مشکل بعدی.....نبوود؟!

هنوز تا شروع کلاسا وقت بود و توی اتاق اساتید بحث داغی گل انداخته بود.

اولین ترمیه که این یکی دانشگاه کلاس دارم و نمیدونستم بیشترشون مجردن! وقتی اتاق اساتید خانمها از آقایون جدا بشه! راهروی مشترک وسطشون که میرسی اگه یه کم بایستی میبینی از یه طرف هیچ صدایی نمیاد ولی طرف دیگه...انگار همه دارن همزمان با هم حرف میزنن.

توی این چند هفته آروم مینشستم و فقط حرفاشونو گوش میدادم(راستش از روی قیافه هاشون فکر نمیکردم از من کوچکتر باشن).. تا امروز ..که یکیشون مابین حرفاش گفت: مجردی مشکل بزرگیه!! دیگه خسته شدم..خوش بحال متاهلا.

 بالاخره صدای منو دراورد.. وقت نبود زیاد حرف بزنم  فقط درهمین حد گفتم که بدونه مجردی مشکل بزرگی نیست..اصلا مشکل نیست..مجردی فقط میتونه سردرگمی و بلاتکلیفی باشه، اونم فقط برای اونایی که همه چیزو توی ازدواج میبینن وگرنه مشکلات متاهلی خیییییییییییلی بیشتر از مجردیه.

برگه‌ها رو که دادم دست بچه‌ها ونشستم، به این فکر کردم که مشکل ینی چی؟ ینی هروقت دلت میگیره راحت بری توی اتاقت یه آهنگ ابی داریوشی یا بلکه بچه مثبت باشی زندوکیلی یا افتخاری بذاری و راحت گریه کنی ... بعدم یه تلفن به دوستی آشنایی بزنی..قراری بذاری بری براش دردودل کنی .. آخرشم بگی آخیییییش سبک شدم وخوش وخندان برگردی خونه.. خوش بحالشون که میتونن سبک بشن..

نه که امسال کم دستمون به دوا دکتر بند بود، سرماخوردگی هم شرشو از سر ما کم نمیکنه. چهارشنبه شب بود که بعداز اینکه مطمان شدم پدرجان سرماخوردگیش خوب شده بعداز چندوقت رفتیم خونشون... عاغا ما برگشتیم دیدم ته‌تغاری کسل شده..گفت دلم درد میکنه..بعد تب کرد..بعد گلوش درد گرفت.. هیچی دیگه گل بود به سبزه نیز آراسته شد.

تب‌بر و مسکن بهش دادم تا خوابید ولی فرداش باز تب کرد..حالا منم باید هم برای کلاس مطالعه میکردم واماده میشدم هم یه سری سوال برای یه کلاس دیگه طرح میکردم.دیگه همسری که اومد به ته‌تغاری گفتم میخوای پدر ببردت دکتر؟!! همسری هاج و واج نگام کرد..باورش نمیشد میخوام تنها بفرستمشون.

ته‌تغاری هم سرشو بعلامت تایید تکون داد! با خودم گفتم بذار من باشون نرم که کائنات فکر نکنن باز حساس شدم وضجرم بدن..خدارو چه دیدی؟ شاید اینطوری زودتر خوب بشه. تاکید کردم امروز پنجشنبه‌س، متخصص نیست..بیمارستانم نمیبریش فقط میبریش کلینیک..

پدرو پسرو فرستادم برن و خیرسرم کتابو برداشتم ورفتم توی اتاق ولو شدم روی تخت(اینجوری بهتر میتونم درس بخونم) هنوز چند دیقه نگذشته بود که زنگ زدن! وسطی از آیفون نگاه کرد وداد زد:مااااااادر!...مامان‌جون و خاله اومدن!

کتابوبوسیدم گذاشتم کنار ودیگه رفتم بیرون و نشستیم ... حالا مامان وخواهری هی صحبت میکردن من نمیفهمیدم چی میگن! نیمکرۀ سمت چپ مغزم پیش ته‌تغاری بود که انگار دیر کردنا!...سمت راستشم پیش کلی مطلب نخونده که فرصت زیادی هم براشون نمونده یود.

