هر چی با دستمال خشک میکردم فایده نداشت.. احساس کرختی داشتم.. ترسیدم اگه ادامه بدم ی کاری دست خودم بدم و سفرو به بقیه زهرمار کنم... گفتم من میشینم شما برید، میدونستم همسری قبول نمیکنه و نکرد..اونم گفت زانوش درد گرفته و ادامه نمیده . جوجه ها رفتن ولی وسطی و ته تغاری سریع برگشتن ولی بزرگه تا آخرش رفته بود.

منم بعد از اینکه نفسم جا اومد ی راه میان بر ولی صاف پیدا کردم و ادامه دادم که رسید به ی رودخونه. منطره بسیار زیبا.. کفشامو دراوردم و پاهامو گذاشتم توی آب خنک. دل و جیگر و قلوه م حال اومد. همسری و جوجه ها هم همینکارو کردن و کلی همونجا نشستیم تا بزرگه برگشت.

تالاب انزلی، بازار آسیای میانه ، بازار کاسپین و منطقه آزاد و گیلار هم رفتیم. در کل طبیعت بسیار زیبایی بود ولی دو شب و روز آخر بارون خیلی شدیدی گرفت..جوری که شب آخر همسر نتونست ادامه بده، مجبور شد بزنه کنار.

موقع برگشت من دیگه رانندگی نکردم..ترسیدم باز کمردردم عود کنه، مپ گوگل رو روشن کردم و شدم نقشه خوان همسر.عاشق جاده و سفر با ماشینم ولی حیف که کمرم یاری نمیکنه.با اینحال خوشحالم که تونستیم بریم سفر.. برای جسم و روح خستمون خوب بود.. هرچند بزگه خیلی دوست داشت برادر مجردم هم توی سفر همراهمون باشه و حتی پیشنهاد دادیم بیاد ولی خب اینجا صادقانه بگم من به این نتیجه رسیدم با همسر و جوجه های خودم خیلی راحتترم تا اینکه کسی دیگه هم باشه ولو خانواده خودم.نمیدونم از غرورمه یا هر چیز دیگه ولی واقعا دوس دارم سفرامون فقط خودمون باشیم..هر جور دوس داشته باشم با خانواده و بچه هام رفتار میکنم..درکل احساس راحتی دارم.هر دو جورشو امتحان کردم سفر تنهایی رو بهتر پسندیدم.

نصیب همه جوونا بشه، هفته آینده شب عید غدیر عروسی خواهریه..بعد فکرشو کنید من هر دو روز قبلش کلاس دارم! تا حالا دیده بودین خواهر عروس به این بدبختی؟ روز حنابندون که قراره دو روز قبلش برگزار کنیم کلاس دارم..روز قبل از عروسی هم تا ساعت  3 کلاس دارم! اونم درسایی که تا حالا نداشتم و جدید هستن؛ طبعا باید بشینم بخونم و آماده سر کلاس برم. ضمن اینکه فردا هم کانون ی همایش برگزار کرده که باید بعنوان مجری از ساعت 9 تا 1 اجرا کنم... بعداز ظهرش با خواهر وسطی نوبت آرایشگاه برای رنگ مو داریم، ی گزارش جامع و مبسوط هم باید تا آخر هفته تهیه کنم تحویل بدم....امروز و فرداست که سر و کله اعضای دور خانواده و چه بسا فامیل هم برای عروسی پیدا بشه و مامان و خواهرا توقع دارن برم کمکشون که البت حق دارن... آهان لیمو ترش هم امسال هنوز نگرفتم برای آبگیری! در این مرحله از زندگی اگه دیگه با سر برم توی دیفال واقعا حق دارم.

الان مثلا اومده بودم مطالب اجرای فردا رو آماده کنم نشستم به نوشتن! برم تا از دست خودم دق نکردم.

