............
نسیم خنکی پرده رو تکون میداد وهمراه دعای سحر به داخل اتاق میخزید... هرچند سعی میکنم آخر شبها بخوابم ولی بازم خواب از چشمام فراریه..فکرایی مهمتر از خواب هستن که ذهنمو درگیر کرده.
نه فکر عمل تهتغاری که دیگه به باورش رسیدم..نه فکر مادربودن ومشکلاتش که بهش خو گرفتم...نه فکرثبتنام همزمان جوجهها با تاریخ بستری تهتغاری که باید راهی براش پیدا کنم... نه...فکر هیچکدوم اینا دیگه نیستم؛ بلکه فکر یه عالمه انسان بزرگم به اسم دوست، که قلبشون به وسعت یه دنیاست.. فکر دوستهایی هرچند مجازی ولی بامحبت واقعی..
به این فکر میکردم که محاله چنین آدمهایی با این دعاهای خوب و قشنگ باشن و........ باشن ومن ناامید بشم
فکر میکردم وقتی پشت سر تهتغاری این همه دعاهای سلامتی در این ماه مهمانیه، محاله میزبان از در خونهش پسمون بزنه
وقتی یه دوست نازنین به اسم خانم توتفرنگی نهتنها خودش برای طفل معصومم دعا میکنه،کاری میکنه خواندگان وبلاگشم برای پسرکم دعا کنن...
وقتی مهناز که پسرخودش چندین روز بیمارستان بستری بوده حالمو کاملاً درک میکنه...
وقتی شیرین با اطمینان بهم میگه به شعارِ (همه چیزو به دست خدا بسپار) ایمان داشته باش..
وقتی نگار که توی مسافرت هم مارو از دعاش محروم نمیکنه..
وقتی س که خودش یه دخترِ ماه داره برای درمان پسرکم دعا میکنه...
وقتی شکیبا یهو برام مینویسه که برای پسرم 100 تا صلوات نذر میکنه و اشک منو درمیاره..
وقتی عسل مینویسه (از ته ته ته قلبم برای ته تغاری دعا کردم)..
وقتی آوا اینجور دلداریم میده که (بسپرش به میزبان این ماه این مهمون کوچولو رو)..
وقتی ترلان،نظر خصوصی بهم میده که میخواد نصف شب تهتغاری رو توی لیست دعاهاش بذاره..
وقتی فاطمه منو به یاد صفات خدای شفادهنده وبزرگ و رحیم و مهربون میندازه..
و بالاخره وقتی مهتاب،خانمی، ماهپری، نیاز، نارسی، نرگس، امیر، سپیده مامان درسا، موژان،هیما و بانو و شاید خیلیهایِ خاموش برای تهتغاریِ معصومِ من دعا میکنن مگه دیگه جایی برای شک باقی میمونه؟
و اینجور میشه که تا میاد صدای اذان از الله اکبر شروع بشه وبه لااله الاالله برسه خودم و شرایط خودمو فاکتورمیگیرم و تموم این دوستای گلمو، به اسم، به زبون میارم بعدم از خدا میخوام هرچی از خدا میخوان بهشون ببخشه..
این روزها وقتی سجاده رو پهن میکنم تهتغاری اگه بیدار باشه و مشغول بازی نباشه یه سجاده کنارم پهن میکنه و اونم مشغول نماز میشه..میدونم بجز سورۀ حمد چیزی دیگهشو بلد نیست ولی ایمان دارم نمازش مقبولتر از منه.
افطار که میشه میخواد پابهپای ما آبجوش بخوره...ادعا میکنه روزهست!
دوس داره همراهیم کنه و منم عاشق این همراهیشم...همینطور عاشق همراهی شما دوستای نازنینی که توی رفاقت چیزی کم نمیذارین ولو نشناخته..ولو ندیده..ولو مجازی..
نمیدونم تاثیر دعاهای شماست که این روزا میتونم اون بغض همیشگی رو کنترل کنم و نذارم تبدیل به اشک بشه؟ ... فطعاً همینطوره وگرنه من کجا و این قدرت کجا!
دعاهای مهربونایی چون شما مستجاب بشه، من دعای دیگهای ندارم
به به، چه آقا پسری! بگو ببینم مشکلت چیه؟...
این اولین جملهای بود که آقای دکتر به تهتغاری گفت.
بنظرتون ته تغاری چه جوابی داد؟
: مشکلم؟ .... مشکلم کلاس اوله!!...
حقیقتشو بخواین من هنوز با ته تغاری درمورد مشکلش صحبت نکردم..بنظرم هنوز نمیتونه این مورد خاص پزشکی رو درک کنه.. باید با دلایلی که براش قابل هضمه توضیح بدم.
اولین بار که خواستیم ببریمش دکتر براش اینطور توجیه کردم که: برای اینکه بری کلاس اول باید مطمان بشن هیییچ مشکلی نداری و سالمی..برای همین معاینت میکنن تا خیالشون راحت بشه و اسمتو توی مدرسه بنویسن!
همۀ این حرف و حدیثا برای این بود که اگر خواستن معاینۀ کاملش کنن اذیت نشه. خداییش تهتغاری هم علیرغم حساسیتی که داره، به عشق مدرسه تسلیم میشه و ممانعت نمیکنه... طبیعتاً وقتی دکتر ازش پرسید مشکلت چیه، تنها جوابی که به ذهنش رسید همون (کلاس اول) بود! کلاس اول تنها مشکلیه که بنظر پسرکم باعث شده مورد انواع معاینات پزشکی قرار بگیره و دم نزنه!
اون لحظه که این جواب قشنگو به آقای دکتر داد سریع بغض گلومو گرفت اما توی دلم به خودم بخاطر دروغی که بهش گفتم آفرین گفتم! بنظرم رسید بعضی از دروغا محشرن.. اینطوری نه خودش اذیت میشه نه بقیه رو اذیت میکنه. با طیب خاطر همراه ما حاضر شد... برادراشو درخونۀ بابابزرگ پیاده کردیم و خودش همراه ما اومد بیمارستان و اجازه داد برای چندمین بار معاینه بشه...
اما این دروغِ خوب!، تاریخ انقضا داره... از دیروز مرتب داره میپرسه شیش تیر ینی کِی؟! خیلی مونده تا شیش تیر؟ من تا اونموقع اندازۀ بزرگه شدم ؟ ...
کمکم باید از دروغ بزرگ دست بکشم... وقت زیادی نمونده تا جواب درستی براش آماده کنم که درخور فهم و درک سنش باشه......
چه بد که وقتی دکتر مشکلات!تهتغاری رو توضیح داد نتونستم به صورتِ گرد و معصوم پسرکم نگاه کنم..
چه بد که دکترگفت عمل پرمخاطرهای در راهه....
چه بد که زودتر از همسر و تهتغاری بیرون زدم تا هوای ابری چشمای مادرشو نبینه..
چه خوب که صندلی جلو فقط یک نفر میتونه بشینه..
چه خوب که همسری میتونه فقط پیشونیشو بگیره، آه بکشه و مثل من تسلیم اونهمه اشکِ ناخونده نشه...فکر میکنه من متوجه نشدم چطور یواشکی انگشتشو زیرچشماش میکشید تا قبل از جاری شدن پاک کنه!
چه خوب که بعدش تونستم ببرمش بازار براش اسباببازیی بخرم تا مثلاً یادش بره حرفهای دکتر رو..
چه بد که زود به اسباببازیش عادت کرد و سوالاش شروع شد..
چه بد که بیخبر تنهایی رفته از بزرگه پرسیده تا شیشم تیر چقدر مونده؟..
چه بد که مادر باشی....
چه خوب که مادر باشی...
چه خوب که ماه رمضونه...
اصولاً داشتن دو سیمکارت چیز بدی نیست، بشرطی که به یک دردی بخورد...
اما امان از آن روز ویا حتی شبی که سیمکارت دومی تهیه کنی که وطنسِل یا همان ایرانسل خودمان باشد..
یکی نیست به بندۀ ناچیزبگوید نانت نبود، آبت نبود، سیمکارت خریدنت چه بود؟ توکه همین سیم کارتت ماهی تا سالی صدایش در نمیآید، تورا چه به سیمکارت دوم؟..
قصه از آن روزی آغازید که برای خودمان طاقچه بالا گذاشتیم و دوشادوش همسر راهیِ یکی از این دفاترخدماتی گشته، فرمی پر نمودیم و سیمکارت دیگری ستاندیم تا در کنار آن یکی سیمکارت اصلی بنشانیم..بلکه درجهت امر تدریسِ مثلاً خصوصی بکار آید!
مستحضرید که از قضا والدین محترم و محترمه، کُلهم دریافتند که خود، مربیان متبحری هستند و نیازی به تدریس ویژه برای عزیزگوشههایشان ندارند. چه بسا در خفا وجمع گرم خانوادگی فرموده باشند چه کاریست پول زبانبسته را به این ضعیفه بدیم که چهارتا کلمه یاد بچمون بده؟ مگه خودمون چلاقیم یا منگول؟ خیلی هم بیشتر از اون حالیمونه! بشینه به همین خیال....
عَلی اَیُ حال، شمع و باد ومه وخورشید و زمین وزمان ومخلوقات اندرونش دست به دست هم دادند تا هیییییییییچ وقت این خط دوم ما صدایش درنیاید!
ولی برعکس تا دلتان بخواهد زنگخور پیامش بالاست! یعنی روزی نیست که پیامی با این جناب خطالخطوط! دریافت نکنیم...مدیونید اگر فکر کنید بجز خود شرکت فروشندۀ این خط کسی دیگر را با ما کاریست! حتماً دوستان قدیمی مطلعند که همسرجان ما هم کمی تا قسمتی نسبت به زنگخورِ گوشی مفلوکِ این بندۀ ناچیز حساس تشریف دارند!هرچند خودشان اصراربراصرار که نخیر! اصلاًم اینطور نیست!
القصه که ایرانسلِ نهچندان محترم هرشبانهروزِ خدا التماس مینمود مبنی براینکه شمارابه خدا،به جانِ عزیزانتان، تورو به هر کی میپرستی! بیا یه رحمی کن و برای دریافت سیمکارت هدیه یه پیامک خالی به فلان وبهمان شماره بفرستید!... یعنی هرچه ما محلش نگذاشتیم بلکه بیخیال ما شود انگارنهانگار! چندین ماه گذشت و دست از سر کچل ما برنداشت!
بیش مزاحم نشوم... بالاخره چند روز پیش دلمان سوزیدو تسلیم شدیم. پیامکی تُهی به شمارههای منظوره، سِند نمودیم که ناگه فِرتی جوابی دریافت نمودیم مبنی بر اینکه: شما بیخود کردهاید تقاضای هدیه نمودهاید ای دغلکاران! شما که سیمکارت هدیه قبلا گرفتهاید! سیمکارت هدیه به شما تعلق نمیگیرد!!
خواستم در جواب چنین بنگارم که:خب ما نیز خود میدانستیم گرفتهایم..اما اینقدر شما التماس کردید که فکر کردیم جانتان به همین دریافت پیامک خالی از طرف ما بسته است،وگرنه میمیرید، ما هم فرستادیم! از طرفی هم در دلمان قند آب میشد که دیگرتمام شد، از دست این مزاحمتهای وقت و بیوقت راحت شدیم.....
زهی خیال باطل که دوروز است مجدداً روز از نو روزی از نو! کلۀ مبارک را به کدامین دیفال بکوبیم؟!
در حالیکه کارنامه روی داشبورد، چشمک میزنه پامو روی پدال گاز فشار میدم و مقتدرانه و خبیثانه! آروم آروم وارد حیاط میشم.
مقتدرانه، چون پیروز شدم...خبیثانه، بازم چون پیروز شدم......
یوهاها...بزرگه شرطو باخت! امروز روز موعود بود، روز تحویل کارنامۀ بزرگه..;کارنامهای که با دست راست گرفتم و دادم دست چپش!
با توجه به عهد و پیمانی که بین ما منعقد شده بود اگه معدلش بالاتر از 19/30 بود اجازه داشت بمدت یک هفته یه سگ بیاره توی حیاط نگه داره! جای بسی خرسندی! میباشد که معدل ایشون 19/29 صدم شد!... درس ریاضی بازم گندآفرینی کرد و نذاشت معدل بزرگه اونی بشه که باید میشد.
عاغا اعتراف میکنم حاضر بودم یه هفته سگ بیاره توی حیاط اما این ریاضیه لعنتی نمرش بیشتر میشد. لازم به گفتن نیست که بازهم طبق معمول درسهای زبان و قرائت فارسی و املا و انشا و ورزش و سبک زندگی، نمرشون بیست شد.تفکرات و عربی بیست نشد ولی خوب بود، ریاضی ایکبری هم شد 16
حالا از صبح تا حالا حرفش اینه که من فقط یک صدم با شرطمون فاصله دارم بذار سه روز بیارم! اولش ناز کردم ولی بعد دیدم خب خیلی تلاش کرده طفلکی.
نیازی نیست زیاد به مغزمون فشار بیاریم تا یادمون بیاد کلاس هشتم جدید مطابق با نظام قدیم میشد سال سوم راهنمایی..
یه ذره بیشتر به مغزم فشار بیارم یادم میاد بدترین دوران تحصیلی خودم دوران راهنمایی بود...
دیگه به مغزم زیاد فشار نمیارم! چون میترسم یادم بیاد با چه نمرات درخشانی!! این دورانو گذروندم..
خب نتیجه این میشه که معدل بزرگه در مقابل معدل اون روزگارِ مامانش شاهکاره! پس حقشه شرط باخته شده رو با کمی تغییر و تحول بقبولیم! مخصوصاً اینکه اگه یادتون باشه حدود یکی دوماه میشه که از اینترنت محروم شده، همه اینا نهایتاً ختم به این میشه که اجازه دادم یه سگ عاریهای! بیاره، سه روز نگه داره بعد پسش بده.
پی نوشت1: برای روز پنجشنبه بسختی از یه جراح اطفالِ دیگه، نوبت گرفتیم ته تغاری رو ببریم برای ویزیت
پی نوشت2: یکی از دانشجوهای پسر نمیدونم شمارمو از کجا پیدا کرده! زنگ زده میخواد درحالیکه توی هیچ کلاسی شرکت نکرده،امتحان میان ترم هم تشریف نداشته نمرۀ میان ترمو کامل براش رد کنم! ادعاش اینه که ترم آخره و اگه نمرۀ میانترمو نگیره میفته. اولش کلی تریپ انکار برداشتم ولی آخرش در ازای تحویل یه تحقیق تسلیم شدم! نمرشو رد کردم اما اینکه ایشون سر حرفش بمونه.... الله اعلم......
شماره منو از کجا پیدا کرده ینی؟!
گاهی وقتا چیزای خیلی کوچیک شاید بتونه انگیزه های بزرگی باشه برای تصمیمات بزرگ..شایدم برای صبرهای بزرگتر.. یا کارهای بزرگترتر.
اون چیزای کوچیک میتونه یه حس باشه... میتونه یه دلداری باشه..میتونه یه مشاوره باشه...میتونه یه دوست باشه یا حتی میتونه یه اسم باشه!
قطعاً هر وقت در جایگاه انتخاب قرار میگیریم و اسمی انتخاب میکنیم مربوط به طرز تفکر ما نسبت به همون موضوعه.. حالا این اسم میتونه اسم بچمون باشه یا اسم شعرمون یا اسم کتابمون.......یا اسم وبلاگمون!
به این موضوع فکر میکنم که دقیقاً خانمانه یعنی چی؟ آیا این اسم میتونه تاثیری روی من،یعنی نویسندۀ این وبلاگ و افکار و رفتارم داشته باشه؟
میتونم ساعتها بشینم باخودم فکر کنم خانمانه یعنی چی؟ خُب موردای زیادی به ذهنم میرسه مثلاً اینکه مث یه خانم خوب و کدبانو، خانهدار قابلی باشم... آشپز قابلی باشم... همسر مهربونی باشم... عروس خوبی باشم... و بالاخره اینکه بمعنای واقعی مادر باشم.
وقتی از این بُعد به قضیه نگاه میکنم میبینم خیلیا توی زندگیشون خانمانه رفتار میکنن..حتی چه بسا آقایون! بله آقایونی که خانمانه رفتار میکنن، البته اگه رفتارا وحالتهای زنانه و امیال وآرزوهاو خالهپریها و دردلهای تمام نشدنی وگله شکایت از قومالشوهرو بعضی چیزای دیگه رو سانسور بگیریم! منظور من الان این موردای آخری نیست...تنها تعریفی که فعلاً از این واژه دارم اینه که خانمانه مساویست با صبر!
دارم کلی مقدمه میچینم و رودهدرازی میکنم تا برسم سروقت جوجهها! خیلی وقته در موردشون چیزی ننوشتم.
بزرگه امتحاناتشو تموم کرده..نتیجشون نیومده ولی خودش راضیه. بین خودمو بمونه قبل از شروع امتحانا با من معامله کرده! شرط بستیم اگه معدلش از نوزده و سی صدم بالاتر شد علیرغم میل خودم و همسری و پدر و مادرم و خواهروبرادرام و هفت جدمون اجازه بدم مدت یک هفته یه سگ بیاره توی حیاط ازش نگهداری کنه! ولی پاشو در حیطۀ خونه و زندگی من نذاره! بجز حیاط که از قلمرو من خارج میشه. عاغا ما این شرطو بستیم به این امید که امکان نداره بزرگه حداقل از ریاضی نمرۀ خوبی بگیره وعمراً معدلش به نوزده و سی برسهً درنتیجه ما بر سریر پیروزی جلوس خواهیم نمود و سگ بی سگ! .. غافل از اینکه این نامرد اگه بدونید امسال آخر سال چطور نشست بُکش درس خوند!.. حالا هممممه مادرا میشینن دعا میکنن معدلای جیگرگوشههاشون بالا بشه، من باید زبونمو گاز بگیرم و آرزو کنم کمتر از نوزده و سی بشه! عجب غلطی کردما.
و اما وسطی که برخلاف میل من و خیلی مامانای دیگه ارزیابی درسیشون توصیفیه. جلوی همممممۀ درساش یه (بسیار خوب )گذاشتن و السلام. بچهم در ازای این کارنامه فقط ازم یه تفنگ ترقهای خواست! نه که بخاطر صداش تا حالا براش نخریده بودم، بچهم تفنگ ترقۀ خونش کم شده بود... دیگه منم تسلیم شدم و باشرطِها و شروطها خریدم..هرازگاهی از توی حیاط یه صدای تقی میاد و توی دلم میگم ایشالا که زودتر خراب بشه راحت شیم!
کلاً امسال بچهها شرطی درس خوندن... ایشالا بالاخره به اون سنی برسن که این انگیزه بصورت خودجوش خودشو نشون بده.
تهتغاری هم به لطف خدا امسال پیش دبستانیشو تمام کرد و دارم سعی میکنم برای کلاس اول یه مدرسۀ خوب ثبت نامش کنم. نمیدونم قبلاً گفتم یا نه، بزرگه و وسطی دبستان غیرانتفاعی خوندن ولی بنابر دلایل زیادی دوس دارم تهتغاری رو یه مدرسۀ دولتی خوب بنویسم!حتی وسطی رو هم راضی کردم از اون مدرسه خارج کنم و با تهتغاری یه مدرسه بنویسم.. فعلاً دارم سعی خودمو میکنم ایشالا نتیجشو بعداً خبر میدم.
تهتغاری برخلاف اخلاق و رفتار قبل از مهد رفتنش یکی از بچههای فعال و شیطون و باهوش مهد بود.اینا باورای مربی مهدش بود از تهتغاری. شعر و سورهها رو در کوتاهترین زمان حفظ میشد، فقط موقع رنگآمیزی یه کمی از کادر خارج میشه..ریاضیش میتونم بگم عالیه، اما هنوز خجالت میکشه به بزرگتر از خودش داوطلبانه توی سلام گفتن مقدم بشه..فقط جواب سلام میده! توی حرفزدن از کلمات قلمبه سلمبه استفاده میکنه ولی........... ولی یه مشکل کوچیک داره.میگم کوچیک چون مادرم!
میگم کوچیک چون دلم میخواد باور کنم چیز خاصی نیست وبچهم خوبه!...
آره بچه های من حالشون خوبه... خودشونم بچه های خوبیند..هم خودشون خوبن هم حالشون خوبه.. فقط این روزا هَمَمون وقتی با تهتغاری حرف میزنیم خیلی مهربونیم!.. وسطی همیشه تهتغاری رو دوس داشت ولی گاهی بعد از یه بازی که با کلی مهربونی شروع شده بود کار به بحث و جدل میکشید و مادر باید درجایگاه قاضی مینشست قضاوت میکرد .. بعدم همون مادر در جایگاه شورای حل اختلاف رفع مشکل میکرد و آشتیشون میداد. منتها حالا چند روزیه که حرف، حرف تهتغاریه!
وسطی تفنگ ترقهای رو که مادر بعد از مدتها راضی شد براش بخره و یه جورایی به جونش بستهست، میاره کادو میده به تهتغاری...
بزرگه که هروقت تهتغاری بی اجازه میپرید توی اتاقش، داد و هوارش بلند میشد چند روزیه که صداش که در نمیاد هیچ، خیلی هم باهاش مهربون شده!
چند روزیه که پدر مشکل زانوشو فراموش کرده و شبها نمیتونه درست بخوابه!
چند روزیه که مادر...................... هیچی نمیگم از مادر..مادر اسمش روشه...مادر، مادری میکنه.....
چند روزیه که این مادر به معنی اسم وبلاگش بیشتر توجه میکنه و سعی میکنه بمعنای واقعی کلمه خانمانه رفتار کنه.... حتی سعی میکنه آقایانه هم رفتار کنه! چارهای نداره...
وقتی بزرگه میاد ازش میپرسه : مشکل تهتغاری چیه؟ چرا باید عمل کنه؟ این مادر مجبوره خیلی مفید و خلاصه توضیح بده چیز خاصی نیست! یه مشکلیه که بخاطرش سالها قبل که نوزاد بود یه بار عمل شده ولی عمل موفقی نبوده و باید تکرار بشه...همین
یا وقتی وسطیِ مهربون و احساساتی نمیتونه جلوی بغضشو بگیره و تاربع ساعت بیوقفه اشک میریزه و به مادر میگه من داداشمو دوس دارم..نمیخوام داداشم بره اتاق عمل..میترسم دیگه نیاد پیشم............. همون مادر..اشکای بچهشو پاک کنه و به زوووووور لبخند بزنه و بگه:نه عزیزم... چیز خاصی نیست که... خیلی زود برمیگرده خونه پیشت...
این روزا باید برای اسم وبلاگم ارزش بیشتری قائل بشم! این روزا باید خانم باشم و زندگی خانمانه کنم...خیلی خانمانه..
................................
در جواب سوال دوستان از مشکلش، همون جوابی رو میتونم بدم که به بزرگه میدم! شرمنده
عرضم به حضورتون مشغول و کاروزندگی روزانه بودیم که یه شب همسر اس داد اضافه کار میمونه و نمیاد خونه. بهش زنگ زدم و بادلخوری گفتم چرا بدون هماهنگی موندی؟چرا قبلش بهم نگفتی؟؟ با شوخی و خنده جواب داد که خرج و مخارج زندگی زیاد شده خانومی..باید تا میتونم اضافه کار بمونم!..
در حین صحبت احساس کردم صداهایی که از اون طرف میشنوم مربوط به محل کارش نیست! ولی با ناراحتی خدافظی گرفتم و قطع کردم.فلاسک چایی رو که آماده کرده بودم بدون اینکه خودم ازش بخورم برگردوندم و بعد از اینکه بچه ها رفتن اتاقشون منم کمکم رفتم برای خواب... خوابم نمیبرد..کمی با گوشی توی نت چرخیدم تا کمکم چشمام گرم شد!