مامان متوجه شد دل توی دلم نیست گفت یه زنگ بزن ببین چرا دیر کردن.با همسر تماس گرفتم گفت: دکتر براش سرم نوشته! بلند گفتم: چی؟؟سرم؟برای چی؟مگه سرماخوردگی سرم میخواد؟..... توی دلم کلی خودمو فحش دادم که چرا آخه باهاشون نرفتم...

یکی دوساعت گذشت ومامان اینا رفتن اما خبری از همسر نشد.. دیگه نمیتونستم درس بخونم..باززنگ زدم پرسیدم چرا اینقدر طول کشید؟یه ساعت پیش گفتی سرم زدن... همسری باناراحتی گفت: بعداز سرم و آمپول تبش بالاتر رفته ودکتر اجازه نداد بیارمش..گفته باید یه کم بمونه اگه بهتر نشد بفرستنش بیمارستان!!!...... نفهمیدم دیگه داره چی میگه..با حالت تشر گفتم: همین الان بچمو برمیداری میاری خونه وگرنه خودم میام میارمش.دیگه هرچی نال ونفرین بلد بودم به خودم وروح خبیثم فرستادم که چطور بچه‌مو تنها فرستادم؟!!

یه کم بعدش صدای در اومد... پله‌هارو دوسه تا یکی رفتم پایین وهمین که ته‌تغاری پاشو گذاشت توی هال بغلش کردم ونفهمیدم چطور اومدم بالا....لباسشو دراوردم و سریع بردم دست وصورت وپاهاشو شستم ..یه شیاف بهش زدم و منتظر موندم تبش پایین بیاد.. که بالاخره کم‌کم پایین اومد اما صداش گرفت..سوپ درست کرده بودم..شلغمم پختم ودادم خورد وخوابید...ولی نمیتونس راحت بخوابه..توی خواب هم بیقراری میکرد..حالا کمر خودم درد گرفته بود وحشتناک.میدونستم بخاطر اینه که بغلش کردم از پله‌ها اومدم بالا ولی صداشو درنیاوردم که الکی...ینی من هیچیم نیس! دیگه رفتم توی اتاقش روی تخت یوااااش کنارش دراز کشیدم که حواسم بهش باشه.

نشون به اون نشون با اینکه آنتی بیوتیکشو سروقت بهش میدم ولی هنوزم صداش و بینیش گرفته‌س .. گاهی بهونه میگیره..مثلا گریه میکنه که بچه‌ها توی مدرسه اذیتم میکنن..میان دنبالم میکنن..بعدم کلی اشک میریزه! اصلا اینطور نبود..شاید بخاطر مریضیش حساس شده..یا ضعیف شده...

چندروزه دارم با خودم کلنجار میرم که ببین خانومی!..الکی تریپ مقاومت برای خودت برندار..جنگ و جدال به تو نیومده.هر چی تو بیشتر تحمل می‌کنی ابر وباد ومه و خورشید وفلک وکوههای آتشفشان ودریاها واقیانوسهای آرام وناآرام بیشتر دست به دست هم میدن از پا بندازنت..چه کاریه خو؟؟؟عاغا تسلیم شو.. هر چی بیشتر میسوزی انگار کائنات بیشتر گرم میشه!..دیگه شکایت نکن...کمتر بخواه.

این روزا گذشت تا رسید به امروزکه خانوادۀ پنج نفرۀ ما همگی بدون اینکه به ته‌تغاری بگیم بردیمش دکتر.همه رو بردم که اگه موقع برگشتن حال و هوام خوب نبود وباز چشام اشکی شد بقیه باشن وته‌تغاری با اونا سرگرم بشه.

همین که نوبتمون شد طبق قرار قبلی که با همسر گذاشته بودم، تنهایی رفتم پیش دکتر و موضوع رو باش درمیون گذاشتم بعدم ازش خواستم بخاطر حساسیت این روزای ته‌تغاری و درس و مدرسه‌ش لطف کنه  اگر مشکلی هست جلوی خودش چیزی نگه.بعدم همسری وته‌تغاری رو صدا زدم داخل اتاق.

دکتر بعداز معاینه گفت...خوبه. ته‌تغاری رو فرستادیم بیرون تا ببینیم نظر دکتر چیه.دکتربرامون توضیح داد که دوراه هست.یکی اینکه با بیحسی مشکل رو تا حدی برطرف کنیم یکی هم اینکه برای برطرف شدن کامل مشکل طوری که اون ناحیه کاملا طبیعی باشه عمل مجدد نیاز داره که دراین صورت بازچند روزی دستمون بنده...البته درهردوحالت هم باید بعداز فصل مدارس باشه...

هنوز تصمیم نگرفتیم کدوم راهو انتخاب کنیم ولی راستش اون ته قلبم دیگه نمیلرزید چون از وقتی مشکلو دیدم خودم همینو حدس میزدم.چون همون موقع تا تونسته بودم گریه‌هامو کرده بودم و با این موضوع کنار اومده بودم.. چون من خانومی‌ام و میدونم قرار نیست هفته‌ای بگذره که راحت بگذره.. چون قراره اگه سنگم از آسمون میباره بگم خدایا شکرت که کلوخ نمیباره!

مامان بنده خدا جرات نمیکرده زنگ بزنه..آخر شب زنگ زد خونه وپرسید چی شد؟...همسری بهش گفت اصلا چیز مهمی نیست... ولی اصرارکرد من صحبت کنم..گوشی رو گرفتم و آروم بهش گفتم ته‌تغاری خودش نشسته وجلوش نمیتونیم راحت حرف بزنیم..مخصوصا که خیلی حساس وزودرنج شده وخودش فکر میکنه دیگه مشکلی نداره..نمیخوام روی درسش تاثیر بذاره...

......

حیف که فقط اینجا حرفای دلمو مینویسم...حیف که نمیتونم به خانومای مجرد شاکی بفهمونم مشکل ینی چی...

دلم یه اتاق یه نفره میخواد ویه ضبط صوت و یه کاست نیلوفرانه افتخاری و یه جعبه دسمال کاغذی ویه جفت چشم قرمز و یه بینی قرمزتر و بعدشم یه نفس عمیق ویه خواب راحت.... که بعدها یادم بیفته وبگم آخیییییییش خوش بحال اون روزا که اگه نمرمون کم میشد میگفتیم خدایا من چقدر بدبختم آخه!!

 

نظرات 14 + ارسال نظر
sahra سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 21:26 http://sahra1359.parsiblog.com

البته من پارسی بلاگم... ولی... بغلو هستم..خانومی جونم..

بله متوجه شدم عزیزم
.، بدو بغلم

mahtab سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 08:38

سلام خانمی جونم ، خوبی؟ باز که تو قار تنهاییت فرو رفتی خانم ، ی خبری از خودت و سه تا دسته گلت بهمون بده

سلام به روی ماهت مهتابم
خیلی تنبل شدم مهتاب جان!!

sahra جمعه 29 آبان 1394 ساعت 13:39 http://sahra1359.parsiblog.com

سلااااام خانومی جونم...پیدات کردم..خوبی.. منم واقعا گاهی نمیتونم بنویسم..چرا اخه چرا.. بووووووس یه عالمه...با یه بغل محکم

سلاااااااااااام صحرای نازنینم... آخ جون از دوستای بلاگفایی.... یادش بخیر...هیییی جوونی کجاییی؟
خوبی عزیزم؟ بیا بغلم

صحرا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 17:08 http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام عزیزم

خیلی زیبا می نویسی یعنی قلم روانی داری

خیلی اتفاقی با وبتون آشنا شدم اما انگار هزار ساله باهات آشنا هستم

سخنی کز دل برآید لا جرم بر دل نشیند

من معلم کلاس اول ابتدایی هستم

و یه وب هم دارم به همین موضوع خیلی ذلم یم خواست از روز مره گیهام بنویسم اما چون وبم یه وب تقربا تخصصیه نمی شه

اما خیلی دوست دارم وبتونو با اجازه تون لینکتون می کنم

و خوش حال می شم بیای به وبم و نظر بدی

سلام خانومم
قشنگ میبینی گلم... میدونی چرا خانومی؟ سخن کز دل براید لاجرم بردل نشیند... اینجا هم که دفتر درددلای ماس
صحراجان آدرست باز نمیشه عزیز...