نظرات 9 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 16:29 http://eshqh.blogsky.com/

سلام
خوبین؟
چرا نمی نویسین؟
منتظریم

سلام
ممنونم
مینویسم...چشم

mahtab یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 03:15

سلام خانمی عزیز، کلی دل تنگت بودم، ولی فسقلی زیاد اجازه نمیده بیام تو نت ، دروغ چرا ، وبلاگت رو هم گم کرده بودم
و از تو وب آشتی پیدات کردم
خوشحالم که همگی خوب هستید، با یکماه تاخیر عروسی خواهرت هم مبارک باشه، انشالا که خوشبخت بشن

سلام مهتاب مهتابیم... خوبی بانو؟ فسقلیییییی چطوره؟
فدای محبتت گلم

علی دوشنبه 29 شهریور 1395 ساعت 23:05 http://eshqh.blogsky.com/

چون خبری ازت نبود، اومدم دوباره با نوشته ات رفتم شمال و خاطرات نابش زنده شد، ماسوله که تا بالاش با شور جوونی رفتیم، و شنا تا دور دورا که نجات غریق سوتش به ما نمی رسید. یادش بخیر
و تالاب انزلی هم با قایق سواری خاطره آفرینش.....
ممنون که نوشتی و بردی و تجدید کردی هر چی خاطره از شمال بود.
دست فروشای ماسوله فقط عروسک دست بافت می فروخت و می فروشه؟
همیشه شاد و سرسبز و دریایی باشید

خداروشکر که تجدید خاطرات شیرین شد
انشالا همیشه برم سفر بیام تعریف کنم..جاهای خوب یاد همه بیاد
ما دیگه ماسوله نرفتیم..سری قبل رفتیم نتونستم از پله ها بالا برم..اینبار رفتیم قلعه رودخان که بنظرم زیباتر بود،هرچند بازم نتونستم از پله ها بالا برم!
سپاسگزارم... موفق باشید

فریا شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 19:31

سلام خانومی عزیز،چه خوب که رفتی سفر و حسابی بهت خوش گذشته،از اول مهر حسابی سرت شلوغ میشه ،راستی عروسی خواهرتون تبریک میگم

واقعا خوب بود فریا جان... الانم که یادش میفتم دلم تنگ میشه
شلوغ شد چه جورم

نل شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 14:50

چقدر خوشحالم برات عزیزم:)

فدای تو بشم ماه بانو

رویای58 شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 11:13

چقدر خوب که بهتون خوش گذشته...خواهری هم خوشبخت بشه آن شاالله

چقدر خوب که هستین
همه پیر و جوونا، همه خواهر،برادرا همه خوشبخت بشن ایشالا
رویای58 هم مخصوصا

ک کمالی شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 01:16

سلام از معدود نوشتهاته که میبینم حس شادی داره الهی همیشه از خوشی هات بگی ...

سلام
شرایط همیشه یکسان نیست
کم کم یاد گرفتم با شرایط کناراومدنو

علی یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 17:54 http://eshqh.blogsky.com/1395/06/21/post-55/1-9

سلام
سفر تقریبا بیست و چند روزه داشتم، که کل ماجراها رو در 15 قسمت خلاصه تقدیم کرده ام.
ممنون از لطف شما

سلام
سپاس.انشالا میخونم

نرگس یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 09:41 http://azargan.blogsky.com

سلام گلم خوشحالم که بهتون خوش گذشته اره والا شمالیا خیلی کارشون سخته ایشالا عروسی خواهری بهت حسابی خوش بگذره اون کلاس هارو اگر تونستی کنسل کن ولی با همه سختی هاش همیشه عروسی خواهرخیلی خوبه ایشالا خوشبخت وعاقبت بخیر بشن خوشگلاسیون کن حسابی خواهرعروس

سلام نرگس بانوی من
مرسی عزیزم.کلاسارو کنسل نکردم. همسری میگه تو شاید عروسی یادت بره اما دانشگاه نه!
خداکنه خوشکلاسیون کننده کارش درست باشه
فدات. خوش بگذره به شماهم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد