-
معمولیه رو به پایین
دوشنبه 10 آبان 1395 12:03
اونقدر حالم بد نیست که با دیدن دانشجوهای مشتاقِ چشم به دهانم دوخته خوشحال نشم هنوز حضور اون تعداد از دانشجوهایی که بعضی درسارو با اساتید دیگه پاس کردن ولی ازم اجازه میگیرن بیان سر همون کلاس که دارم تدریس میکنم بشینن خوشحالم میکنه هنوز پرس و جوی اوناییشون که میرن ببینن کدوم درسا باهام ارائه شده تا همونا رو بگیرن به...
-
خوبم..
جمعه 7 آبان 1395 11:15
نوشتم الان احتیاجت داشتم که ازت آرامش بگیرم، وقتی توی خونه ای بهترم. این شیفتای لعنتی.. Send Delivery riport: resived خبری از جواب نیست.. بازم نیست.... و بازم.. چرا بعضی شبا سردتره الکی؟
-
عرض حال
چهارشنبه 5 آبان 1395 11:06
گاهی توی زندگی تصمیماتی میگیریم که دلمون راضی نیست. بعضیا میگن تقابل عقل و قلب بعضیا هم میگن دو وجه متفاوت از هر فرد دومیشو بهتر میپسندم این تصمیم گیریها بدجور انرژی گیرن در 2حالت مختلف اجرا میشن: مثلا دوس داری 1جور بشه، اما منه دیگه ت با تندی میگه نه! درست نیست اگه به منه اولی گوش سپردی، اون منه دیگه هرباری بهت چشم...
-
ماه و مهر
سهشنبه 4 آبان 1395 17:09
چند ماهه؟!! چند ماهه ننوشتم؟ چرا؟... نمیتونم بگم ننوشتم چون دقیقا از همین وقتی که میگم ننوشتم 3 تا خودکار تموم کردم! منتها اینجا ننوشتم... وای بر تو خانمی... وای بر تو که فراموش کردی روزی اینجا دیازپامت بود وای بر تو و وای بر پدیدآورندگان دنیای مجازی که مجبورت کرده اند به خواندن جوکها و جملات ادبی و اعتراضات ث ی ا س ی...
-
سفرنامه و مخلفات
شنبه 20 شهریور 1395 20:56
مسافرت یکی از مفرح ترین امور زندگی است...تکبیر امسال قسمت شد تابستون دو تا سفر رفتم. یکی جنوب برای چیدن جهیزیه خواهر و یکی شمال با بروبچ. دو سه ساعت اولو خودم پشت فرمون نشستم و بقیه ش رو همسر. رودبار و منجیل که رسیدیم کمردرد شدیدی گرفتمو مجبور شدم صندلی رو بخوابونم. اگه اون روز ماشینی دیدید که اثر و آثاری از سر مسافر...
-
پیش بسوی آخر تابستان
شنبه 13 شهریور 1395 08:35
تابستون تخته گاز داره میره، چیزی به آخرخط نمونده. وسایل زندگی خواهر رو بردیم چیدیم. من و دوتا خواهری فقط. مادر داماد نیومد، شاید بخاطر حرمت برادرش، شایدم ملاحظه مارو کرد. راستی پراید ثابت کرد میشه ی کم بهش اعتماد کرد! کولرشم یاری کرد.شایدم پراید مادر داماد میخواست آبروداری کنه، هرچند هنوز بنظرم روی سرعتش همراه با...
-
دو کلام از مادر عروس
دوشنبه 1 شهریور 1395 23:40
این روزا یه حس خاصی داره...انگار که مثلا میخوام دخترمو شوهر بدم! دخترِ نداشتمو خواهری و داماد از مراسم خدابیامرز برگشتن... معلوم شد اون مرحوم قبل از عمل وصیت کرده بوده که خواهرزادش عروسیشو بموقع بگیره..اونم مفصل ، منتها خب نمیشه تا قبل از چهلم ..بهر حال هم رسم و رسوم و هم احترام به مادرشوهر خواهرم که عزادار برادرشه...
-
حق ولی تلخ
چهارشنبه 27 مرداد 1395 01:23
حکمت بعضی اتفاقا رو شاید هیچوقت هیچوقت نفهمیم تقریبا دوسال پیش که قرار بود جشن عقد خواهر کوچیکه و نازنینم برگزار بشه پدر داماد به رحمت خدا رفت. اینجا درموردش نوشتم. حالا هم که همه چیز آماده بود اوایل شهریور برن سر خونه زندگیشون، دایی داماد مرحوم شدن! مرگ حقه ولی اون شب وقتی صورت خواهرمو دیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد....
-
آمین
جمعه 22 مرداد 1395 22:19
خدایا من جز تو کسی را ندارم... مبادا رهایم کنی
-
بعداز عملی دیگر
پنجشنبه 14 مرداد 1395 10:46
سلام به دوستان نازنینی که جویای حال و احوال این روزای من و جوجه هام هستن. هرچند با شرایط جسمی و روحی که دارم نوشتن برام سخته ولی دور از ادب دونستم اینقدر خودخواه باشم که بخاطر اینکه دستم به نوشتن نمیره طبق میل خودم رفتار کنم. بعله اینجا وبلاگ خودمه و قاعدتا باید هروقت دلم میخواد از هر چی که دوس دارم بنویسم و هروقتم...
-
کسی به ناز طبیبان نیاز مباد
چهارشنبه 6 مرداد 1395 06:51
فردای امروز در چنین وقت و ساعتی، ذره ذره وجودم باز ضجه میزند فردای امروز نمیدانم آب و هوا در چه شرایطیست اما آفتابی نخواهد بود خصوصا هوای چشمانم دیگر نه حالی برای تمنا مانده نه زبانی برای التماس دعا فردا منم و یک صبح زود و یک جاده طویل و یک سالن وسیع و یک لحظه عجیب و یک انتظار غریب و بعدش نمیدانم یک چه چیزی... فردا...
-
باد آورده رو باد برد
جمعه 28 خرداد 1395 11:05
بشدت نادم و پشیمان! میگن بعضی وقتا آدم دلش میخواد خودشو جر بده الان از اون وقتاس نمیدونم چی شد ..چیکار کردم..یهو دستم کجا خورد ..چطوری شد که عکسای گوشیم رفت! بجز اونایی که با واتساپ گرفته بودم بقیه پاک شد. اونم نه از روی مموری..از روی حافظه خود گوشی! عکسای جوجه هارو بگو... دقیقاً الان چه کنم؟
-
پاسخ به نظر (ی آدم)
پنجشنبه 27 خرداد 1395 12:33
دوست عزیزی که نوشتی صدو خورده ای ایمیل گذاشتی و من جواب ندادم، وجدانا من دریافت نکردم! دوس ندارم ازم ناراحت باشی. خودتو بهتر معرفی کن، آدرس ایمیلی،وبلاگی چیزی بذار که بشه بهش مراجعه کرد عزیز. فدای لطف و محبتت و آمین به دعاهای قشنگت
-
بی عنوان
یکشنبه 23 خرداد 1395 22:52
در اشک ریختن زیر دوش حمام لذتی است که زیر باران نیست!... تکبیر عمل ته تغاری ما افتاد برای هفتم مرداد... دکترش گفت عمل ایندفه ای به سنگینی عمل قبلی نیست... اون روز دوباره ایمان اوردم به وجود یه مُسَکن قویتر از هر چی ژلوفنه. یه آرامبخش قویتر از هر چی دیازپامه.ایمان اوردم هر چقدرم من بد باشم اون خوبه..هر چقدر بیقرار باشم...
-
من میتونم
شنبه 8 خرداد 1395 23:50
دلت جوون باشه بهتره تا صورتت....تکبیر(به تکبیر گفتنای من باید عادت کرد) وجدانا اگه کسی بهتون گفت وای چقدر خوب موندی زیاد جوگیر نشین! مث من زیاد ذوق نکنین... الان دیگه میگم خدایا شِکر خوردم, اندرونم جوون باشه قیافمو مث شونصد ساله ها کن ریا نشه هروقت میگفتم حدود40 سالمه ملت انگشتکی به درو دیوار و میز و صندلی میکوبیدن که...
-
خواستگار و خواهر
سهشنبه 4 خرداد 1395 12:00
ننوشتن کار خوبی نیست... تکبیر الان دلم میخواد از سفر بنویسم وکلی چیزای دیگه..... ولی یه موضوع ننوشته دیگه روی زمین مونده! موضوع خواستگاری آقای کاندید نمایندگی از خواهرم که بهش اشاره کرده بودم و بعضی دوستان وفادار یادشون مونده. از روزی که خواهرم جریان رو برام تعریف کرد نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم! با خودم میگفتم چطور...