فریا شنبه 23 آبان 1394 ساعت 14:58

سلام خانومی میخونمت و اشکام میاد ولی مطمئنم خدا حواسش به گل پسرت هست غم و غصه تو رو میبینه و حتما سلامتی کامل ب ته تغاری میده من مطمئنم

فدای دونه دونه اشکات بشم مهربونم.
خودم و خودشو سپردم به خودش فریا جان

موژان شنبه 23 آبان 1394 ساعت 00:30 http://zendegyema.persianblog.ir/

سلام خانومی عزیز
پستای جدیدتو نخوندم نمیدونم چی گذشته باید سر فرصت بیام به همتون سر بزنم انشالله که خیر بوده ...
امان ازین سرماخوردگی که پدر آدمو درمیاره داداش منم با سرماخوردگی آسمش شدید میشه دیروز بردیمش واکسن آنفلوآنزا زد خودشو راحت کرد !! انشالله ته تغاری عزیزم زود حالش خوب میشه و مشکلش هم حل میشه به امید خدا نگران نباش عزیزم

سلام موژان جان... کجایی خانومم؟ بدجور وشغول خوندنی عزیزم. امیدوارم نتیجه این همه تلاشتو ببینی عزیزم و با دست پر برگردی پیشمون
فدات بشم من... توکل به خدا

سو جمعه 22 آبان 1394 ساعت 11:22

واای خانومی کاملاباهات موافقم عزیزم اگه مجردهایه درددارن ماهزاردرد
تاحالاسه باراینجانظرگذاشتم نمی دونم چراثبت نمیشه عزیزم سمانه جوون نظرتوبرام فرستادچقدرغصه خوردم که اونجوری فکرکردی گل من
نظرت برام اومدتاخواستم جواب بدم پرشین قاطی کردوبلاگم وحذف کردمنم کلاپاکش کردم
خیلی طولانی واست قبلاهم نظرگذاشتم خداکنه این یکی ثبت شه

سلام سوی عزیز. قدم رنجه فرمودین خانومم
وااااااااااااای سو جان چقدر خوشحال شدم دیدمت ینی پیدات کردم. خداروشکر که اشتباه فکر میکردم..نمیدونی چه عذاب وجدانی داشتم عزیزم. چقدر دلم تنگت بود.
ولی کاش بازم مینوشتی سوجان...... حیف از اون نوشته ها

اذر سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 20:20 http://azar1394.blogfa.com

سلام
ایشالا خیره وته تغاری زود خوب میشه.
تو خونه بچه ها پدر و مادر صداتون میکنن .خیلی رسمی نیست.
مجردی هم مشگلات خودشو داره و نمیشه گفت مجردا راحتن

سلام آذرجان
خیلی ممنون عزیزم....خدا کنه
والا توی خونه ما ته‌تغاری و وسطی مارو پدر ومادر صدا میکنن وبزرگه مامان وبابا!! البته تاثیری روی احساسات نداره... الان دیگه فرقی نمیکنه
شایدم اینطور باشه بنظرم برای هرکسی با شرایط مختلف متفاوته.. نباید نظر خودمو تحمیل کنم..من خودمو گفتم عزیزم.