گوشی رو بالای سرم گذاشتم و چشامو بستم..ولی......... صدایی شنیدم!... دقیقاً مشخص نبود صدای چیه ولی مشخص بود صدا از توی خونهست!
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یکی از جوجهها بیدار شده یا آب بخوره یا بره دستشویی... در اتاق باز بود و اتاق وسطی و تهتغاری روبروم.. ولی هردوشون خواب بودن... اتاق بزرگه هم درش جفت بود و هروقت بازش میکنه چون یه کمی به موکت کف اتاق سابیده میشه صدای بازشدنش میاد...پس برام ثابت شد هیچ کدوم از جوجهها بیدار نشدن!
یه کمی هول برم داشت سریع نشستم و بیشتر گوش دادم..... بازم یه صداهایی میومد! پاهامو روی زمین گذاشتم و آروم بلند شدم... یه چراغ کمنور توی راهرو هرشب روشنه تا اگر کسی خواست بره آشپزخونه یا سرویس بهداشتی به درودیوار نخوره..
احساس کردم بواسطۀ همون نور کم یه سایه افتاد روی دیوار!...... از اتاق بیرون اومدم ولی چیزی ندیدم........ کمکم رسیدم به سالن که یهو....... یه پسر قدبلندو دیدم که روبروم ایستاده بود و بالبخند نیگام میکرد!!!
داداشم بود! گفتم: سلام! خوبی؟؟!!! بفرمایید! بشین!!!.....
داداشه لبخند میزد، بعد از اینکه جواب احوالپرسیمو داد گفت:نترسیا.... همسری پایینه....
گفتم: چی؟ برای چی؟ چی شده؟!!
حالا از اینجا به بعدش دیگه رفتیم روی دور تند! حمله کردم سمت راهپله که خودمو برسونم پایین.... داداش سعی میکرد جلوی منو بگیره که از پلهها پرت نشم پایین! همش میگفت: آروم باش... چیزی نشده...
وقتی رسیدم پایین با همسری مواجه شدم که نشسته بود روی اولین پله در حالیکه یه پاشو از بالا تا پایین توی یه آتل چوبی بزرگ باندپیچی کرده بودن!
زبونم بند اومده بود..... سریع حواسمو جمع و جور کردم و تازه فهمیدم سرکار مشکل پیش اومده وبرای اینکه به بیمارستان اعزامش کردن الکی به من اس داده که اضافه کار میمونه تا نگران دیراومدنش نشم، وقتی هم که بهش زنگ زدم توی بیمارستان بوده و اون صداها هم صدای پیجر بیمارستان بوده..
بالاخره بعد از هزاروشونصدتا سوال که همیییییییییییینجور پشت سر هم پرسیدم فرصت کرد تعریف کنه که سرکارش، موقع راهرفتن همون پایی که موقع مجردی آسیب دیده بوده از زانو پیچ میخوره و میخوره زمین! بعدم دیگه نمیتونه راه بره، درنتیجه با آمبولانس میفرستنش بیمارستان از اونجا هم با برادرم تماس میگیره و جریانو براش تعریف میکنه.. ضمن اینکه ازش میخواد به کسی چیزی نگه! وگرنه همه نگران میشن..
از اون طرف داداش هم آروم لباس میپوشه، ماشینو برمیداره و به خیال اینکه همه خوابند از خونه میزنه بیرون! غافل از یه خواهر زرنگ و خوابسبک! که داشته از پنجره اتاق نگاش میکرده و کلی ترسیده بوده که یعنی چه اتفاقی افتاده که اینموقع از خونه بیرون میزنه؟!! بعدم بیدار نشسته تاااااااا وقتی که داداش از خونۀ ما برمیگرده و با قیافۀ علامت سوال خواهر روبرو میشه و میشینه جریانو براش تعریف میکنه..
.............
این جریان تقریبا مربوط به حدود چهل،پنجاه روز پیش میشه... از اون به بعدش افتادیم توی مطب دکترا و ام آر آی و بیمارستان و... اول به تشخیص یه پزشک پاشو گچ گرفتن، یعنی مکافاتی بودا !! از جهت سرویس بهداشتی مشکل نبود چون از نوع بیگانهش موجود بود! ولی حمام!!!!!!! اونم همسری که عادت داره هرروزِ خدا بره دوش بگیره...
هرروز سرشو خم میکرد تا با اون دوشای متحرک که کوتاه وبلند میشه سرشو بشورم... یه روز دیگه خیلی اذیت بود چندتاکیسه زباله بزرگ اوردم واون پای غولپیکرو انداختم کیسه زباله!
دکتر گفته بود اگه آب به گچش برسه بوی بدی پیدا میکنه! دیگه از قسمت بالا یه کِش رو چنان محکم بستم که فقط دعا میکردم تا آخر حمام پاشو از دست نداده باشه!... بعد خودش روی سکو نشست و یه صندلی اوردم زیر پای معلولش گذاشتم که بالاتر از سطح بدنش قرار بگیره آب به پاش نرسه!! عاغا یه وضعی ... یه مکافاتی....
بعداز چند روز بردمش پیش یه دکتر دیگه که ملت معتقد بودن بهتر از قبلیه، تشخیص داد پایی که رباط و مینیسکش پاره شده نباید گچ گرفته بشه که!..باید بره فیزیوتراپی!... ده جلسه هر روز بعدازظهر بردمش فیزیوتراپیشو انجام داد......... خلاصه تا همین دوسه روز پیش دقیقاً ما بقول معروف نشسته بودیم وَر دل هم!...
الان چندروزی میشه به تشخیص پزشک دیگه میتونه بره سرکارش...اصلا دوس نداشت بره! همش میگفت دیگه دوس ندارم برگردم سرکار!.... اما بالاخره رفت! منم دارم نفسی میکشم!... م م م م م م چه هوایییییییییییی......
..............
داداشم هنوز هروقت منو میبینه میپرسه: آخه اون وقت شب چرا تعجب نکردی من توی خونتون چیکار میکنم؟... بعد با صدای بلند میخنده و میگه تازه حالمم میپرسیدی و تعارف میکردی بشینم!!....... منم بِروبر نگاش میکنم...
حالم خوبه...روزگار میگذره...فقط چند هفنهای میشه که شکل عصا شدم! دقت کردین خیلی وقتا توی زندگیمون عصا میشیم؟! بعضی وقتا عصای چوبی و بعضی وقتا عصای آهنی. بنظرم توی این مدت شکل عصای فولادی شدم!
حالم خوبه...روزگار میگذره... فقط مدتیه که از صبح خروسخون تاااااااااااا چندساعتی بعداز غروب همیییییییینجور درحال فعالیتم..بعدش اینقدر قشنگ بیهوش میشم که از خوابیدنم نهایت لذتو میبرم.
همچنان حالم خوبه وروزگارم برای خودش میگذره...فقط این مدتی که گذشت, خرید مایحتاج خونه و رسوندن سه تا جوجه به مهد و مدرسه وبرگردون هرروزشون و نظافت خونه و کارای دانشگاه و طرح سوالات میانترم و برگزاری امتحان و بیمارستان و ام آر آی و بردن هر روز یک عدد همسری به فیزیوتراپی همه با هم قاطی پاتی ریخته بود سرم
به این نتیجه رسیدم که بعد از آپولو هوا کردن حمامدادن همسری که یک پای مبارکش از ران تا مچ گچ گرفته شده سختترین کار دنیاست
(اگه همین متنو میخواستم بلاگفا بنویسم به مرگ خود بلاگفا شونصد صفحه میشد!)
سلام و عرض ادب به همه دوستان
خب این اولین نوشته من در این سرویسه!
از بلاگفای معلول به اینجا نقل مکان کردم.انشالا که بتونم دوستای سابقمو پیدا کنم و حتی با دوستای جدیدی آشنا بشم... البته به این شرط که قبلش یاد بگیرم چطور اینجا بنویسم!
عاغا بدجور احساس غریبی میکنم