-
بعد از غیبت
شنبه 25 اردیبهشت 1395 13:03
به همون اعتباری که دوستان قدیمی به محض دیدن هم همدیگه رو در آغوش میگیرن...منم باید الان آغوشمو باز کنم و وبلاگم و دوستانی رو که اینجا داشتم و احیانا دارم در آغوش بگیرم... سلام گرمی کنم,روی ماهتونو ببوسم و در جواب سوال کجا بودی؟ چرا خبری ازت نبود؟.. سرمو بیارم نزدیک و آروم در گوشی بگم:بودم ولی کمرنگ.. نمیشه گفت اصلا...
-
تایید شدهای منتظر
شنبه 10 بهمن 1394 14:33
قبل از هر چیز از عوامل پشت صحنه خواهشمندم آهنگ هزاردستان را در طول این پُست به سمع خوانندگان برسانند.. اگرم مقدور نیست خودتان تصور کنید! بر دوستان عزیز واضح و مبرهن است که اینجانب اهل روزانهنویسی نیستم..البته نه اینکه خوشم نیاید بلکه وقتش را ندارم.از طرفی هم از آنجایی که آخرین پست اینجانب حاوی کلی غرولند و عاری از...
-
دنیای پر ازفریب
دوشنبه 5 بهمن 1394 14:59
نوشتن زیر هر لوایی قشنگه... فضاهای مجازی خیییلی هم دلچسب میشه اگه درست و بجا استفاده بشه.اگه بقول گفتنی ظرفیتشو داشته باشیم.. اگه بعداز ی مدت وهم و خیال برمون نداره که : واااااای ببین چقدر خواننده دارم..بعد یهو تریپ خاصی بردارم و برخوردای خاص نشون بدم! یا به خودم اجازه بدم با کوچکترین سوال نادرستی برخوردای بزرگ از...
-
برابریم..باور کن
شنبه 28 آذر 1394 23:34
به میمنت و خجستگی انگار سریاله تموم شد! البت که معمولاً بهتر میباشد گذشته را به دست خاطرهها بسپاریم، دیده بر آتیه بدوزیم و صحبتی از آنچه ماضی شد ننماییم... ولی وجداناً کی فهمید منظورش یا شون! چی بود؟! همین (نف س گ رم) رو میگم.. ینی ما که هر چی نشستم نگاه کردیم و حرفاشونو گوش دادیم ببینیم بالاخره چه نتیجۀ عرفانی،...
-
2ش مهمتره
جمعه 13 آذر 1394 17:16
1- در رسیدن به آرزوهای دوران کودکی لذتیست که در هیچ رسیدنی نیست! حتی قلۀ کوه قاف. بچه که بودیم تک و توکی بودن که داشتن!.. منم با حسرت نیگاشون میکردم و توی دلم هزاربار میگفتم خوشششش بحالتون گذشت وگذشششت تا روزگار مارو توی هجده سالگی نشوند سر نیمکت وصندلی دانشگاه..حالا کلی آدم دوروبرم بودن که داشتن! اونم در انواع...
-
مثبت هجده !
سهشنبه 3 آذر 1394 18:12
بجان خودم از کی تا حالا یه صفحه ورد باز کردم توش بنویسم اما نمیدونم چطوری شروع کنم! اصن بنام الله پاسدار خون شهیدان.. انشای امروز خود را شروع میکنم! خیلی وقته ننوشتم ولی خیلی وقت نیست که خوندم! با اجازتون هر روز خدا میام به همممممه سر میزنم ومیرم. بعد هروقتم میرم وبلاگ بچهها یکی میزنم پسِ گردن خودم میگم خاک...
-
مشکل بعدی.....نبوود؟!
سهشنبه 19 آبان 1394 00:56
هنوز تا شروع کلاسا وقت بود و توی اتاق اساتید بحث داغی گل انداخته بود. اولین ترمیه که این یکی دانشگاه کلاس دارم و نمیدونستم بیشترشون مجردن! وقتی اتاق اساتید خانمها از آقایون جدا بشه! راهروی مشترک وسطشون که میرسی اگه یه کم بایستی میبینی از یه طرف هیچ صدایی نمیاد ولی طرف دیگه...انگار همه دارن همزمان با هم حرف میزنن. توی...
-
پر از فریاد
پنجشنبه 7 آبان 1394 18:00
بارها شده اومدم لبتابو باز کردم هی نگاهش میکنم.. ولی نمیتونم بنویسم. با گوشی میام وبلاگتون میخونمتون و از صمیم قلب برای شماهایی که مادر شدین ذوق میکنم..برای اونایی که بچشون متولد شده..همممه رو میخونم ولی نمیتونم با گوشی نظر بذارم....شرمنده روی ماه همتونم تا حالا شده دلتون بخواد داد بزنید؟.... خب معلومه که شده..چه...
-
درهم نوشت
پنجشنبه 23 مهر 1394 21:47
اصولا عشق است مامانارو... مخصوصاً مامانایی که موقع مریضی دختر بزرگشون به دختر کوچیکتر امر میکنند برای خواهر بزرگتر سوپی بپزه و بفرسته.... مخصوصاً مادری که خودش بعداز یک دورۀ چندروزۀ بیماری سخت و انجام عمل جراحی سنگین تازه به خونه اومده و هنوز در بستر نقاهته! بجان خودم هر کی بیاد بگه چرا امسال مریضی اینجور مث کًنه به...
-
دیرنوشت!
دوشنبه 20 مهر 1394 13:55
چقدر بده چندوقتی ننوشته باشی کلی هم اتفاق افتاده باشه بعد بیای بخوای همه رو تعریف کنی. شاید دیگه اون جذابیت اولی رو نداشته باشه.... مث چی؟..مث تعریف از روز عید قربان و نذری که نیت کرده بودم. طبق تصمیم قبلی روز قبلش از قصاب محل خواستیم فرداصبح یه گوسفند برامون بیاره که ترجیحاً پاهاش سیاه باشه و خودش سفید! قبلش یه کم...
-
ماه مهر مهربون
دوشنبه 30 شهریور 1394 19:32
اینکه مدتها دور از دنیای مجازی باشم و چیزی ننویسم مهم نیست؛ اینکه دوران نقاهت تهتغاری و همسر و فیزیوتراپیه دوماهه رو بهونه کنم مهم نیست... مهم اینه که میدونم همۀ اینا نمیتونسته باعث بشه اینهمه وقت کرکره رو پایین بکشم و برم... مهم اینه که در بدترین شرایط میومدم و مینوشتم و شما باهام بودین... ولی وقتی که خطر برطرف شد و...
-
در راستای شش تیر و عواقبش...
سهشنبه 20 مرداد 1394 20:54
هفدهم همین ماه برای تهتغاری نوبت دکتر داشتیم.همراه همسری و دوعصای زیربغلش بردیمش مطب... بچم ازدوروز قبلش استرس داشت! همش میومد پیشم و ازم میخواست جای عملشو ببینم و بگم چطوره! آیا بنظر من خوبه؟ آیا دیگه احتیاج به عمل مجدد نداره؟ آیا جای بخیهها کاملاً خوب شده؟ و کلی سوال دیگه.... قطعاً منم هربار مطمانش میکردم که همه...
-
ماشین زمان
جمعه 16 مرداد 1394 21:17
ضمیمۀ مقدمه:هر آنچه از این خواب را به قوۀ حافظه مانده مینگارم تا قدرت ناسیه همین قدرش را هم از خاطرم نبرد.. تنها تصویری که بخاطرم مانده فضایی تار است... کنار خیابان ایستاده بودم... اتوبوسی آمد و گفتند سوار شو سوار شو تا نشانت دهیم بعدها چه خواهد شد! درست در خاطرم نیست اما گویا همسری هم همراهم بود... سوار شدم. اتوبوس...
-
درحالت آمادهباش
شنبه 10 مرداد 1394 17:33
جلد دهم تاریخ اجتماعی ایرانو باز می کنه، عینکشو روی چشماش میذاره، ابروهاشو بالا میندازه و با یه ژست خاص ومنحصربفردی شروع میکنه به مطالعه... منم خیلی مظلومانه یه کم این پا اون پا میکنم و وقتی مطمان شدم سرگرم مطالعهس آروم میام لبتابو باز میکنم.... هنوز یه دیقه بیشتر نگذشته میبینم کتابو میبنده، عینکشو برمیداره و...