پپل سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 16:41 http://ma-eshgh.blogsky.com

والا نمیدونم چی بگم. با اینکه نمیدونم مشکل ته تغاری چیه ولی با تمام وجودم امیدوارم به زودی زود خوب خوب شه که هم خودش هم شما ناراحت نباشین
در ضمن برای داشتن 1 اتاق خالی و 1 جعبه دستمال کاغذی و ... 1 روز بعد مدرسه بچه ها رو بفرستین خونه مامانتون و تا همسرتون بیاد کلی وقت دارین واسه خالی کردن دلتون.
آدم که نمیتونه همیشه محکم باشه

سلام پپل نازنینم...خدا از زبونت بشنوه گلم
پپل جان وقتی بچه ها نیستن اتفاقا باید همون اتاق خالی و جعبه دستمال کاغذی و کلی چیز دیگه رو جمع وجور کنم ولی گاهی هم که پیش بیاد اتفاقا همین کارو میکنم.

نرگس سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 10:30 http://azargan.blogsky.com

سلام خانومی گل میدونی مجردها از اینکه یه همدم از جنس مخالف ندارند وفکراینو میکنن که بچه ای ندارند تا اخر عمرشون تنها هستن ناراحتن متاهل ها هم از اینکه یک روز در اختیار خودشون ندارند می نالند ای کاش قدرموقعیت هامون رو میدونستیم تا پایان مدرسه ها خیلی مونده از الان به اون روز ها فکر نکن که بیشتر عذاب میکشی یکم با بچه ها بیشتر برو تفریح هرچی تو خانه بمونی بیشتر مثل خوره این فکرها میخوردت مراقب خودت وبچه های گلت باش.

سلام نرگسم
کاملا درسته عزیزم. هرکسی مشکلات خاص خودشو داره. منتها میدونی هر دوره ای مشکلات مخصوص خودشو داره و برای من مشکلات متاهلی اصلا قابل مقایسه با مجردی نیس.
خدا کنه برای امثال شما مهربونا و نازنینا دوران متاهلی هییییییچ مشکلی نباشه
با درس ومشق بچه ها و این هوای سرد و روزای کوتاه مگه اینکه فقط در حد بازاری یا خونه بابابزرگشون

mahtab سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 10:09

سلام خانمی جونم ، چیزی ندارم بگم
فقط اینکه قصه نخور ، انشالا و به امید خدا همه چیز درست میشه

سلام مهربونم... فدای خودت و سکوتت
پناه بر خودش

آوا سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 05:28 http://ava-life.blogsky.com

هرکه در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش میدهند

آواجان... عزیزدلم اینارو نگیم چی بگیم؟؟
میدونم میخوای بهم دلداری بدی عزیزم

نگار سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 04:21

سلام عزیزم واقعا افرین برتو مادر صبور که براى خونوادت چیزى کم نمیزارى خسته نباشى خدا قوت انشا ا....مشکل ته تغارى هم حل بشه به أمید خدا یه سوال خصوصى میتونم بپرسم مشکل پسرتون چیه و کدوم شهر ساکن هستید چرا به یک پزشک بسنده کردید نظر چند پزشک حاذق دیگر را هم بپرسید

سلام نگاربانوی عزیز
نگار جان بنظر من همممه مادرا عاشق بچه هاشونن
خب بنابر ملاحظه یه سری از مسائل متاسفانه نمیتونم همه چی رو توضیح بدم! مشکلش مربوط به یه ناحیه هست که از بدو تولد مشکلاتی داشت و سعی میکنیم تا جایی که بشه حالت طبیعی پیدا کنه.
در مورد اینکه ساکن کجا هستم... خب ساکن شهری هستم با امکانات خیلی خوب پزشکی. درمورد مشکل ته تغاری بیشتر دکترای متخصص اطفال رو این چندسال دیدیم و نظر همه یکسان بود از بین همه سعی کردیم اونی رو که کارش بهتر از بقیه بوده رو انتخاب کنیم .

ye boy سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 01:00 http://mymy.aramblog.ir

سلام ،
.
.
.
خیلی نوشتیااااااا
دمت گرم ،
خدا قوت به مچ و انگشت های دست ......

سلام علیکم
.
خب من که مث شما نمیتونم هر روز بنویسم مجبورم هروقت مینویسم جبران کنم.
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد