عرضم به حضورتون مشغول و کاروزندگی روزانه بودیم که یه شب همسر اس داد اضافه کار میمونه و نمیاد خونه. بهش زنگ زدم و بادلخوری گفتم چرا بدون هماهنگی موندی؟چرا قبلش بهم نگفتی؟؟ با شوخی و خنده جواب داد که خرج و مخارج زندگی زیاد شده خانومی..باید تا میتونم اضافه کار بمونم!..
در حین صحبت احساس کردم صداهایی که از اون طرف میشنوم مربوط به محل کارش نیست! ولی با ناراحتی خدافظی گرفتم و قطع کردم.فلاسک چایی رو که آماده کرده بودم بدون اینکه خودم ازش بخورم برگردوندم و بعد از اینکه بچه ها رفتن اتاقشون منم کمکم رفتم برای خواب... خوابم نمیبرد..کمی با گوشی توی نت چرخیدم تا کمکم چشمام گرم شد!
گوشی رو بالای سرم گذاشتم و چشامو بستم..ولی......... صدایی شنیدم!... دقیقاً مشخص نبود صدای چیه ولی مشخص بود صدا از توی خونهست!
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که یکی از جوجهها بیدار شده یا آب بخوره یا بره دستشویی... در اتاق باز بود و اتاق وسطی و تهتغاری روبروم.. ولی هردوشون خواب بودن... اتاق بزرگه هم درش جفت بود و هروقت بازش میکنه چون یه کمی به موکت کف اتاق سابیده میشه صدای بازشدنش میاد...پس برام ثابت شد هیچ کدوم از جوجهها بیدار نشدن!
یه کمی هول برم داشت سریع نشستم و بیشتر گوش دادم..... بازم یه صداهایی میومد! پاهامو روی زمین گذاشتم و آروم بلند شدم... یه چراغ کمنور توی راهرو هرشب روشنه تا اگر کسی خواست بره آشپزخونه یا سرویس بهداشتی به درودیوار نخوره..
احساس کردم بواسطۀ همون نور کم یه سایه افتاد روی دیوار!...... از اتاق بیرون اومدم ولی چیزی ندیدم........ کمکم رسیدم به سالن که یهو....... یه پسر قدبلندو دیدم که روبروم ایستاده بود و بالبخند نیگام میکرد!!!
داداشم بود! گفتم: سلام! خوبی؟؟!!! بفرمایید! بشین!!!.....
داداشه لبخند میزد، بعد از اینکه جواب احوالپرسیمو داد گفت:نترسیا.... همسری پایینه....
گفتم: چی؟ برای چی؟ چی شده؟!!
حالا از اینجا به بعدش دیگه رفتیم روی دور تند! حمله کردم سمت راهپله که خودمو برسونم پایین.... داداش سعی میکرد جلوی منو بگیره که از پلهها پرت نشم پایین! همش میگفت: آروم باش... چیزی نشده...
وقتی رسیدم پایین با همسری مواجه شدم که نشسته بود روی اولین پله در حالیکه یه پاشو از بالا تا پایین توی یه آتل چوبی بزرگ باندپیچی کرده بودن!
زبونم بند اومده بود..... سریع حواسمو جمع و جور کردم و تازه فهمیدم سرکار مشکل پیش اومده وبرای اینکه به بیمارستان اعزامش کردن الکی به من اس داده که اضافه کار میمونه تا نگران دیراومدنش نشم، وقتی هم که بهش زنگ زدم توی بیمارستان بوده و اون صداها هم صدای پیجر بیمارستان بوده..
بالاخره بعد از هزاروشونصدتا سوال که همیییییییییییینجور پشت سر هم پرسیدم فرصت کرد تعریف کنه که سرکارش، موقع راهرفتن همون پایی که موقع مجردی آسیب دیده بوده از زانو پیچ میخوره و میخوره زمین! بعدم دیگه نمیتونه راه بره، درنتیجه با آمبولانس میفرستنش بیمارستان از اونجا هم با برادرم تماس میگیره و جریانو براش تعریف میکنه.. ضمن اینکه ازش میخواد به کسی چیزی نگه! وگرنه همه نگران میشن..
از اون طرف داداش هم آروم لباس میپوشه، ماشینو برمیداره و به خیال اینکه همه خوابند از خونه میزنه بیرون! غافل از یه خواهر زرنگ و خوابسبک! که داشته از پنجره اتاق نگاش میکرده و کلی ترسیده بوده که یعنی چه اتفاقی افتاده که اینموقع از خونه بیرون میزنه؟!! بعدم بیدار نشسته تاااااااا وقتی که داداش از خونۀ ما برمیگرده و با قیافۀ علامت سوال خواهر روبرو میشه و میشینه جریانو براش تعریف میکنه..
.............
این جریان تقریبا مربوط به حدود چهل،پنجاه روز پیش میشه... از اون به بعدش افتادیم توی مطب دکترا و ام آر آی و بیمارستان و... اول به تشخیص یه پزشک پاشو گچ گرفتن، یعنی مکافاتی بودا !! از جهت سرویس بهداشتی مشکل نبود چون از نوع بیگانهش موجود بود! ولی حمام!!!!!!! اونم همسری که عادت داره هرروزِ خدا بره دوش بگیره...
هرروز سرشو خم میکرد تا با اون دوشای متحرک که کوتاه وبلند میشه سرشو بشورم... یه روز دیگه خیلی اذیت بود چندتاکیسه زباله بزرگ اوردم واون پای غولپیکرو انداختم کیسه زباله!
دکتر گفته بود اگه آب به گچش برسه بوی بدی پیدا میکنه! دیگه از قسمت بالا یه کِش رو چنان محکم بستم که فقط دعا میکردم تا آخر حمام پاشو از دست نداده باشه!... بعد خودش روی سکو نشست و یه صندلی اوردم زیر پای معلولش گذاشتم که بالاتر از سطح بدنش قرار بگیره آب به پاش نرسه!! عاغا یه وضعی ... یه مکافاتی....
بعداز چند روز بردمش پیش یه دکتر دیگه که ملت معتقد بودن بهتر از قبلیه، تشخیص داد پایی که رباط و مینیسکش پاره شده نباید گچ گرفته بشه که!..باید بره فیزیوتراپی!... ده جلسه هر روز بعدازظهر بردمش فیزیوتراپیشو انجام داد......... خلاصه تا همین دوسه روز پیش دقیقاً ما بقول معروف نشسته بودیم وَر دل هم!...
الان چندروزی میشه به تشخیص پزشک دیگه میتونه بره سرکارش...اصلا دوس نداشت بره! همش میگفت دیگه دوس ندارم برگردم سرکار!.... اما بالاخره رفت! منم دارم نفسی میکشم!... م م م م م م چه هوایییییییییییی......
..............
داداشم هنوز هروقت منو میبینه میپرسه: آخه اون وقت شب چرا تعجب نکردی من توی خونتون چیکار میکنم؟... بعد با صدای بلند میخنده و میگه تازه حالمم میپرسیدی و تعارف میکردی بشینم!!....... منم بِروبر نگاش میکنم...
وااااااقعاً خسته نباشى
وااااقعاً
سلامت باشی ماهپری عزیز
واقعا
ماشالا همه هم به نحوی پرستاری کردن... همسرجان بنده که ماه به ماه ور دل من میمونه
خدا همه بیمارارو شفا بده
راست میگی ها.... یه جورایی انگار همه پرستاری کردن!
جدا؟؟ چرا اخه؟ خدا کمکت کنه آوا جون
ایشالا
راستی خوش اومدی عزیزم.
سلام
خوبس خانمی؟
خداروشکر جریان همسرت به خیر گذشته
خونه ی نو هم مبارک
سلام عزییییییییزم. خوبی خانوم معلم گلم؟ چقدر خوشحالم اینجا میبینمت..
ممنونم گلم.شما هم یه فکری بکن توروخدا
سلام
همسر منم دوران عقد پاش شکست منو برده بود خونشون... کلن باید میشستم کنارش که حوصله اش سر نره... خیلی کسل کننده و سخت بو اون روزا
خوبه که حال همسرت بهتر شده امیدوارم همیشه خوشبخت و سلامت باشید
سلام گل بانو
پس میدونی چی میگم...آی آی
ممنون از حضورت عزیزم.
شما هم همیشه سبز باشید
وای که چقدر این اقایون با ظاهر خشنشون دل رحمن.می خواسته نگرانت نکنه .این یعنی محبت .یعنی خیلی دوستت داره.
خسته نباشی عزیزم .مراقبت و پرستاری از مریض علی الخصوص همسر خیلی سخته .خدارو شکر که بخیر گذشته و تونستن برن سر کار
دعا می کنم همیشه شاد وسلامت کنار هم باشین
اخلاقم دستش اومده مریم جون... خیلی سعی میکنم آروم باشم ولی میدونه دلم چقدر آشوب میشه
ممنونم گلم...خداروشکر بخیر گذشت..ایشالا همیشه همه چی برای همه بخیر بگذره
فدای حضور گرمت
خدا قوت خانومی
مریض داری خیلی سخته میدونم امیدوارم همیشه تنتون سالم باشه و دلتون خوش
سلامت باشی ترلان جون
خداکنه آخرش ختم بخیر بشه این زحمتارو به جون میخرم
دل شما هم خوش بانو